آیت الله حائری شیرازی
خانه / کتاب ها / درسایه سار وحی

درسایه سار وحی

درسایه ساروحی
آیت الله حائری شیرازی

به نام خدا

فهرست مطالب

پیشگفتار………………………………………………………………………………………………
طهارت………………………………………………………………………………………………..
آرزومندان مرگ……………………………………………………………………………………..
فرهنگ قرآن………………………………………………………………………………………….
شیوه تربیت……………………………………………………………………………………………
تکلیف بشر…………………………………………………………………………………………….
گذشته رایادآورید!…………………………………………………………………………………….
امنیت درتبعیت……………………………………………………………………………………….
انتخاب خدا……………………………………………………………………………………………
اشکال کار…………………………………………………………………………………………….
عقل در قرآن………………………………………………………………………………………….
نیک گفتاری………………………………………………………………………………………….
استماع یابندگی……………………………………………………………………………………….
تعلیم ادب……………………………………………………………………………………………..
مصونیت درگروایمان……………………………………………………………………………….
قیام……………………………………………………………………………………………………
توکل………………………………………………………………………………………………….
شناخت کفر…………………………………………………………………………………………..
دوستان خداوند……………………………………………………………………………………….
میزان پاکدامنی……………………………………………………………………………………….
نماز…………………………………………………………………………………………………..
شرط انس…………………………………………………………………………………………….
شروط بندگی…………………………………………………………………………………………
شروط باورمندی…………………………………………………………………………………….
دوموضوع…………………………………………………………………………………………..
ایمان وحرکت……………………………………………………………………………………….

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
به صید رفته ای؟!
یا به صید رفته ها را دیده ای؟!
ومن٬ هم رفته ام هم دیده ام؛
و دیده ام که قلابهایی کوچک٬ آنهم با طعمه هایی اندک و ناچیز؛
ناچیزتر از هر چیز٬ ماهیانی بزرگ را قید میکنند و به صید می کشند!
و اگر بدانی که« طعمه»ها چیستند٬ به جای ماهیان٬ عرق شرم را تو خواهی ریخت!
و تو شرم آگین خواهی شد!
آری٬ با کرم ها!
کرم هایی مردارکه از ماندآب هایی لجن آلود بر گرفته اند!
واحیرتا! دئانت٬ پستی و افول تا به کجا که دریا را وا می نهد و کرمها را بر می گیرند!!
شگفتا!چه چیزی را وامی گذارند و به چه چیز واگذار می شوند !
فریاد از این تغافل عقل عقیمشان !
آن نابخرد آن ماهیان چه کرامتی دیده اند از این کرم های عفونت زای !
بیچاره ها به همان کرم ها هم نمی رسند؛
و جان می سپارند؛
و به کیفر کردار ناپسند خویش به آتش می روند !
آتشی که پوستشان را بریان خواهد نمود .
و تو را نیز چه پنهان که من در آینه آیات٬ جز این نیافتم که: آخرت به دریا ماند؛
و آدمیان به ماهیان ٬
ودنیا به همان کرمهای عفن و مردار !
به دین ای فرومایه ! دنیا َمخَر٬ تو خر را به انجیل عیسی مَخَر
راستی که آدمیان در این بازار زیانبار چه چیزی را می بازند؟!
و به چه چیز دست میازند؟!!
ترسم نفروشند متاعی که خریدند !
فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُم وَ ما کانُوا مُهتَدین
ای گل فروش ! گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل

و این خود حقیقتی است که بایست یافت؛ و یافتن آن میسور نتواند بود جز آن که به راه افتیم ؛وبه راه نمی افتیم جز آنکه خود را تکانی دهیم ؛ یعنی که خودتکانی کنیم .
شاید تو نیز گاه بر خاکی نشسته ، و یا بر خاک نشسته ای را دیده باشی !
و دیده باشی که چگونه هنگام برخاستن ، خود را تکانی داده و آنگاه به راه می افتد !
آری؛ باید تکانید خود را، و خودیت ها را، و آنگاه به راه افتاد و حرکت را آغازید .
گفتم: حرکت !
آری ؛ حرکت !
اما نه به سمت بالا ؛ بل به سوی پایین !
که خدای در پایین است !
نشنیدی که خدای خود را گنج نامید ، آنجا که بفرمود : کُنتُ کَنزاً مَخفِِِیّا !
راستی ، گنج در کجا پنهان است ؟!
پایین ، یا بالا ؟!
در آبادی، یا خرابه ها؟!
پهلو به پهلوی نیش ها، یا نوش ها؟!‌
که سگ آنجاست کاباد است ؛
و گنج آنجا که ویرانی !
آری، خدای اگر چه بالاست، اما در پایین است !
خانه اش نیز در پایین !
کعبه را می گویم که گویند: در گودی و سرازیری است !
و گویی ما را چنین رهنمون است که : در فرازها ، و صعودها ، و در حرکت به سوی بالایی ها ، و بلندی ها به عظمت دست نخواهیم یافت؛ که این همه را بایست در فروتری و فروتنی جستجو نمود !
آری چشم ها را باید شست ؛
جور دیگر باید دید !
باید که فرو رفت؛ و فرود آمد، تا به رشد و رویشی دست یافت و به بارو بری نشست !
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
قلمه های گل آنگاه طراوت حیات یابند، و سبز شوند، و بالا آیند، و بالنده گردند، و به گل نشینند که، در زمین فرود آیند . و کبوتران آسمان نیز فرود آیند؛ چرا که همی دانند که دانه ها در زمین باشند .
آری، فرود آی !
که قرآن را نیز فرود آوردند !
انّا انزَلنا ؛ ما قرآن را فرود آوردیم،
یعنی که، شما نیز فرود آیید !
آن را نازل نمودیم؛
وشما نیز نازل شوید !
تا بالایید و بر مرکب مَنِیّتْ سوار، هرگز قرین قرآن نخواهید شد، و بدان دست نخواهید یافت .
و قرآن را پایین آوردند تا پایینیان را بالا برند !
درست مثل باران؛
که پایین می آید تا دانه های زمین را بالا کشاند .
و یا همچون ریسمان !
ریسمانی که آدمی را به آسمان می برد .
نردبان آسمان است این کلام
هر که از این بر رود آید به بام
«پیچک»ها را دیده ای که اگر به ریسمانی دست یازند به بالا آیند . و گرنه می پیچند !
به گِردِ هر چه را که پیش آید؛
که هر چه پیش آید خوش آید .
گاه به ناودان پیچند، و گاهی به شاخه های درخت، و گاهی هم به سیم برق یا تیرهای چراغ برق یا…
و از هیچگونه اعوجاج و انحراف در امان نخواهند بود .
و آدمی نیز گل پیچک را مانند است که هر روز دل و دین را به چیزی می بازد؛
و از انحراف مصون نماند جز اینکه به ریسمانی بیاویزد تا با آن بالا رود و آسمانی شود؛
راست رود و کجی نیابد؛
و آن ریسمان همانا ریسمان خداوند است که قرآنش نامند، و فرمود:
وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَقُوا
که تمامتِ تفرق ها و تَشَتُت ها چه در«خاطره»و چه در«جامعه»ریشه در آن دارد که ما بدان ریسمان چنگ نینداخته ایم، و دخیل نبسته ایم .
این است که سر از بیغوله هایی در می آوریم تار و تاریک، و گرداب هایی حایل و دهشت زای که جایی برای امن و عیش نتواند بود .
آری، تنها همین ریسمان است که ما را امان خواهد بخشید؛ وگرنه در هیچ جای ما را امن نباشد و هیچ کجای تامین نخواهیم بود .
در شب های خونین جنگ؛که چه شیرین بود؛
درست به شیرینی جنگ خونین انار و دندان !
یادم نمی رود که ناگاه به ریسمانی سفید رنگ می رسیدیم !
و ما را می گفتند که بایست همین«ریسمان»را داشته باشیم و آن را رها ننماییم، و پا به پای آن پیش رویم، و در هیچ سمت و سویی دیگر، گامی ننهیم، که امان در پناه همان ریسمان است .
و راستی همان بود که می گفتند ! چرا که بد اندیشان دژخیم جای جای صحنه ها را مین مرگ می کاشتند، و فرصت اندک گروه تخریب نیز یارای کشف و خنثای آن همه را نمی داد، این بود که تنها به مقدار معبری از آن مناطق عریض و پر حادثه را تامین می دادند، و آنگاه ریسمانی به رنگ سفید در آن حدود امن می گذاردند، به علامت اینکه در این قسمت ها، مین ها، کشف و خنثی شده اند .
و اگر کسی از آن ریسمان اندکی این سوی و آن سوی، هوس رفتن می نمود متفرق می شد،
اجزایش را می گویم،
دستش به سویی، پایش به سویی و…
بگذریم !
بیش از این پیش نرویم .
این زمان بگذار تا وقت دیگر
خدای را می خوانیم که کانون دلهامان را با نور کلامش روشنایی بخشید تا از دست تطاول دیو رجیم مصون مانیم؛
که سارقان خانه ای را خواهند که خاموش باشد .
چرا که تاریکند و جز تاریکی را نخواهند .
و خوانیمش که ما را از اهوا، و امیال، آمال و قیل ها و قال ها و هوس های دنیوی به دور دارد؛
که اینهمه به باد ماند،
و آدمی به خاک !
و مباد که باد با خاک بیامیزد !
که چشمان همه را خسته نماید، و جز تشویش حاصلی دیگر نیارد .
و خواهیمش که روزگاری فراهم آرد که ما را بلوغی و عقلی و کمالی باشد که در آن گاه دنیا و آنچه در آن است بادی نباشد که بر خاک وزان است، بل بارانی را ماند که به دنبالْ سبزه و ریحان رویاند !
تذکاری چند:
– سالهای پس از انقلاب، در ایام گرانبار مبارک رمضان، ساعتی پیش از غروب، در جمع توده ای ۱
گونه گون از طبقات مختلف مردم مشتاق شهر، فرزانه اندیشمند،استاد حکیم، آیٍت الله حائری شیرازی
به تفسیر آیات کتاب خدای می پرداخت .
هر چند درسها تماماً ضبط می شود، اما به اَسَف ضبط شده ها تماماً کنون در دسترس نمی باشد .
محور تفسیر ها، سوره مبارکه بقره بود که آن هم به پایان نرسید،
البته، گاه هم آیاتی دیگر از سوره هایی دیگر…
نیمی از سوره تفسیر شد، و نیم دیگر همچنان مانده است .
در اینکه چه باید کرد اندیشه نمودم، و نتیجه این شد که بر ذوق خود تکیه نمایم، و مطالب مورد علاقه خود را که تصور دارم مورد پسند دیگران نیز تواند بود استخراج نمایم، و در این امر تنها بسنده نمودم به طرح مطالبی که به نوعی با آیات مورد بحث تناسب می داشت؛
و مطالبی دیگر را که چنین نمی نمود، نیز حذف نمودم، باشد که مقبول افتد .
– نظر ایشان را چنین یافتم که چندان خوش ندارند آثارشان دستخوش ویراست های معمول باشد؛ ۲
و این، نیز ممکن نمی نمود جز آنکه بُعد گفتاری سخنان ایشان همچنان محفوظ ماند، و این خود با دستور و آیین نگارش چندان سازگاری نمی داشت؛ از سوی دیگر در گفتار ایشان ملاحتی می دیدم  که با رعایت دستورات نگارش تا حدودی فراوان از آن می کاست، این بود که راه اول را برگزیدم، تا هم نظر ایشان را تامین، و هم ملاحت کلام را حفظ نموده باشم، تا چه قبول افتد .

و جز این چه امید می توانم داشت که مجموعه حاضر جویی کوچک را ماند تا آب حکمت را در جام ضمیر عطشناک شایقان وحی فرو ریزد .
– بلند ترین مکتوب مجموعه حاضر که اخیرترین آنها نیز به شمار آید، همان است که با عنوان  ۳
«ایمان و حرکت»رقم طبع یافته است .
با تامل در فراز های گرانسنگ آن، که به حق حقایقی است نا مکشوف، در باب موضوع مذکور، چه گهر هایی فراوان توانند جُست، آنان که صاحبانند اندیشه را،نه خرد های خرد !
بی گمان، مقال مطوﱟلی فوق، در میان دیگر مقالات پُر تفنن و تنوع این مجموعه که هر یک را مناسبتی است ویژه، تجلی ذهن و ضمیر صاف، شفاف و بی آلایش گوینده آن تواند بود.
به محض بشارت، اشارت دارم، که در این خصوص ایشان را گفتاری است مضبوط و قویم، با اشارات و تنبیهاتی فراوان، که خردمندان را به کار آید؛
و خدای را خواهم که نپاید دیری، که آن گفتار بلند را، با اجتناب از پیرایه ها و حذف زوائد نالازم، و حفظ جمیع قیود، و رعایت احترازات ضرور، به صورت رساله ای مفرده به زینت طبع آرایم .
با اعلام وقوف بر اصناف کاستی ها و پریشانی ها، که معمول امر تدوین باشد و در شمار قصورات بی حصر اینجانب، ذکر این نکته را نیز لازم می دانم، که مقالت اخیر و همچنین دیگر مقالات این مجموعه، آنچنان که در بند نخست بدان اشارت رفت، تحریر گزینه هایی است از سخنان ایشان که در محافلی گونه گونه که لزوماً گونه گونی مخاطبان را نیز در پی داشته القاء گردیده است؛
و از همین روست که گاه آنچنان«عامیانه»می گوید که گویی هیچ گفته ای از برای خاصان نتواند داشت، وگاه در جمع خواص آنچنان گوید که گویی: وی نه آن باشد که آن سان می گفت !
و این« موهبتی» است بس شگفت مَر ایشان را .
به حکم مروت، سرور گرامی جناب حجت الاسلام والمسلمین هاشمی، ناشر معزّز نشر دارالصادقین را -۴
سپاس می گویم .
توجه و تلاش پیگیرانه این ناشر کم بدیل آدمی را جاودانه مدیون خدمات خویش می سازد .
بی گمان رعایت شئون صاحبان تألیف، و سرعت در جهت چاپ و انتشار سریع، آنهم به گونه ای شکیل و بدیع، و پرهیز از هرگونه نظرتنگی های معمول، از جمله خصال رفتاری آن نیکخواه مکرّم است .
و همین امر خود باعث آن است که گاه مخارجی گزاف در جهت ارتقاء کیفی منشورات خویش به غرامت پردازد، و چشم از غنائم سهل الوصول بَردوزد .
رجاء واثق دارم که عنایات حق ایشان را همچنان راهنما خواهد بود .
نسأل الله التسدید والتوفیق لما یحب ویرضی . انه ولی الانعام .
محمدرضارنجبر) (

طهارت
)۱۶۵ قرآن کریم فرماید: اَنْ طَهِّرا بَیْتِی لِلطائِفِیْنَ وَ الْعاکِفِیْنَ .( بقره
«بیت»هر چه دارد از«طهارت» است .
بیت اگر باشد اما طاهر نباشد آن تأثیر را نخواهد داشت .
«تأثیر بیت»به«طهارت» است؛
هم طهارت ظاهری و هم طهارت باطنی .
همانطوری که این«نماز»را که انسان می خواند یک طهارت ظاهری دارد به نام«وضو»و یک طهارت باطنی که عبارت است از تطهیر«قلب» از صفات و خصال مذموم.
«لحیم کارها»وقتی که می خواهند چیزی را لحیم کنند، ابتدا جای لحیم را با اسید شستشو می دهند.
چون اگر شستشو داده نشود لحیم را قبول نمی کند .
«تطهیر»به منزله آن اسیدی است که ابتدا مصرف می کنند .
اگر آن تطهیر واقع نشود آن لحیم صورت نمی گیرد .
«وضو»و همچنین«طهارت قلبی»که از انسان خواسته شده است به منزله همان اسید است، تا این کلماتی که انسان در نماز می گوید مثل لحیم با انسان جوش بخورد و فرو نریزد .
اگر«قلب» انسان به کینه ای آلوده باشد کلمات«نماز»با او جوش نمی خورد .
نقل می کنند که کوزه گری شاگردی داشت، و آن شاگرد رفت و برای خود مغازه ای باز کرد.روزی خواست که بر روی کوزه های ساخته شده لعاب بکشد، ابتدا تمام کارهایی را که معمول بود انجام داده، اما همین که آب لعاب را روی کوزه می ریخت، لعاب بر روی کوزه نمی ماند، و فرو می ریخت، و تمام زحماتش ضایع می شد !
آمد پیش استاد، و دید که استاد وقتی که لعاب بر روی کوزه ها می ریزد خوب می ماند، و می چسبد !
هر چه کرد تا علت را بداند نتوانست !
دوباره برگشت پیش استاد و شاگردی کرد،روزی از استاد سوال نمود که چرا من که لعاب روی کوزه ای که خوب هم داغ شده بود می ریختم نمی چسبید، اما وقتی که شما می ریزید می چسبد !
گفت: من کوزه ها را وقتی که می خواهم در کوره قرار بدهم اوّل آن را  فوت می کنم تا گرد و غباری که بر روی آن نشسته است از آن جدا شود، آنگاه لعاب میریزم این است که به کوزه می چسبد، اما تو کوزه را فوت نکرده می گذاری در کوره و آن گرد و خاک، لعاب را از روی کوزه می لغزاند، و به این کار می گویند: فوت کوزه گری .
بله، گاهی تمام کار به یک«فوت» بند است .
اینکه می گویند:فلانی فوت و فن کار را بلد است از همین قبیل است .
اینکه می گویند اگر کسی با کسی قهر باشد نمازش قبول نمی شود، یعنی این حالت«قهری»مثل همان گرد و غباری است که بر روی دل قرار دارد و در این صورت کلمات به زمین می ریزد و به دل نمی چسبد.حتی انسان وقتی هم که می خواهد«موعظه»کند اگر یک خطوراتی در موعظه خود داشته باشد حکم گرد و خاک خواهد داشت، و دیگر به دل نخواهد چسبید و از دلها خواهد لغزید .
اگر«انسان»به«قول»خود عمل کند این به آن می ماند که گرد و خاک را از روی کوزه بردارند. از این جهت است که اگر عمل به قول نشده باشد می لغزد .
شما مثلا اگر دندان های خود را مسواک نکنی اما به بچه های خود بگویی که بچه ها ! دندانهایتان را مسواک کنید !
خوب،طبیعی است که در چنین صورتی بچه ها می شنوند اما عمل نمی کنند . اما اگر شما مقید باشید به اینکه مرتب مسواک کنید این حرف شما بر دل او خواهد نشست، و گویی که این نصیحت شما با قلب او لحیم خواهد شد و این لعاب کلام تو به کوزه دل او خواهد چسبید .
«نماز»که انسان می خواند بیشتر برای آن است که خود را لحیم کاری کند و خود را لعاب بدهد .
بیشتر برای آن است که این کلمات در قلب او کاشته شود .نماز«کاشتن»کلام خدا در«دل» است .
این«دل» انسان مثل«مزرعه» است،
چطور اگر در مزرعه تخم گیاه بپاشی تبدیل به یک درخت می شود !
در دل انسان نیز اگر«کلمه» ای بکاری«سبز» خواهد شد.
«کلمه»مثل«بذر» است ، و «دل»مثل«زمین» !
در زمین اگر بذر کاشته شود تبدیل به درخت خواهد شد .
در دل هم اگر کلام کاشته شود، همین کلام در دل سبز خواهد شد .
پس یادت باشد که هر کلمه ای که در قرآن و یا نماز می خوانی حاوی یک بذری است که در دل خود می کاریم .
این«دل»ما«بهشت» آینده ماست !
و ما در «آینده»می بایست در«دل»خود زندگی کنیم !
در آینده این دل ما است که می شود«بهشت»ما !
و همین دل هست که می شود«جهنم»ما !
یک شاعر ترکی شعری به ترکی دارد که مضمونش این است که:
زاهد، به من دروغ نگو، در جهنم آتش نیست .
آنهایی که در جهنم می سوزند از اینجا آتش می برند .
بله، انسان در قلب خود«بهشت»یا«جهنم» درست می کند .
هر کلمه ای که انسان برای هوای نفس بگوید در دل خودش هیزم آتش کاشته است، وهر کاری را که برای خدا انجام بدهد در دل خودش بذر درختان بهشتی را کاشته است .
و این«اعمال» انسان است که فردا«مجسم»می شود .
عمل انسان است که فردا دست مایه عذاب وی خواهد شد !
و عمل اوست که مایه رحمت است .
و خود«انسان»همیشه در«قلب» خود زندگی می کند .
پس بذری که انسان می کارد باید نطفه دار باشد، وگرنه چیزی از آن سبز نخواهد شد .
کلامی هم که انسان می گوید اگر خودش به حرف خودش عمل کند این کلام نطفه دار خواهد بود؛
یعنی وقتی که کاشته می شود سبز خواهد شد .
اگر «گوینده»عامل به کلام خود نباشد کلام او«بی نطفه» است، یعنی اگر بکاری هم سبز نمی شود .
پس این«طهارتی»که در آیه ذکر می کند بسیار مهم است .
می گوید:«بیت» اگر بخواهد سازنده باشد با وجود اینکه بیت را خدا ساخته است، و بیت، بیت خداست اما با همه اینها اگر آلوده باشد ثمر نخواهد داد .
آرزومندان مرگ
)۹۴ قرآن کریم می فرماید:وَلَنْ یَتَمَنَّونَهُ اَبَداً بِما قَدَّمَتْ اَیْدِیْهِِم .( بقره
پاره ای از انسانها هرگز تمنای«آخرت»نخواهند کرد بخاطر«اقداماتی»که در سابق داشته اند ! سخنی که آیه می گوید یک قسمتش این است که تمنای مرگ جزء سرشت انسان است؛
اگر«کار» انسان درست باشد .
و وحشت از آخرت جزء سرنوشت انسان است؛
اگر کار انسان خراب باشد .
و از این آیه چنین فهمیده می شود که انسان به طور طبیعی به سوی«تمنای مرگ»پیش می رود، اگر درست ساخته بشود .
یعنی«مرگ»چیزی نیست که ذاتاً«وحشتناک»باشد؛
«عمل»انسان است که کار را وحشتناک می کند .
مرگ مثل«جوانی» است؛ مرگ یک کاری عادی و معمولی است ؛
جزء مراحل«دگردیسی»و دگرگونیهای تکاملی انسان است ؛ جزء سیر انسان است،
جزء مراحلی است که انسان در سیر به آن می رسد .
چه جوری طفل پس از مدتی دندان بیرون می آورد ! ودندان بیرون آوردن جزء طبیعت انسان است، و چطور بچه وقتی هم که در رحم مادر باشد جوانه های دندان در فک او وجود دارد، و بعد همان جوانه ها سبز می شود و بالا می آید !
دل کندن از دنیا نیز در وجود انسان حضور دارد، همانند حضور داشتن جوانه های دندان در فک !
اگر انسان درست تغذیه کند ظاهر خواهد شد .
همینطور است انسان اگر در جهت معنوی درست تغذیه کند، یعنی این جوانه های بریدن علاقه از دنیا در او سبز خواهد شد .
فرض کن تو در یک دامی هستی و بندی در دست و پای خود داری، و برای اینکه این بندها پاره شود تنها وسیله تو همین دندانهای توست، شما تا زمانی که دندان بیرون نیاورده ای این بند ها بر دست و پای خود خواهی داشت،
چون چاقوی شما دندانهای شماست،
و آن هم اکنون نداری !
آری،«آرزوها»بند هایی هستند به دست و پای ما؛
و« معرفت»، دندانی است که این آرزوها را قطع می کند و می جود،
اما این در صورتی است که دندان معرفت انسان بایست سبز شود، بایست قدرت برش پیدا کند؛
وقتی انسان غذای روحی مصرف می کند، دندان معرفتش سبز می شود و رشد می کند.
معرفت انسان اگر روییده شود مثل دندانی است که سبز شده باشد، می تواند آرزو ها را یکی پس از دیگری پاره کند .
انسان، اینگونه است که وقتی«نماز»می خواند، نماز برای او همانند شیری است که به بچه می دهند .
مادر که در دهان بچه دندان نمی گذارد، بلکه به بچه شیر می دهد، و شیر غذائیت دارد، و آرام آرام تبدیل به دندان می شود .
«نماز» این قدرت را به انسان می دهد که یواش یواش دندان قطع امید از دنیا در او روییده شود، و همت پیدا کند و دنیا را از بین ببرد .
و«روزه»نیز همین توان را به انسان می دهد،
همینطور«امر به معروف»و«نهی از منکر»برای انسان غذائیت دارند .
عمل صالح برای انسان غذائیت دارد .
غذائیتش این است که دندان قطع علاقه به دنیا را به انسان می دهد .
هر چه انسان بیشتر و صحیح تر از عبادت تغذیه کند قدرت برش او نسبت به علایق بیشتر خواهد شد .
اما هر چه که عمل معصیت و حرام انجام داده باشد توان برش او کمتر خواهد شد .
ندیدی گاهی دندان انسان پس از مدتی می افتد و می شکند و سیاه می کند !
همینطور گاهی آن دندانی که بتواند با آن آرزوها را از بین ببرد می پوسد .
یعنی، «همت» انسان می پوسد،«اراده» انسان می پوسد،
و دیگر نمی تواند از دنیا دل بکند و در همین علاقه به دنیا می ماند .
این«دعا»ها همه برای آن است که دندان انسان تیز بشود تا بتواند«علاقه»ها را ببرد .
«توبه»و«استغفار»یکی از چیزهایی است که انسان را برای رفتن به عالم آخرت آماده می کند .
یعنی انسان یک بدهی هایی نسبت به خدای تعالی دارد که به خاطر همان بدهی ها روی آن را ندارد تا در محضر او حاضر شود، لذا می گوید خدایا ! مرا حلال کن تا بتوانم در محضر تو حضور یابم .
فرهنگ قرآن
)۹۶ قرآن کریم فرماید: یَوَدُّ اَحَدُهُمْ لَوْ یُعَمَّر اَلْفَ سَنه .( بقره
و با این بیان به یکی از«معایب»یهود اشاره دارد؛
می گوید: یهود آرزومندند که هزار سال عمر داشته باشند .
پس طبق فرهنگ قرآن آرزوی عمر زیاد مذموم است .
ساله باشی این هم مذموم خواهد بود ؛۱۲۰ پس اینکه شما به فرزندان خود دعا می کنید که انشاءالله
ساله باشی !۱۰۰۰ البته شما خجالت می کشید و گرنه می گفتید
یعنی، چیزی را که قرآن نهی کرده است ما درست همان را انجام می دهیم !
این به خاطر این است که«فرهنگ»ما با فرهنگ«قرآن»هماهنگ نبوده است .
فرهنگ قرآن مذمت می کند که انسان آرزومند عمر طولانی باشد .
حرص به حیات دنیا از دید قرآن کریم مذموم است .
در حالیکه ما در فرهنگ خودمان این معنی را به فرزندان خود تزریق می کنیم .
و جزء دعاهایمان می شود که عمر طولانی داشته باشیم .
پس انسان نبایست حریص عمر طولانی باشد، نه برای خود، و نه برای دیگران .
آن چیزی که برای انسان مطرح است این است که در این حیات دنیا«بیدار»باشد .
عمده برای انسان«پاک»رفتن است نه«زیاد»ماندن .
جلسه، جلسه امتحان است و ارزش انسان در این است که پاسخ ها را درست جواب داده باشد .
دقیقه اول پاسخ را بدهد، از نمره او کسر نخواهد شد، چون نگاه به ۱۵ حالا اگر انسان در همان
پاسخ های او می کنند ببیند که درست جواب داده است یا نه .
و نمره را بر اساس همان سوالاتی که طرح نموده اند تقسیم می کنند .
سوال تقسیم می کنند .۱۰۰ را بین آن نمره۲۰سوال داده باشند، آن ۱۰۰ حتی اگر به کسی
نمره را به آن دو سؤال می دهند . ۲۰ و اگر به کسی هم دو سؤال داده باشند،
اینکه عمر انسان طول بکشد معنایش آن است که سؤالات بیشتر شود !
نمره بر مجموع آن سؤالات ۲۰ همینطور اگر مال انسان، توان انسان و…بیشتر شود؛ یعنی که آن
سرشکن گردد .
عمده این است که انسان سؤالات را جواب بدهد والا اینکه چند سؤال باشد مهم نیست .
شیوه تربیت
مثلی معروف است که می گوید: اِیاکَ آَعْنِی وَ اسْمَعِی یا جارَّ ؛ درب ! به تو می گویم دیوار تو گوش کن ! و در روایت آمده است که«تعلیمات»کتاب خدا؛ قرآن کریم از همین قبیل است .
یعنی؛ بی پرده، مستقیم و سریح سخن نمی گوید،
بلکه با«کنایه»و دیگران را مخاطب خود قرار دادن، حرف های بسیار خود را خواهد گفت .
شاید برای خود شما هم این اتفاق افتاده باشد که از دوست خود معایبی سراغ داشته اید اما به صراحت نخواسته اید به او بگویید بلکه با این بیان گفته اید که مثلا: دوستی داشتم در گذشته معایبی داشت و یکی از معایب او این بود که حرفها را پیش خود نگاه نمی داشت، و هر حرفی را که می شنید پیش این و آن طرح می کرد، و همین امر باعث فتنه و اختلاف و درگیری می شد و…
طبیعی است که این نوع نصیحت گویی نافذتر و پرتأثیرتر خواهد بود . و قرآن کریم جهت نفوذ بیشتر در طرح نصایح، همین شیوه را اتخاذ نموده است، یعنی نقل گذشته و گذشتگان می نماید و می گوید:
«یهود»چنین کردند یا چنان کردند .
یعنی، مسلمانها ! شما چنین و چنان نکنید .
تکلیف بشر
یکی از دوستان می گفت: روزی به آیت الله دکتر بهشتی عرض کردم که من می بینم مخالفین بر علیه شما بسیار حرف می زنند، از طرفی هم میبینم شما هیچگونه عکس العملی به خرج نمی دهید !
و بالاخره از جانب شما پاسخی نمی شنوم !
آیا این پاسخ ندادن به دلیل«تسامح»و بی«توجهی»شماست؛
یا اینکه واقعاً از باب«صبر»و«استقامت»و«بردباری»شماست، کدام؟
) خدا از مؤمنین۲۸ ایشان فرمود:ای آیه را شنیده ای که فرموده است: اِنَّ اللهَ یُدافِعُ عَنِ الَذِیْنَ آمَنُوا(حج
دفاع می کند .
عرض کردم: بله .
گفت: خوب، این آیه می گوید چه کسی«دفاع»می کند ؟
گفتم: الله .
گفت: از چه کسانی ؟
گفتم: از کسانی که ایمان آورده اند .
آنگاه ایشان فرمود:پس«دفاع»کار خداست؛ نه کار من،
وظیفه« من» آن است که«جزءِ الَذِیْنَ آمَنُوا»باشم .
گذشته را یاد آورید
)۴۹ قرآن کریم می فرماید که: وَ اِذْ نجیّناکُم مِنْ آل فِرعَونَ… (بقره
ای بنی اسرائیل ! به یاد آورید آن روزگار را که شما گرفتار چنگال فرعونیان بودید، و ما شما را نجات دادیم .
وقتی که قرآن به بنی اسرائیل می گوید: روز رهایی خود را به یاد بیاورید، در واقع به ما هم دارد می گوید که:«تاریخ»گذشته خود را به خاطر بسپارید ! حتی در تورات تعلیم داده شده است که در تاریخی که از مصر خارج شده اید آن روز را عید نگه دارید، و در آن روز در خانه های بنی اسرائیل نان برآمده یافت نشود .
یعنی نانی که در روز خروج و آزادی طبخ می شود از جهت طعم و مزه با نان روزهای دیگر حتماً فرق داشته باشد .
و در تورات آمده است که این برنامه به خاطر آن است که فرزند شما اگر از شما سؤال کند که: چرا مزه نان امروز با روز های دیگر فرق می گند ؟! به او جواب دهید که ما وقتی می خواستیم از مصر خارج شویم این اندازه فرصت نداشتیم تا صبر کنیم آرد خمیر شده، برآمده شود، از همین روی بلافاصله به تنور زدیم و نان درست کردیم چون عجله داشتیم و می خواستیم برویم؛
و پدر برای فرزند تعریف کند حالاتی را که در این روز داشته اند، و اینکه خداوند بزرگ به دست توانای خود آنان را از مصر و دشمنان آنان نجات داده است .
و یهود، به این دستور به خوبی جامه عمل می پوشند .
و آنان در حفظ آداب و عادات خود همواره اصرار دارند .
این است که کمتر از ملتهای دیگر در دیگران حل می شوند .
مثلاً شما نگاه کنید در شوروی عده زیادی از مسیحی ها کمونیست را پذیرفتند اما یهودیها چنین نشدند .
پس راز اینکه اینها در اقوام دیگر حل نمی شوند این است که روی گرامیداشت ایام روزهای خاص کار می کنند و بچه ها را با آن آرزوها به خوبی آشنا می کنند .
نگه داشتن «سنتها» اعتقاد بچه ها را استخوانی می کند و شکل می دهد .
همانطور که شما وقتی آب را در ظرفی قرار داده و آن را در سرد خانه یخچال می گذارید، آب در آنجا استخوانی می شود . و شکل و فرم ظرف را به خود می گیرد؛ یعنی آن حالت مایع تبدیل به یک حالت جامد خواهد شد .
بچه از ابتدا که متولد می شود گویی که یک حالت میعان  و سیالی را دارد و سالها که بر او می گذرد اگر نسیم های خشک کننده ای به او برسد آن افکار و آن عقاید را در ذهن او خشک می کند و به آن شکل و فرم می دهد . اما اگر اعتقادات پدر و مادر نوسان و سیلان داشته باشد تا مدتهای زیادی فکر بچه حالت مایع خواهد داشت،یعنی تفکر و اندیشه و آرزوهای او به گونه ای است که تابع ظرف خودش است.چطور مایع را اگر در یک ظرف بریزی  به شکل آن ظرف در می آید فردی هم که افکارش استخوانی نشده باشد و شکل و فرمی پیدا نکرده است اگر در یک محیطی رفت خود را با آن محیط مطابفت می دهد مثلاً اگر در شرایطی قرار گرفت که نسبت به دین علاقه مند بودند او هم علاقه مند خواهد شد !
و اگر در جایی قرار گرفت که دین را مسخره می کنند او هم نسبت به دین سرد خواهد شد !
این چنین است فردی فکرش یک حالت مایعی دارد، و تابع شرایطی است که در آن قرار می گیرد .
اما شما می بینید که یهود اینگونه نیستند، آنان همیشه تحت هر شرایطی به عادات و رسوم خود پایبندند .
مثلاً یکی از آداب یهود آن است که شنبه ها کسب و کار را تعطیل می کنند و این سنت را ترک نخواهند کرد هر چند در جامعه ای قرار گیرند که شنبه ها مشغول کسب و کار باشند .
بنابراین وقتی پدر و مادر در اجرای سنتها سماجت به خرج  بدهند، فرزند نیز چنین سماجتی خواهد یافت .
وقتی دید که آنها«مقیدند»مقید می شود .
در همسایگی ما خانواده ای یهودی زندگی می کردند در یک شب شنبه صدای کوبیدن ظرف می آمد، مثل اینکه ظرفی سوراخ شده و مردِ خانه آن را می کوبید تا سوراخش گرفته شود در همین اثناء زنش که صدا را شنید، با صدای بلند شوهرش را صدا کرد و گفت: فلانی ! کاسبی نکن، شب شنبه است ! یعنی سوراخ کاسه را گرفتن یک نوع کاسبی می داند، چون یک نوع نتیجه دارد، لذا می گوید: تو چرا در شب شنبه کاسبی می کنی !
خوب، وقتی بچه چنین اتفاقی را می بیند و یا چنین حرفهایی را می شنود، و می بیند که پدر و مادر در عقاید خود تا کجا مقیدند او هم تقید پیدا میکند و محکم می شود؛ درست مثل آبی که در فریزر گذاشته باشند و یخ زده باشد،
خوب، اگر آن را بیرون هم بیاوری تا آن حالت یخ زدگی دارد نمی توانی شکل آن را تغییر بدهی .
پس باید«تاریخ کهن»را حفظ نمود، و بنی اسرائیل چنین می کنند . یعنی توجه به این نکته دارند که «شخصیت»دارند، و معتقد به این هستند که خداوند از قدیم به آنان نظر داشته اند .
خوب، در این که به گذشته خود توجه دارند، و به عنایات و الطاف الهی نظر دارند چیز بسیار خوبی است، اما توی این مسائل، هم می تواند حالت«افراط»باشد و هم حالت«تفریط» .
گاهی به یک قومی هزاران نعمت می بخشند و آن قوم فراموش می کنند .
گاهی هم هست که این کرامتی را که به او کرده اند به یاد دارد اما درست از آن بهره نمی برد؛
یهود در نگه داشتن این سنت کار خوبی می کند، اما در نتیجه گیری از این سنت خطا می کند .
نتیجه گیری یهود آن است که تنها قومی که مورد عنایت خداوند است ما هستیم، از این جهت قرآن در این زمینه با آنها حرف دارد و می گوید:
)۹۴ قُلْ اِنْ کانَتْ لَکُم الْدارُ الاخِرَهُ عِندَ اللهِ خالِصَهّ مِنْ دُونِ الناسِ فَتَمَنَوُا الْمَوتَ . (بقره
یهود در ارتباط با عادات و آدابشان و گرامیداشت ایام گذشته یک«خوبی»دارند و یک«بدی» ،
خوبی آن است که آن روز را مهم می شمارند، و بدی آن است که این روزها را علامت مهم بودن خودشان می دانند، به خاطر همین فکر می کنند که بهشت قباله آنهاست .
حال قرآن می گوید: اگر واقعاً اینچنین است علامتی دارد و آن اینکه مرگ را که بواسطه آن، انسان از خانه دنیا به خانه آخرت انتقال پیدا می کند، تقاضا کنید !
و آنگاه قرآن می گوید: ولن یَتَمَنَونَهُ ابداً !
یهود هیچگاه تمنای مرگ نخواهند کرد؛ آنها از«مرگ»هرگز استقبال نمی کنند .
بِما قَدَّمَتْ اَیْدِیْهِم ؛ به دلیل اعمال و رفتاری که از قبل داشته اند،چون آن کارها را انجام داده اند چگونه می توانند آرزوی مرگ داشته باشند ؟!
وَاللهُ عَلِیمٌ بِالظالِمِیْنَ، خدا«ظالم»شناس است، و می داند که علامت ظالم چیست، و ظالم نمی تواند خودش را پیش خدا مخفی کند .
خدا محک می زند انسان را و می داند که ظالم کیست ؟
و به شما هم یاد می دهد که اگر می خواهی ظالم را بشناسی، با«مرگ»بشناس !
«ظالم»کسی است که وقتی مرگ را به او عرضه کنی«فرار»می کند؛
«عادل»کسی است که وقتی مرگ را احساس کند«استقبال»نماید .
اگر کسی درباره خویش قبول ندارد که ظالم هست نگاه کند ببیند که این علامت در او وجود دارد یا ندارد.
یعنی که مرگ را فرض کند و وضع خود را نسبت به آن بسنجد اگر دید که عقربه آرزوی او به سمت مرگ متمایل نمی شود بلکه از آن فرار هم می کند، این دلیل آن است که آلوده است وباید به فکر رفع آن آلودگی باشد و تدارک نماید .
پس قرآن می گوید: در نظر گرفتن کمالات گذشته و حفظ آن ایام، خوب است !
و فراموش ننمودن الطاف و نعمتهای خداوند بسیار خوب است، اما اینکه اینها را دلیل«خوب»بودن و اولیاء الله بودن خود می دانید این اشتباه است .
علامت«اولیاء الله»بودن،استقبال از«مرگ» است .
می گوید: آنها علامت خوبی ماست نه خوبی شما . از این جهت می گوید: اُذْکُروا نِعْمَتِیَ الَّتِی اَنْعَمْتُ  ۴۰ عَلَیْکُم؛ بقره
نعمتی را که من به شما انعام کردم آن را به یاد آورید، یعنی خوبی من را به یاد بیاورید، این خوبی هایی است که من در حق شما داشته ام چرا به نام خودتان تمام می کنید ؟!
خوبی شما استقبال مرگ است، اگر چنین وضعیتی دارید این گوی است و این میدان .
و آنگاه می فرماید: آنکه برای زنده ماندن اصرار بیشتری داشته باشد او آلوده ترین است .
و می گوید: اگر می خواهی«آلوده» ترین انسانها را بشناسی«حریص»ترین آنها نسبت به زندگی و زنده ماندن خواهد بود .
و در مقابل می گوید: «پاکدامنترین» انسانها کسانی هستند که نسبت به انتقال و جابجایی از دنیا مشتاق تر باشند .
امنیت در تبعیت
)۳۸ قرآن کریم می فرماید: فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خوفٌ عَلَیْهِم وَلاهُم یَحْزَنُون؛ (بقره
آنها که«تابع»هدایت خداوند می شوند،«خائف»و«محزون»نخواهند بود .
یعنی، غیر از اینها هر کس دیگر را که فرض کنید از آن مدار خوف و حزن خارج نمی شود؛
یعنی، انسانهای دیگر«امنیت»ندارند، آنکه تابع این« هدایت» است امنیت دارد .
یعنی،اگر امنیت می خواهید در تبعیت همین هدایت است؛ و از هیچ راه دیگری نمی توانید به امنیت دست یابید .
معنای«تبعیت» این است که تمامی ابعاد وجودی انسان نسبت به هدایت خدایی تابع بشود؛ یعنی«تفکر» او تابع بشود؛ «نظر» او تابع بشود؛
و خود را از همه چیز«خلع سلاح»کند، و آنگاه بیاید و از او بهره ببرد . شما در سفر حج وقت بستن احرام، اول لباس خود را بیرون می آورید و آنگاه احرام را می بندید و یا احرام را بر روی لباسهای خود می بندید، کدام ؟!
مگر نه آن است که شما اول«خلع»می کنید و آنگاه«لبس»؟!
یعنی، اول خودتان را از لباسهای مختلفی که دارید خارج می کنید، و بعد آن لباس را می پوشید .
انسان هم وقتی که می آید به طرف هدایت خداوند می بایست اول لباس«رأی»خودش را از تن بیرون کند، و رأی خودش را کنار بگذارد، و بعد بیاید این جامه هدایت را بر خود بپوشد .
کسی که این کار را بکند مصداق«مَنْ تَبِعَ هُدای»خواهد بود، چنین کسی تابع هدایت شده است .
یعنی وقتی که می خواهد بیاید به سراغ آیات مثل این است که وارد میقات شده باشد،
چطور در آنجا ابتدا لباس خود را بیرون می آورد و بعد لباس احرام را می پوشد، در اینجا نیز ابتدا لباس رای و نظر خود را از تن بیرون می کند و…
دیده اید که انسانها، تا به میقات نرسیده اند، و احرام نبسته اند رنگارنگند ! اما وقتی که احرام می بندند و از میقات خارج می شوند یک رنگ خواهند بود !
تمسک به آیات هم بایست اینگونه باشد که وقتی می خواهیم بیاییم به طرف آیات، مختلف باشیم، و وقتی آیات را شنیدیم، می بایست یک دست باشیم .
یعنی وقتی به قرآن می رسیم«مختلف الجهه»باشیم، و وقتی که به قرآن رسیدیم«متحد الجهه»باشیم . به عبارتی«قرآن»نقطه عطفی باشد در زندگی ما؛
پیش از رسیدن به قرآن مشاجره باشد، اما وقتی به قرآن رسیدیم مشاجراتمان تماماً رفع گردد .
حال اگر ما به قرآن رسیدیم اما باز هم مشاجره داشتیم این معنایش آن است که درست به قرآن نرسیده ایم؛
یعنی لباس خود را درست بیرون نیاورده ایم و تعارف می کنیم، چون بعد از قرآن نبایست اختلاف باشد. اگر باشد مثل آن است که ما لباس احرام را روی لباس خانگی خود پوشیده باشیم !
که بالاخره نشان خواهد داد که ما خودمان را« تخلیه»نکرده ایم .
پس آنهایی که منسوب به قرآن هستند اگر از رای خودشان خالی شده باشند قرآن برای آنها نقطه عطف و وحدت خواهد بود .
قرآن«مختلف»می گیرد و«متحد»تحویل می دهد .
«انسان»ها در کارخانه قرآن با هم یکی خواهند شد، و به یکدیگر دست خواهند داد .
پس اگر مختلف آمدند، و مختلف باز گشتند این معنایش آن است که سخن قرآن را نگرفته اند .  قرآن می گوید:.
فَلا وَ رَبِکَّ لا یُؤْمِنُونَ حَـَی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ وَ لا یَجِدوا فِی اَنْفُسِهِمْ حَرَجَاً مِما قَضَیْتَ وَ یَسْلِّمُوا )۶۵ تَسْلِیما ؛( نساء
سوگند به پروردگار تو که اینان مؤمن حقیقی نخواهند بود مگر اینکه در آنچه بین خودشان مشاجره شود تو را حکم قرار بدهند، حَتی یُحَکِمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ .
و نسبت به آنچه در ارتباط با آنها رخ می دهد حکمیت را به تو واگذار کنند .
ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی اَنْفُسِهِمْ حَرَجاً وقتی که تو حکم کردی در خودشان هیچگونه دشواری احساس نکنند، یعنی این حکم برایشان دشوار نباشد، من اگر رای داشته باشم حکم پیامبر برایم حَرَج و دشوار خواهد بود، حالا هر چه که من نسبت به آن رای حساستر باشم، حکم پیامبر نیز دشوارتر خواهد بود .

انتخاب خدا
)۱۳۰ قرآن کریم می فرماید: وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَهِ اَبْراهِیمَ اِلاّ مَنْ سَفِهَ نَفْسه .( بقره
خداوند متعال اعراض از ملت و دین ابراهیم را مساوی با سفاهت، و خود را به دیوانگی زدن، و راه جنون را اختیار نمودن می داند .
«سفیه»کیست ؟
و «سفاهت»چیست ؟
ما به چه کسی می گوییم سفیه ؟
ما انسانها هر کسی را که چیزی گرانتر از آنچه هست خریداری کند یا ارزانتر از آنچه هست بفروشد به گونه ای که عُقَلاء آن فاصله را تایید نکنند می گوییم سفاهت است، و چنین فردی را سفیه می نامیم .
حال قرآن بر اساس زبان خود ما با ما صحبت می کند، و می گوید: که ای انسانها ! من به شما جانی دادم، حال اگر طبق اصطلاح خودتان آن را با کمتر از ارزش خودش معامله کنید قانوناً بایستی سفیه و دیوانه باشید .
شما ببینید با این عمر چه کارها می شود کرد؟
و از این طریق نرخ و قیمت آن را پیدا کنید . برای اینکه نرخ چیزی معلوم بشود به بازار مراجعه می کنند ببینند معمولاً این جنس را چقدر بر می دارند،
خوب،ما نگاه می کنیم می بینیم کسانی در یک عمرِ کوتاهی چه خدمات بزرگی کردند، و همین می شود نرخ عمر .
عیسی(ع) که در عالم یک محور بزرگی است، عمرش«سی و چند»سال بیشتر نبود و در همین عمر به این مقامات رسید !
حال قرآن می گوید: اگر کسی عمر خود را داده باشد اما چیز کمی را دریافت نموده باشد، به چنین فردی، جز سفیه چه میتوان گفت ؟
یا مثلا کسی در خانه ای خواسته است یک میخی را نصب کند تا لباس خود را به آن آویزان نماید، حال اگر به جای یک میخ کوچک یک میخ طویله بردارد، حال به چنین کسی که برای یک کار ناچیزی ضرر بزرگی بر خود وارد کرده است آیا نمی گویید که سفیه است، دیوانه است .
یا اینکه انسان برای اینکه دنیای خودش آباد بشود آخرت خودش را به خطر بیندازد، و یا آخرت خود را خراب کند تا دنیای دیگری آباد بشود آیا این هم سفاهت نیست ؟!
پس همانطور که ما در مشابه اینها نسبت به ضایع شدن مال و ضایع شدن جان و…حکم سفاهت مطرح می کنیم، خداوند متعال هم بر اساس وضعیتی که ما داریم و ضررهایی که بر خود وارد می کنیم بر این اساس بر ما حکم سفاهت می کند .
و می گوید: هر کس که از حکم ابراهیم سرباز بزند سفیه خواهد بود .
)۱۳۰ وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَهِ اَبْراهِیمَ اِلّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَه . (بقره
غیر از دیوانگان کسی از دین ابراهیم اعراض نمی کند .
این ابراهیم شدن چه نقشی دارد که کسی بگوید من نمی خواهم ابراهیمی بشوم ؟!
ابراهیمی شدن به چیست ؟
به«اخلاق» ابراهیم است، به«رفتار» ابراهیم است، به«کردار» ابراهیم است، و به«گذشت» او و«انتخاب» اوست .
می گوید این انتخاب ابراهیم یک انتخاب عاقلانه است، هر کس که چنین انتخابی را نپذیرد پا به روزی خودش زده است و دیوانه است .
می دانید انتخاب ابراهیم چیست ؟
خدا به ابراهیم گفت: اَسْلِم !
ابراهیم گفت که: اَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِیْن .
یعنی «نهی»  و نهی تو
«امر» ، امر تو
و «خواست» ، خواست تو،
هر چه را که خواستی دوست بدارم، دوست می دارم،
و هرچه را که خواستی دوست ندارم، دوست نمی دارم .
من به غیر از تو چیزی«انتخاب» نمی کنم،
تو چه چیز را انتخاب می کنی، من هم همان چیز را انتخاب خواهم کرد،
و این معنای اَسْلَمْتُ لِرَبِّ‌ الْعالَمِین است .
خدا برای انسان چه چیز انتخاب کرده است ؟
خدا برای انسان همه چیز را انتخاب کرده است .
خدا نسبت به انسان نگفته است که هر کار خواست انجام دهد و به ما مربوط نیست .
خدا برای انسان تمامی امرها و تمامی نهی ها را انتخاب کرده است، وهیچ چیز را نا گفته نگذاشته است .حتی اینکه انسان چه آرزویی داشته باشد خدا همان را نیز بیان داشته است .
ابراهیم هم گفت که: خدا برای من انتخاب کرده است، دیگر من برای خودم انتخابی ندارم .
من همان چیزهایی را که خدا برایم پسندیده است همانها را پسندیده ام .
این معنای: اِذْ قالَ لَهً اَسْلِم قالَ اَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِین می باشد .
یعنی صد در صد خود را داده ام به دست خدا .
حال می گوید: اگر هر کس از این خط خارج شود عاقل نیست، و دیوانه است .

اشکال کار
)۴۰ قرآن کریم می فرماید: یا بَنِی اِسْرائیلَ اذْکُرُا نِعْمَتِیَ الَّتِی اَنْعَمْتُ عَلَیْکُم .( بقره
آن روز به بنی اسرائیل می گفت، و امروز هم به ما می گوید که اگر می خواهید« اصلاح» بشوید بیایید«نعمت»های خدا را به یاد بیاورید .چون انسان هایی که«نعمت»های خدا را به یاد بیاورند با هم آشنا خواهند شد و آشتی خواهند کرد .
هر دو انسانی که خدا را پیدا کنند خود را هم پیدا خواهند کرد .
شما طبق قانون ظروف مرتبط همین را نمی گویید ؟
نمی گویید اگر چند ظرف به یک ظرف مرتبط بودند با هم نیز مرتبط خواهند بود ؟
و نمی گویید که آب در همه این ظرفها به یک سطح می ایستد ؟
اگر انسانها همه به خدا «مرتبط» می شدند نتیجه این می شد که به هم نیز « ارتباط» پیدا می کردند .
یعنی اگر باز گردند به خدا ، باز می یابند یکدیگر را ،
اگر با خدا رابطه پیدا کنند ، با یکدیگر هم رابطه پیدا خواهند کرد .
قرآن، در این آیه نگاه به رفتار و اعمال یهود نمی کند و به ادعاها و آنها توجه نمی کند ، بلکه به اشکال کارشان رسیدگی می کند و به آن اشکال و ایراد اشاره نماید، و می گوید کار از اینجا خراب است که شما نعمتهای مرا یاد نمی کنید .
وقتی انسان یاد کرد نعمتهای خدا را بین خودش با خدا رابطه ای احیاء خواهد شد؛ بین انسان و خدا که ارتبط برقرار شد، بین او و انسانها نیز ارتباطها اصلاح خواهد شد، در روایت آمده است که: مَنْ اَصْلَحَ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ اللهِ اَصْلَحَ الله بَیْنَهُ وَ بَیْنَ خَلْقِه؛ هر کس بین خود و خدا را اصلاح کند بین او و خلق خدا هم اصلاح خواهد شد .
به اهل کتاب می گوید بیایید با خدای خودتان بسازید تا با مسلمانها دعوایتان تمام بشود . و این مطلب را به همه می گوید که بیایید بین خود و خدا را اصلاح کنید . و البته منظور از«خلق»فقط مردم نخواهد بود، بلکه هر آن چیزی منظور است که« آفریده»خدا باشد،
پس من اگر بخواهم بین خودم و باران هم«اصلاح»بشود باید رابطه خود را با خدا اصلاح کنم . چون باران هم جزء«خلق» است .
من اگر بخواهم بین خود و طبیعت اصلاح بشود باید بین خود و خدا را اصلاح کنم چون طبیعت هم خلق است .
نماز باران را که گذاشته اند یک تشریفات نیست بلکه به جهت اصلاح بین خود و خدا است تا از این طریق بین خود و خلق اصلاح بشود . از این جهت در روایات داریم که انسان قبل از اقامه نماز باید مَظْلِمه ها را ادا کند؛
اگر غیبتی کرده است یا تهمتی زده است ابتدا حِلیّت بطلبد و بعد وارد نماز بشود .
عقل در قرآن
)۴۴ قرآن کریم می فرماید:اَتَأمرونَ الناسَ بِالْبِّرِ وَ تَنْسَونَ اَنْفُسَکُمْ اَفَلا تَعْقِلُون .( بقره
می گوید: مردم را به خوبی دعوت می کنید و خود را فراموش می کنید، آیا عاقل نیستید ؟!
و«عقل»یعنی همین که انسان وقتی خیری دید خودش عمل کند و عُقَلا آنهایی هستند که وقتی یک خوبی را دیدند اول خود عمل کنند .
«عقل» ، در زبان ما معنایی دارد و در عرف قرآن معنایی دیگر؛ قرآن به کسی که می داند و به دانسته خود عمل نمی کند می گوید که چنین فردی عاقل نیست .
می گوید اگر«عاقل»بود عمل می کرد آنچه می دانست !
در عرف قرآن،«عقل»در مقابل«جهل» است، اما در عرف ما«علم»در مقابل«جهل»قراردارد . در عرف ما «عقل»در مقابل«جنون» است، اما در عرف قرآن عقل در مقابل جهل .
یعنی«علمی»که ما می گوییم با«علمی»که قرآن می گوید فرق می کند . «جهلی»که ما می گوییم با «جهلی»که قرآن می گوید فرق می کند . «عقلی»هم که ما می گوییم با«عقلی» که قرآن می گوید باز فرق می کند .
عقلی که قرآن می گوید یعنی«نور»و« ایمان انسان» ؛
عقلی که ما می گوییم یعنی زیرکی انسان و حواس جمع داشتن انسان .
علمی که ما می گوییم یعنی سواد، و در مقابل به کسی که علم ندارد می گوییم بی سواد .
«علمی»که قرآن می گوید یعنی«معرفت» ؛
یعنی اگر«عمل»به علم نشود علم نیست .
جهلی که ما می گوییم یعنی بی سوادی، جهلی که قرآن و روایات بیان می کنند یعنی جهول بودن، یعنی اینکه انسان به علم خود عمل نکند .
از این جهت گاهی کسی بی«سواد» است اما در عرف هم«عاقل» است و هم«عالم» .
ابوذر امضا کردن را هم نمی دانست اما او هم از علما است و هم از عقلا؛ «عالم» است ، چون خدا را می شناسد وهر کس خدا را بشناسد در عرف قرآن از علما است .
چون عمل می کند به علم خود، نیز«عاقل» است .
پس در منطق قرآن بی عقلی آن است که انسان چیزی را که می داند به آن عمل نکند .
انسانی که به علم خود عمل نکرد می گوید که او عاقل نیست .

نیک گفتاری

)۵۳ قرآن کریم می فرماید: قُلْ لِعبادِی یَقُولُوا الَّتی هِیَ أََحْسَنُ اِنَّ الشَیطانَ یَنْزَغُ بَیْنَهُمْ .( اسراء
به مؤمنین بگوی که در انتخاب«سخن»دقت نمایند، و به بهترین«شیوه»سخن خود را بیان کنند .
یَقُولُوا اَلَّتِی هِیَ اَحْسَن .
یعنی، چیزی را بگویند که آن نیکوتر است .
مثلاً شما می خواهید در ارتباط با مطلبی به کسی اعتراضی کنید می گوید: یَقُولُ الَّتی هِیَ اَحْسَن؛ بایست به گونه ای بیان کنی که بهترین شیوه است .
آنگاه قرآن می گوید جهت این توصیه هم آن است که:اِنَّ الشَیطانَ یَنْزَغُ بَیْنَهُم؛ شیطان بین شما کدورت و کینه ایجاد می کند .
یعنی«کنایه»نزن که این یَقُولُوا هِیَ اَحْسَن نیست .
مطلبی را می خواهی بگویی مواظب اطراف و جوانب کلام باش !
بی محابا سخن پرتاب مکن !
چرا ؟ چون شیطان در کار است .
یعنی شیطان از این کلام تو بهره گیری می کند برای جدایی انداختن، برای قلوب مؤمنین را از هم جدا کردن و بریدن آن از هم .
چون شیطان سوء استفاده می کند پس مواظب باش و ببین کلامی که می گویی، شیطان می تواند از آن کلام سوء استفاده ای بکند یا نمی تواند ؟
اگر شیطان نمی تواند سوء استفاده کند، بگو !
نگو فلانی با من برادر دینی است اگر بد هم بگویم می گوید گل گفتی !
چرا ! چون اگر او می شنود شیطان هم حظور دارد .
یعنی می گوید: مؤمن ! مواظب باش که یک سخن چین بسیار عجیب و غریبی وجود دارد که هر جا بروی او نشسته است و می خواهد از آبِ سخن تو رنگ بردارد،
پس تو اگر می خواهی حرفی بزنی مواظب او باش، نگو ما مؤمنین با هم حرفی نداریم، هر چه را که به هم گفتیم خبری نیست و مانعی ندارد .
چون یک وقت می بینی گفتی و آنوقت نمی شود آن را درست کرد .
هارون در خواب دیده بود که دندانهایش ریخته است مُعَبِرّی را خواست که بیاورند تا خوابش را تعبیر کند، و آوردند؛ او گفت: تمام بستگان خلیفه در زمان حیاتش از دنیا خواهند رفت ! هارون از این تعبیر خیلی غصه دار شد، گفت کسی دیگر هم هست که این خواب را تعبیر کند ؟ گفتند: بلی، گفت: بیاورید! وقتی آوردند گفت:عمر خلیفه از تمام بستگان طولانی تر است ! خوب، این دو تعبیر هر دو یکی بود اما به دو عبارت ، لذا دستور داد که به اولی شلاق بزنند و به دومی جایزه بدهند !
این است که قرآن فرماید: با نیکوترین عبارات گفتگو کنید .

استماع یا بندگی
قرآن کریم می فرماید: لا تَعْبُدُونَ اِلاَّ الله .
جز خدا کسی را عبادت نکنید .
عبادت یعنی اطاعت؛
لا تَعْبُدُونَ اِلاَّ الله یعنی لا تُطِیعُونَ اِلاَّ الله.
و«اطاعت»یعنی«حرف شنوی» .
در روایت آمده است: مَنْ اسْتَمَعَ اِلی مُتَکَلِمٍ فَقَدْ عَبَدَه فِاِن کانَ یَتَکَلَمُ مِنْ الله فَقَدْ عَبَدَ الله وَ اِنْ کانَ یَتَکَلَمُ مِنَ الشَیطانِ فَقَدْ عَبَدَ الشَیْطان .
اگر کسی از کسی حرف شنوی و اطاعت کند همانا او را عبادت کرده است .
حال اگر آن شخص از جانب خدا حرف می زد او نیز بندگی خدا کرده است، و اگر از جانب شیطان مطلبی را می گفت او هم بندگی شیطان کرده است .
اینکه علی(ع)می فرماید: مَنْ عَلَّمَنِی حَرْفاً سَیَّرَنِی عَبْدَاً برای همین است .
می گوید من اگر از کسی چیزی فرا گرفته باشم و آن را پذیرفته باشم او را بندگی نموده ام . حال، اگر از خدا به من آموخته باشد دیگر بنده او نیستم بلکه بنده خدا هستم .
از این جهت در جایی دیگر می فرماید: اَنَا عَبْدٌ مَنْ عَبِیدِ مُحَمَّد(ص) .
چرا ؟ چون از حضرت استماع کرده است .
پس می شود عبدِ حضرت، و چون حضرت از جانب خدا فرموده است، بنابراین علی(ع) از این راه می شود عبد الله .

تعلیم ادب
)۷۶ قرآن کریم می فرماید: وَ اِذْ قالَ مُوسی اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَه .( بقره
هر اشکالی و هر مشکلی که بر سر راه انسان سبز می شود از آن است که آدمی زیاده بر فهم خود تکیه می کند .
شیطان سالها به انسان تلقین می کندکه تو خوب می فهمی و خوش فهم هستی !
وقتی که برای انسان خوب جا انداخت که خوب می فهمد و مو را از ماست بیرون می کشد، آنگاه حرکات مردم را برایش معنا می کند .
می گوید: آنکه دیر به دید یا بازدید تو آمد تو را سبک کرد .
و آن دیگری که درست پیش تو نایستاد تو را تحقیر نمود .
آنگاه به جایی میرسد که انسان باور می کند که خوب می فهمد و می گوید من وقتی که به کسی نگاه می کنم او را شناخته ام .
یا می گوید: همینکه تو فِ بگویی من تا فرحزاد آن را خوانده ام .
شیطان اول به انسان می گوید تو خوب می فهمی، و آنگاه او را وا می دارد روی تفسیر اعمال و رفتار مردم تا دائماً حدس بزند و حکم کند .
و کارش به جایی می رسد که به پیامبر خدا هم حرف می زند .یعنی پیامبر وقتی با او حرف می زند با او مباحثه می کند . چون معتقد است که نکته می فهمد .
مثلاً وقتی که موسی می گوید یک گاو را بکشید ! می گوید: گاو چه اثری دارد ؟!‌
بعد هم ادامه می دهد که خوب، حالا خدا گفت گاوی را بکشید، اما چه گاوی ؟
قآلُوا اَتَتَخِذُنا هُزُواً
آیا ما را مسخره کرده ای ؟
قال اَعُوذُ بِالله اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلِین .
شما بی ادبی آنها را ببینید !
و از طرف دیگر ادب موسی را هم ببینید، حلم موسی را هم ببینید !
دارد به ما درس می دهد که اگر هم یک کسی نفهمید و به یک بزرگتری چیزی گفت او عصبانی نشود .
موسی به آنها نگفت که: مگر من اهل مسخره هستم، این چه حرفی است که می زنید، حرفتان را بفهمید و بعد بزنید !
قال اَعُوذُ بِاللهِ اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلِین .
و به حول و قوه خود تکیه نمی کند ؟ نمی گوید که من جاهل نیستم .
می گوید: من به خدا پناه می برم که کاری را از روی جهالت انجام بدهم .
یعنی اگر از من هم این حرکات جاهلانه سر نمی زند از خودم نیست .
و دیگر آنکه«مسخره»نمودن کار جاهلان است .
جاهل، در منطق قرآن به معنای بی سواد نمی باشد، بلکه جاهل یعنی کسی که نفس او بر او غالب باشد .
و« استهزاء»کار کسی است که نفس او بر او غالب شده باشد .

مصونیت در گرو ایمان
)۲۵۶ قرآن کریم می فرماید: فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُوْمِنْ بِاللهِ فَقَدْ اِسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقی .( بقره
کسی که به اقسام و انواع طاغوت ها کافر بشود، یعنی به مقام کفر به طاغوت برسد، او به ریسمان الهی چنگ زده است .
گاهی انسان شک به طاغوت دارد، و تردید دارد که رد کند یا قبول کند، اما گاهی هم هست که درک می کند که باطل، باطل است، یعنی یَکْفُر بِالطاغُوت .
انبیا آنچنان برایشان بطلان طاغوت روشن است که رسماً اعلام کفر می کنند و می گویند ما کافریم به طاغوت و تکفیر می کنیم . چنین برخوردی دلیل بر قدرت فهم است و دال بر کمال .
یَکْفُرْ بِالطاغوت وَ یُومِنْ بالله .
از آن طرف هم می شود یَکْفُر بِالله بود، وَ یُومِنُ بِالطاغُوت .
و با این بیان به ما درس می دهد و می گوید نگاه کنید و خود را محک بزنید و آزمایش کنید و پیش از آنکه ما شما را بررسی کنیم، شما خودتان، خودتان را بررسی کنید و میزان کفر خودتان را نسبت به باطل سنجش نمایید و ببینید حرف باطل را که می شنوید تا چه اندازه تحت تأثیر واقع می شوید و تا چه اندازه رد می کنید .
و به ما دستور می دهد که اگر می خواهید حرف باطل بر روی شما مؤثر نباشد بر روی«ایمان»کار کنید
هر کس دلش می خواهد هیچیک از اقسام«کفر»بر او مؤثر نباشد بر روی«ایمان»کار کند،
خاصه ایمان به«معاد» .
در سوره انعام می فرماید: ما برای هر پیامبری دشمنانی قرار دادیم هم از جن و هم از انس که بعضی اقسام حرف باطل را القاء و تزریق می کنند، آن هم با کلماتی که ظاهرش همچون گاو بنی اسرائیل طلا می نماید .
آنگاه می گوید: این کار را می کنیم برای آزمایش شما .
و می گوید تنها دسته ای این حرف های باطل را خواهند شنید که مؤمن به آخرت نباشند وَ لِتَصْغی )۱۱۳ الیه اَفْئِدَهُ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالاخِرَه لِیَرْضَوْه…( انعام
تنها کسانی حرف باطل در دل و جانشان جای می گیرد که ایمان به آخرت ندارند، و همان ها هستند که از این حرف ها خوششان نمی آید وترتیب اثر  می دهند و بر اساس آن ها برنامه ریزی می کنند .
پس به ما می گوید: اگر می خواهید در قبال حرف های باطل مصونیت داشته باشید بایست ایمان به آخرت پیدا کنید .
می گوید: اگر می خواهید که بچه های شما در مقابل تزریقات حرفهای باطل و وسوسه ها«مصونیت» پیدا کنند، سعی کنید روی ایمان به آخرت آنها کار کنید .
حال چطور می شود که ایمان انسان نسبت به آخرت ضعیف می شود ؟
ببینید دنیا و آخرت دو تا هوو هستند نسبت به هم؛
این هووها نمی شود که با هم انس بگیرند؛
هر چه انسان«انس»به دنیا پیدا می کند نسبت به آخرت نسیان و فراموشی پیدا خواهد کرد .
هر چه انسان زوال دنیا را بهتر درک کند و بی وفایی دنیا را بهتر کشف کند ایمانش نسبت به آخرت بیشتر خواهد شد .
یعنی انسان روی این موضوع مطالعه کند که من نه تنها در این دنیا نخواهم ماند و نه تنها به دست دوستانم به خاک سپرده خواهم شد بلکه پس از مدتی سنگ مزار من نخواهد ماند .
و«قبر»های ما هم که سی سال می ماند دیگر جای آن دیگری را دفن خواهند نمود، این هم«عمر»قبر ما است !
یعنی همانطور که عمر انسان کم است، عمر قبر انسان هم کم خواهد بود .
حتی«اطلاعاتی»که مردم نسبت به انسان دارند این هم عمری محدود دارد . یعنی عده ای هستند که اگر نام انسان را بشنوند می گویند می شناسیم؛ عده ای هستند که می گویند این اسم به گوش ما خورده است؛ اینها هم عمری دارند .
تا اینکه این نسل هم منقرض می شود و بالاخره ماجرا به جایی خواهد رسید که اگر در سراسر دنیا سؤال بشود که شما نام چنین فردی را شنیده اید یا نه، کسی را پیدا نمی کنید که بگوید من اطلاع دارم .
یعنی،تبدیل می شود به چیزی که لَمْ یَکُنْ شَیْئَاً مَذْکُوراً ، اساساً مثل اینکه ذکری از چنین فردی به میان نیامده است .
دنیایی که حتی انسان در آن«محو»می شود، چیست ؟!
در آن«آقا»بودیم یا نبودیم چیست ؟!
«معروف»بودیم یا نبودیم چیست ؟!
وقتی آخر اینها نماندن است و هیچ آثاری از او نمی ماند الا محضر خدا، پس چرا انسان این کم و زیاد برایش کم یا زیاد باشد .
ُدنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
انسان روی این موضوع خوب مطالعه می کند که جز آنچه در علم الهی می ماند چه چیز دیگر برای من خواهد ماند !
جز در محضر خدا در کجای دیگر من حضور خواهم داشت !
آنگاه می بینید که در هیچ جای دیگر حضور نخواهد داشت .
حال اگر انسان در محضر خدا زشت بشود آیا ارزش دارد که در پیش چشم مردم زیبا باشد !
اگر در محضر خدا پلید باشد ارزش دارد که در محضر مردم پاک و ارزنده باشد،
اگر تمام مردم عالم به انسان معتقد باشند و او را قبول داشته باشند اما انسان در محضر خدا قابل قبول نباشد چه نتیجه ای برای انسان خواهد داشت .
این دنیا با همه اعتباراتش ماندنی نخواهد بود، اسم، اعتبار، داشتن و …همه به گردوی پوک می ماند .
تا این گردوها را نشکند یک قیمت و بهایی دارد؛ بابت آنها مایه هم می گذارد !
اما وقتی آنها را شکست می بیند که هیچ ارزشی نداشته است .
این چیزها تا انسان به آن دست پیدا نکرده است پیش او قرب و اعتباری دارد اما وقتی که به آنها دست یافت دیگر هیچ !
اینهایی که شیفته دانشگاه هستند تا نرفته اند تنها آرزویشان رفتن است اما همین که موفق شدند اول زحمت آنهاست .
همینطور چیزهای دیگر عالم؛ تا به آنها نرسیدی از دور مانند حور و قصور است .
از آنها که این گردوها را شکسته اند بپرس ! تا بدانی که همه این گردوها پوک هست یا نیست…
آنکه به شهرت نرسیده است، در همه وقت غصه و غبطه می خورد؛ اما او که رسیده است می داند که در آن هیچ چیز نیست .
آنکه به آقایی نرسیده است، فکر می کند که آقایی چیزی است، اما او که رسیده می گوید هیچ چیز نیست .
پس وقتی انسان فهمید زوال دنیا را، می فهمد بقای آخرت را،
انسان وقتی که دستش از دنیا خالی شد می تواند آخرت را به دست بگیرد .
انسان با دست پر چگونه می تواند چیز دیگری را هم بردارد .
برای شما اتفاق نیفتاده است که کسی به شما بگوید این چیز را بردار و شما به او بگویید که من دستم گیر است و نمی توانم ؟!
اتفاق نیفتاده است که شما در جایی مهمان باشید کسی دیگر هم در همان موعد شما را دعوت کند و شما بگویید جایی دیگر وعده دارم ؟!
خوب انسان هم وقتی موعود دنیا باشد نمی تواند وعده آخرت را بپذیرد . بنابراین انسان می بایست اول قولی که به دنیا داده است بشکند؛ وگرنه تا دستش را از بیعت دنیا بیرون نیاورد ، دستش آزاد نیست تا بتواند به آخرت دست بدهد .
پس تفکر هایی هم که انسان می خواهد داشته باشد سعی کند روی زوال دنیا نباشد .
قرآن به ما می گوید: بنی اسرائیل توجهشان به دنیا بود و نسبت به آخرت کم توجه شدند؛ ونتیجه اش این شد که حرف باطل تا عمق وجودشان جای گرفت هر چند یک گوساله باشد و حرف حق در گوششان اثر نمی کرد هر چند ناله یک پیغمبری از پیغمبران بزرگ الهی  مثل حضرت هارون باشد، یا تذکرات رهبر بزرگی مثل حضرت موسی؛
و به ما می گوید: ریشه هر مشکلی در«توجه»به دنیا خواهد بود .

قیام
)۹۷ قرآن کریم می فرماید: جَعَل اللهُ الْکَعْبَهَ اَلْبَیْتَ الْحَرامَ قِیامَاً لِلناس .( مائده
انسان وقتی که با مردم گفتگو می کند«قلبش»مشغول می شود .
وقتی که در خانه خود یا در خانه مردم باشد مشغول دنیا می شود .
یادش می رود که مأموری است از مأموران خداوند متعال، و فرستاده شده است در این دنیا والان هم چه خوب باشد و یا چه بد در حوزه مأموریت الهی است که چنین می کند، لکن این قضیه را فراموش می کند .
فرض کن کسی در منزل خود بیماری دارد، می رود تا برای او دکتری بیاورد، در بین راه یکی او را می بیند و با او سلام و تعارف می کند و چنان از این طرف و آن طرف حرف میزند که او فراموش می کند که برای چه از این طرف و آن طرف حرف می زند که او فراموش می کند که برای چه از خانه خارج شده است .
یا مثلا دکتر آمده و نسخه ای داده است تا او برود و داروها را تهیه کند، در بین راه برای او اتفاقی می افتد که فراموش می کند که نسخه ای در جیب دارد و آمده است تا آن را بگیرد و برود .
و بالاخره آنقدر طول بدهد که بیمار، بیماری اش فزون شود .
ما در این زندگی چنین وضعی داریم، آمده ایم برای یک امری جدی و مهم،
اما اتفاقاتی که در بین راه رخ می دهد آنچنان انسان را سرگرم می کنند که اصل مأموریت خودش را فراموش کند .
حال گاهی انسان می رود تا برای کسی دارویی تهیه کند و گاهی هم می رود تا برای خود دارویی تهیه نماید !
و به گونه ای سرگرم می شود به مسائل دیگر که به دارو نمی رسد و بیماری هم او را از پا در می آورد . انسان که به دنیا آمده است برای دارو و درمان خود آمده است، برای اینکه دکتری پیدا کند، و نسخه ای بگیرد، و دارویی بیابد و خود را از هلاک نجات دهد؛ اما به اموری مشغول می شود که اصل را از یاد می برد .
دنیا فرع بر آخرت است ، اما گاهی خود دنیا می شود اصل و انسان به همان مسأله فرعی آنچنان مشغول می شود که مسأله اصلی از خاطرش خارج می شود که اساساً من چرا به دنیا آمده ام؛
اینکه انسان زن بگیرد، صاحب فرزند و خانه باشد اینها برای آن است که زنده بماند،
اما زنده بماند برای چه بوده است ؟! جز اینکه کاری انجام بدهد ؟ و مأموریتش را انجام بدهد ؟
و وقتی که می خواهد برود یک کاری را صورت داده باشد ؟!
یا شما تشبیه کن به غواصی که همه وسائل را برای او تجهیز کرده اند تا به قعر دریا رود و دُر و صدف و مرجان بالا بیاورد؛ اما در آنجا در جستجوی این باشد که در قعر دریا چگونه است و…
و تا آنجا معطل بشود که دیگر فرصت، خاتمه یابد و آن اکسیژنی که مصرف می کرده است تمام شود و او رابالا بکشند در حالیکه صدفی یا مرجانی نیافته است .
این وضع انسان است .
چون چنین است، خدای تعالی یک مکانهایی را قرار می دهد به عنوان مُذَکِر که مأموریت اصلی انسان را به یاد او بیاندازند و این انسان به خواب رفته را بیدار کنند و این انسان نشسته را برخیزانند؛
این است که آن اماکن سبب«قیام» انسان خواهند شد .
یعنی انسان نشسته را قائم می کنند .
«کعبه»چون نامش بیت خداست شخص را به یاد خدا می اندازد، از این جهت انسانی را که نشسته است بر می خیزاند که تدارک آخرت کند .
آنوقت این بیت می شود قیاماً للناس .
اما چرا به این بیت در جایی دیگر اَمْن گفته می شود ؟
بایست دید«خطر»چیست که این بیت مایه امن می باشد ؟
خطر، در این است که انسان مشغول بشود و فراموش کند مأموریت اصلی را،
و این بیت«امان» است از«غفلت» ، ویک حالت ذُکر در وجود انسان پدید می آورد .
چون خدا در آن چیزی که انسان را به یاد دنیا بیاندازد نگذاشته است .
پس اگر کسی آمد این کعبه را تزئین کرد این خلاف برنامه است، یا اگر بیت را طلا کاری کرد ، دیگر او این بیت را از امنیت انداخته است . چون در این صورت انسانی که رفته است به خدا مشغول شود، به در و دیوار آن مشغول خواهد شد .
این بیت بایست به گونه ای ساده باشد که انسان به هیچ چیز مشغول نشود الا خدا .
تأثیرش هم این خواهد بود که شخص می آید کنار این بیت و می بیند که بیت بسیار ساده  و بی آلایش است، برایش این سؤال پیش می آید که خدا که مرید بسیار دارد و اگر می خواست آن را یکپارچه طلا می کرد ؟!
چرا تعدادی سنگ آن هم سنگهایی ساده و بی پیرایه روی هم قرار داده اند و…؟!
و این برای انسان مُذّکِری خواهد بود که خدایی که آنقدر مریدهای دارا و توانا دارد چرا از آن ارادتمندان مرید استفاده نمی کند تا یک شکلی استثنائی به بیت خود بدهد ؟!
وقتی می بینی«سادگی»بیت را، و از طرفی هم می بینی که که آنها که دارند و دارا هستند می آیند و به این بیت التماس می کنند، به همین«بیتی»که چیزی ندارد !
اینجاست که دارایی در ذهن شما کوچک وبی مقدار و بی ارزش می شود؛ و انسانی که اسیر دارایی شده است، و یا ذلیل دارایی شده است، وقتی سادگی بیت را دید از پوست خودش بیرون می آید و از این زندان که نامش تفاخر و تکاثر و…می باشد بیرون می آید .
و انسانی که گیر کرده است در این که چرا جلو فلانی ایستاده اند اما جلو من نایستادند و به همین خاطر یک هفته عزا می گیرد،
و یا جلو او راست قامت ایستادند و جلو من نیم خیز و…
از این وادی ها بیرون می آورد .
پس، کعبه با سادگی خود تعلیم می کند که اگر این تجملات و دارایی ها ارزشی می داشت  خداوند برای خانه خود انتخاب می کرد .
این است که انسان وقتی که کعبه را می بیند از جا بر می خیزد . و در آنجاست که انسان احساس «امن»می کند .
«دنیا»مثل دریاست و این«کعبه»مثل جزیره؛
چطور در دریا که باشی نمی توانی تنفس داشته باشی، اگر کمی غفلت کنی هلاک می شوی، و دوست داری جایی باشد که در آنجا به امن برسی، این«بیت»یک چنین وضعیتی دارد.
که انسان به وسیله این بیت از غرق شدن آزاد گردد .
حال، اگر کسی وقتی رفت و بیت را دید مثل این باشد که خودش را در دریا و بیت را در جزیره ببیند چنین کسی درک بیت کرده است .
این«مساجد»هم به قایق هایی می ماند که به جزیره ای و ساحلی وصل کرده باشند .
انسان وقتی که در جزیره باشد برایش موجها چه تفاوتی دارند .
وقتی انسان در«محبت»دنیا باشد با موج محبت دنیا بالا می رود و پایین می آید، بلی، موج او را بالا می برد تا به زمینش بزند .
او را بالا می برد تا قدرت شنا را از او بگیرد و او را فلج کند و کنترل کند .گاهی عزت دنیا برای آن است که کنترل را از دست انسان بیرون بیاورد و شناور را از شنا باز دارد .
گاهی دست شنای یکی با یک موج کوچک شکسته نمی شود ، اما با یک موج بزرگ شکسته میشود، همینطور گاهی انسان با یک پُست کوچک دینش را از دست نمی دهد، اما با یک پست بزرگ گرفته می شود .
گاهی با یک مال کوچک مغرور نمی شود، اما با یک مال بزرگ مغرور می شود .
گاهی انسان به یک خانه کوچک دل نمی بندد، اما به یک خانه بزرگ دل می بندد .
گاهی یک عزت کم نمی تواند انسان را فریب بدهد ، اما عزت زیاد می تواند .
پس بیت از این جهت به انسان امنیت می دهد که به انسان بفهماند که آنچه دیدی عزت نیست، و عزت اینجاست .
عزت در این است که دندان طمع خود را بکشی؛
همینطوری که کعبه دندان طمع را کشیده و برایش هیچ فرقی نمی کند .
می گوید تو اگر عزت می خواهی اشتباه می کنی، راهش این نیست، رها کن !
اگر دل ببندی ذلیل می شوی .
پس این«کعبه» از این جهت امن خواهد بود .

توکل
قرآن کریم فرماید:اللهُ وَلیُ الَّذِینَ امَنُوا ؛ خداوند ولی مؤمنان است .
و شما می دانید که بدون اجازه ولی کسی نمی تواند به صغیر دست بزند .
مثلاً شما ولی فرزند خود هستید آیا کسی جرأت داردکه بدون اجازه شما یک پشت دستی به فرزند شما بزند ؟! هرگز !
چون شما خواهی گفت: مگر من مرده ام !
اگر بچه من خطا کرده است به من بگویید خودم او را خواهم زد .
خوب، خدا وقتی که می گوید: اَللهُ وَلِیُ الّذِینَ آمَنُوا یعنی مؤمن مال من است و هیچکس حق ندارد حتی یک پشت دستی بدون نظر من به او بزند . و مؤمن می گوید: خدایا تو ولی من هستی و اگر اینها همه جمع شوند نمی توانند یک پشت دستی به من بزنند .
انبیا عموماً مأمور بودند که جمله ای را تکرار کنند و آن این بود که:
)۷۱ فَأَ‌جْمِعُوا اَمْرَکُمْ وَ شُرَکائَکُم ثُمَّ لا یَکُن اَمْرُکُمْ عَلَیْکُمُ غُمَّه .( یونس
این آخرین جمله انبیا بود، و بعد از آن با مشرکین صحبتی نمی کردند تا اینکه عذاب نازل می شد، چون مشرکین آنها را تهدید می کردند و می گفتند که شما را از شهر بیرون می کنیم، و سنگسار می کنیم، و انبیا گفتند اگر شما از دست ما خسته شدید تمام قوای خود را روی هم بریزید و برای کشتن ما کمر ببندید، و از هر کاری که از دستتان می آید فروگذاری نکنید، چون ما بر خدا«توکل»نموده ایم .
و خدا، از این لحظه بسیار خوشحال می شود که یک کسی در مقابل یک توده ای عظیم بایستد و بگوید هر کاری می توانید انجام بدهید و کوتاه نیایید .
ثم اُقْضُوا وِلا تُنْظِرُون . همه به سمت من هجوم بیاورید و به من مهلت ندهید .
که حسین بن علی(ع)در آخرین لحظه چنین فرمود که:
اگر از دست من و موعظه های من خسته شدید و به ستوه آمده اید همه کیدهای خود را روی هم بریزید و یک لحظه به من مهلت ندهید، و آنگاه فرمود:
اِنِّی تَوَکَلْتُ عَلَی اللهِ رَبِّی وَ رَبَّکُم .
و«لا اله الا الله»که ما آن را سالهاست ذکر می کنیم جز این چیزی نمی گوید .
معنای«لا اله الا الله» این بود که انسان هیچ حول و قوه ای نداند جز از خدا .
در مسئله توحید انسان می بایست خود را رها کند تا خدا او را بگیرد .
اگر چنین شد آنگاه از عالم اسباب خارج خواهد شد . سعدی می گوید:
قضا را من و پیری از فاریاب                       رسیدیم در خاک مغرب بر آب
مرا درهمی بود برداشتند                           به کشتی و درویش بگذاشتند
آن درویش درهمی نداشت بدهد لذا او را سوار نکردند .
سپاهان براندند کشتی چو دود                    که آن ناخدا، ناخدا ترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت                         به آن گریه قهقه بخندید و گفت
چون رفیق بودیم و تا کنار آب آمده بودیم و او پول نداشت و من هم یک درهم بیشتر نداشتم .          لذا من نگران شدم .
مخور غم به حات من ای پُر خرد                 مرا آنکس آََرد که کشتی بَرَد
بگسترد سجاده بر روی آب                         خیال است پنداشتم یا که خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت                  نگه بامدادان به من کرد و گفت
تو لنگی به چوب آمدی من به پای               تو را کشتی آورد من را خدای
چرا اهل معنی بدین نگروند                        که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر                        نگه داردش مادر مهرور
می گوید: چرا دقت نمی کنید تا بدانید سّرِ این که ابدال و اولیاء در آب و آتش می روند چیست ؟
سِرّش آن است، که بچه، خودش خود را از آتش حفظ نمی کند !
اما وقتی بزرگ شد دیگر باید خودش مواظب خودش باشد . ولی تا بچه است مادرش او را از آب و آتش حفظ خواهد نمود . وقتی بچه رفت روی«حول»و«قوه»خودش دیگر او را رها می کند . می گوید«ابدال»چون همه چیز خود را از خدا می دانند خدا هم حفظشان می کند .
چرا اهل معنی بدین نگروند                      که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر                      نگه داردش مادر مهرور
چو کودک به دست شناور در است              نترسد اگر دجله پهناورست
اگر یک شناور، بچه ای را در دست گرفته است و می خواهد از میان دجله ای پهناور و پر آب حرکت بدهد، آیا بچه می ترسد ؟
نه ! چرا ؟
چون بچه می داند که او را شناوری است هر چند که آب هم زیاد باشد .
انبیا چون خود را در دست خدا می دانند دیگر نمی ترسند .
ما خودمان را در دست خود می دانیم لذا می ترسیم .
چو کودک به دست شناور درست                      نترسد چودجله پهناور است
امام چرا در مقابل شرق و غرب هیچ وحشتی ندارد ؟!
چون خودش را در دست خداوند می بیند حال کسی که خودش را در دست خدا می بیند چرا وحشت کند ؟!

شناخت کفر
) ۱۰۲                       قرآن کریم فرماید: وَ تَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَیاطِیْنَ عَلی مُلْکِ سُلَیْمان .(بقره
قرآن در عصر نزول خود عالمان یهود را به عنوان شاگردان شیاطین معرفی می کند تا خاطر مؤمنین آسوده شود و هیچگونه نگرانی از این ناحیه نداشته باشند،
چون وقتی که دانستند که آنها شاگردان شیاطین می باشند می گوید پس هر چه می خواهند بگویند و هر توهینی که می خواهند بکنند .
قرآن می خواهد چشم مؤمنین را باز کند .
مگر نمی گویی که:
دیده ای خواهم که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
قرآن می خواهد چشم کافر شناس را در انسانها باز کند تا کافر را در هر لباسی که باشد بشناسد؛
و میزان قیمت انسان در پیشگاه خداوند به میزان آن است که باطل را در هر لباس که باشد بشناسد .
آنکه باطل را در هر لباسی که باشد می شناسد قیمتش پیش خدا بیشتر از آن کسی است که برایش مشتبه می شود .
قرآن می خواهد مؤمنین را به گونه ای بار بیاورد که باطل شناس باشند و شیطان را در هر لباسی که باشد بشناسند .
انسان چگونه می تواند خداشناس باشد در حالیکه شیطان شناس نیست ؟!
قرآن در این آیه می خواهد کفر را باز کند و بشکافد و به مؤمن بگوید که گاهی کفر به صورت اهل کتاب در می آید و کافر به صورت یک کسی که تورات را خوانده دیده می شود .
اگر کسی کافر را هر چند نماز شب خوان باشد بشناسد این دلیل بر کمال او خواهد بود .
یکی کافر را وقتی اظهار اسلام می کند می شناسد اما اگر نماز خواند دیگر نمی تواند تشخیص بدهد .
یکی دیگر اگر نماز هم بخواند قبول نمی کند اما اگر نماز شب بخواند قبول خواهد کرد .
قرآن آن مؤمنی را دوست دارد که اگر کافر هزار سال هم نماز بخواند و هزار سال هم شب تا صبح نخوابد و عبادت کند و هزار سال روزها روزه بگیرد بعد بیاید آن را ببیند بگوید این کافر است .
چنین مؤمنی را خدا دوست دارد که اگر کافر در چنین چهره ای ظاهر شد باز بشناسد .
و چقدر انسان فاصله دارد از آن تربیت قرآنی و مشیِ انبیا که می خواستند شیطان را در تمام ابعاد خودش به انسانها معرفی کنند که دیگر هیچ راه و رخنه اغفال نداشته باشد .
شما ببینید شیطان به صورت«معاویه»در آمد و مردم نفهمیدند !
تا اینکه به صورت«یزید»شد باز هم نفهمیدند !
اما همین که کار خودش را کرد عده ای متوجه شدند !
و اینها ضعف است، مؤمن نباید چنین باشد .
استاد گیاه شناس را شما به چه کسی می گویید ؟!
به کسی می گویید که اگر دو برگه گیاه از زمین ظاهر شد بگوید این گیاه چه گیاهی است .
آن کس که بگوید: بگذار بزرگ بشود، ساقه پیدا کند، و گلی و میوه ای در آن پیدا شود و آن میوه را من مصرف کنم آنگاه خواهم گفت که این چه گیاهی است و میوه اش تلخ است یا شیرین، چنین فردی گیاه شناس نخواهد بود .
شما ببینید درخت شرک، دو برگ کرد و مسلمانها نفهمیدند و خیال کردند که بادام شیرین است .
سال بعد یک میوه ای کرد که یزید باشد،۵۰ سال اول نفهمیدند، سال دوم نفهمیدند، و این درخت
و آن را در روز عاشورا چشیدند انگاه برایشان معلوم شد که این درخت چه درختی بوده است !
راستی«ابن سعد»میوه چه درختی بود ؟!
و«شمر»میوه چه درختی ؟!
بعضی ها هزار سال است که می گذرد و هنوز از«معاویه»دفاع می کنند !!!
خداوند تعالی انسانی را دوست می دارد که از این دو برگه بفهمد که تلخ است؛
ومباهات می کند به انسانی که شرک را در هر لباس که باشد می فهمد یا کفر در هر لباس که باشد می فهمد .
پس در این آیه معرفی خوبی می کند از منحرفین، و فکر مؤمنین را راحت می کند،
و به انسان می گوید که اگر کسانی را دیدید که از حیثیت خود استفاده کردند و به صورت اتقیا در آمدند شما اگر آنان را می شناسید اظهار کنید پیش از آنکه موجبات انحراف و اختلاف را به وجود بیاورند  .
در اینجا می گوید اینها ادعا می کنند که اهل کتابند در حالی که اهل کتاب نمی باشند .
اینها تبعیت می کنند اما تبعیت از شیطان
و همین تبعیت از شیطان را می گوید:«کفر» .
دوستان خداوند

)۶۳ قرآن کریم فرماید: خُذُوا ماآتَیْناکُمْ بِقوَّه .(بقره
چیزی را که به شما داده ایم با«قوت»بگیرید !
و این کنایه از این است که اگر صدمه ای بر شما وارد می آید از آن جهت است که آنچه را به شما داده ایم با قوت نمی گیرید؛
یعنی شیطان از این راه وارد می شود که چیزی را که به شما داده اند محکم نگیرید .
خدا بنده ای را دوست دارد که با قوت و تمام توان بگیرد آنچه را که خدا آورده است .
شما اگر به بچه های خود بگویید که پای برهنه راه نروید، حال اگر بچه ای حرف شما را پذیرا شود، و از آن به بعد با پای برهنه دیده نشود، آیا مورد«توجه»شما قرار نخواهد گرفت ؟
و آیا نسبت به بچه های دیگر که چنین نباشند سرد نخواهید شد، و آیا آنها پیش شما قربی خواهند یافت ؟
چون شما که به بچه ها نگاه نمی کنید تا ببینید که کدامیک چشمش بادامی است تا همان را دوست بدارید، بلکه نگاه به اخلاق آنها می کنید، نگاه به اعمال آنها می کنید .
شما که در یک مرتبه پایین از عدالت هستید نگاه به چشم و ابروی بچه نمی کنید، حال خدایی که در مرتبه بسیار بالایی از عدالت است آیا نگاه به ظاهر انسانها خواهد نمود ؟!
خداوند نگاه به«عمل» انسان خواهد کرد و بر اساس رفتارها او را هدایت و یا گمراه خواهد نمود،
رفتار را می بیند و آنگاه خواستش بر این تعلق می گیرد که هدایت کند .
یکی از چیزهایی که موجب می شود که خداوند خواستش بر هدایت انسان تعلق بگیرد این است که انسان چیزی را که او فرموده است محکم بگیرد .
خُذُوا ما اتَیْناکُمْ بِقُوَّه
چیزی که ما به شما دادیم آن را محکم بگیرید !
یا می گوید: یایَحْیی خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّه .
ای یحیی ! کتاب را محکم بگیر !
هر کس «محکمتر»بگیرد مقربتر است، و هر کس«سست تر»بگیرد قربش کمتر خواهد بود؛ و«قرب»بر همین اساس درست می شود .
وقرآن می گوید ما این مطلب را در حالی بیان داشتیم که کوه طور بالای سر بنی اسرائیل قرار دادیم، و آنها فکر می کردند که این کوه الان بر سر آنان فرود خواهد آمد .
وقتی خوب وحشت و دلهره پیدا کردند و دلشان خالی شد آنگاه گفتیم: خُذُوا ما اتَیْناکُم بِقُوَه .
می دانید یعنی چه ؟
یعنی«این»را دارید از دست کسی دریافت می کنید که کوه را بالای سر شما نگه می دارد !!
از دست قدرتمندی که می تواند کوه را از جای خود جاکن کند و بالای سر شما قرار دهد، و آنگاه ان را برگرداند و در جای خود گذارد !!
خوب، قرآن با این بیان اگر گذشته را می گوید آینده را نیز می گوید !
می خواهد بگوید ما هم وقتی بخواهیم به شما بگوییم خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّه ، شما را در یک چنین شرایطی قرار خواهیم داد و در آن حالت با شما سخن خواهیم گفت .
امام را خدا در چه شرایطی به ما داد ؟!
خرداد۱۵ در
یا پیروزی انقلاب را چگونه داد ؟!
شهریور .۱۷ بعد از
خلاصه می خواهد بگوید ما وقتی«حرف مهمی»با شما داشته باشیم در یک شرایط دشواری خواهیم گفت، و در بین مرگ و زندگی هست که یک نصیحتی به شما خواهیم کرد .
پس خداوند اگر بخواهد یک چیز عزیزی به انسان بدهد شرایطی پیش می آورد که ما از حالت بازی و حالت شوخی و حالت سهو و غفلت خارج بشویم و آنگاه آن چیز ارزنده را به ما خواهد داد .
چون انسان در شرایط عادی گوشش سنگین است ، مشغول بازی است و متوجه نمی شود .
پس معلوم شد که قرآن کریم در حالیکه گذشته را بیان می کند آینده را هم بیان کرده است !
مثلاً وقتی می گوید: بنی اسرائیل هارون را رها کردند گوساله را گرفتند و بین هارون و گوساله
گوساله را ارجح دانستند، و…
می خواهد بگوید: مسلمانها ! شما گرفتار چنین مشکلی خواهید شد و بین امام حسین(ع) و یزید، یزید را ترجیح خواهید داد .
یعنی درست مثل اینکه بین هارون و گوساله، گوساله را ترجیح دادند .

میزان پاکدامنی
)۹۴ قرآن کریم فرماید: قُل اِنْ کانَتْ لَکُمُ الدّارُ الاخِرَهُ عِنْدَ اللهِ خالِصَهً مِنْ دُونِ الناس فَتَمَنَوا الْمَوْت (بقره
می گوید: ما به شما«معیاری»می دهیم تا ایمان خود را آزمایش کنید و درجه ایمان خود را شناسایی کنید،
و این آیه ملاکی است هم برای گذشتگان و هم برای آیندگان .
هر کس می خواهد ببیند چقدر با«خدا»دوستی دارد ببیند که چقدر با«مرگ»دوستی دارد .
اگر می خواهید ببینید که بین او و خدا چقدر فاصله افتاده است، ببینید که بین او و مرگ چقدر فاصله افتاده است .
اگر انسان اعلم علما باشد اما با این معیار تطبیق نکند قرب عندالله ندارد .
شما اگر معروفترین و مقدس ترین اشخاص باشید،حتی مردم آب دهان شما را هم برای شفا ببرند و… اینها هیچکدام ملاک قرب شما به خدای تعالی نخواهد بود .
باید به خود رجوع کنید و ببینیدکه با«مرگ»چه رابطه ای دارید ؟!
چون آن قبیل مسائل را گاهی خدای تعالی از باب امتحان صورت می دهد !!!
ممکن است یک کسی«قطب»باشد، «تصرفاتی»هم انجام بدهد، و مردم هم چیزهایی از او ببینند اما اینها هیچکدام دلیل و معیار«تقرب» انسان نخواهد بود، و قرآن اخطار می دهد که مبادا«فریب»بخورید !
پس این آیه که می گوید: اِنْ کانَتْ لَکُمُ الدارُ الاخِرَه عِنْدَالله …
در واقع دارد می گوید که: انسان ! همانطوریکه تب را با میزان الحراره اندازه می گیرند، تو هم میزان ارادت خودت را به من با میزان ارادت خودت با مرگ اندازه گیری کن !
هر اندازه که انسان تب داشته باشد، دلیل بر این است که توی وجودش یک میکروب و یک کانون چرکی وجود دارد، و وقتی که تب قطع شد معنایش این است که چرک ها فرو نشسته است .
همانطوری که چرک در بدن انسان موجب تب می شود گناه هم در وجود انسان موجب وحشت از مرگ می شود و موجب علاقه به دنیا میشود .یعنی هر وقت می بینی که دکتر می گوید شما تب دارید، معنایش این است که یک جای بدن شما گرفتار تب می باشد و عفونت دارد .
و وقتی هم که انسان وحشت ازمرگ دارد معنایش این است که یک جایش چرک دارد، چرک گناه !
این چرک ها که برطرف شود آن تب هم فرو خواهد نشست، و درجه اش پایین خواهد آمد .
«نماز» انسان را بیدار می کند که ای انسان تو بنده ای ! مبادا که«سجده»نکنی !
البته گاهی هست که انسان احساس بندگی می کند و سجده می کند؛ و گاهی هم هست که آنقدر سجده می کند تا یک وقت احساس بندگی کند .
درست مثل اینکه گاهی موتور روشن می شود، و آنگاه ماشین راه می افتد و گاهی هم موتور خاموش است و هر چه هم که استارت می زنی موتور روشن نمی شود، و آنقدر آن را هُل می دهی و چرخش را به حرکت در می آوری تا یک وقت موتور روشن شود و راه بیفتد .
ما نمازمان مثل هل دادن ماشین است !
یعنی اول سجده می کنیم تا احساس عبودیت نماییم،
تا که یادمان بیاید که بنده هستیم .
گاهی یک ماشین تا یک کیلومتر هم برده می شود اما باز هم روشن نمی شود، اما نباید خسته شد .
به ما گفته اند که این ماشین را راه بیندازید و خسته نشوید، زیرا که روزی خواهد آمد که این ماشین شروع به حرکت خواهد نمود .
باید آنقدر نماز بخوانی تا احساس بندگی کنی .
اما کسانی هم هستند که آنها ابتدا احساس بندگی می کنند، و بعد سجده می کنند،
آنها به ماشین هایی می مانند که موتورشان روشن است .
علی(ع)می فرماید: بَلْ وَجَدْتُکَ اَهْلاً لِلْعِبادَه فَعَبْدتُکَ .
خدایا ! تو را اهل دیدم برای اینکه عبادتت کنم لذا تو را عبادت می کنم .

شرط اُنس
نماز چون برای انس، ملاقات، لقاء و قرب به خداوند است، لذا تناسب دارد از بین صفات الهی صفتی را انتخاب کند که این«قرب»را در انسان به وجود می آورد، و آن صفت«رحمت»خواهد بود .
یعنی التفات به رحمت، انسان را با خدا مأنوس می کند؛ انسان راشیفته می کند .
و خدای تعالی چنین خواسته است که در ابتدای نماز فرد به این حرم وارد گردد، از این نظر بر کلمه«رحمان»و«رحیم»تکیه نموده است ؛
یعنی؛ من رحیم ام بیا ! من رحمانم بیا !
یعنی اینکه تو«بدی»باشد، اما این را هم فراموش مکن که مخاطب تو«رحیم» است .
آنکه تو با او صحبت می کنی اجازه ورود می دهد .
برای اینکه انسان در محضر الهی«حضور»قلب پیدا کند التفاتش به رحمت حق خیلی لازم است .
یعنی اگر انسان در زندگی عارف و معترف بشود به اینکه خدا رحمن است، خود به خود نسبت به او حاضر و ذاکر خواهد بود .
وخود را در محضر او خواهد یافت .
انسان وقتی که با این رحمت و رحیم بودن، خدا را خواند باز برای نزدیک شدن در قدم دوم به«حمد»کردن خدا روی می آورد که باز آدمی را یک قدم نزدیکتر می کند به این معنا که خدایا ثنا فقط برای توست، و حمد اختصاص به تو دارد، و من کس دیگری را حمد نخواهم کرد ؛
چون خدای تعالی در حمد شریکی را قبول نمی کند، زیرا در حمد کسی با او شریک نیست؛
فرد وقتی که می خواهد در این کلمات او را حمد کند به این عنوان است که فقط تو را حمد می کنم و نکته ای است که فرد باید همیشه در زندگی در خاطرش باشد که«حمد» اختصاص به خدا دارد و خدا«رحمان و رحیم» است، و این نه تنها در حال نماز حضور انسان را حفظ می کند بلکه حالت عادی انسان را حفظ می کند و به انسان رحمت دائم می دهد و انسان را در جهت رو به خدا بودن نگه می دارد .
چون وقتی انسان دیگری را ستایش می کند رو به او می آورد؛
وقتی می گوید: خدایا ! حمد تنها سزاوار توست،یعنی، خدایا ! هر نعمتی از هر جا به من رسید این را از جانب تو می دانم و تو را بر آن نعمت شکر می گویم .
از سوی مخلوقات و یا از هر سو که به من خیری رسید ایجاب نمی کند که من به سوی آنها رو کنم و از آنها ببینم بلکه از تو می بینم،
و اگر از آنها هم تشکر می کنم نه از باب این است که آنها را مقصر می دانم و مستحق این می دانم . نه
باز هم ابتدا تو را مستحق حمد می دانم، و بعد چون تو گفتی که آن وسایل و ظظواهر و اسباب را رعایت کن وتشکر کن، من هم به خاطر تو تشکر می نمایم .
آنها جهت نعمت تو هستند و نعمت از توست ولی از آنجا طلوع کرده است !
مثل اینکه خورشید از این گوشه مشرق طلوع می کند .
مشرق که چیزی نیست جز اینکه محل طلوع خورشید است .
از طرف انسانها اگر نعمتی به انسان برسد آنها مطلع نعمت الهی هستند؛ نه ولی نعمت او .
پس اینکه انسان می گوید: خدایا ! فقط تو راحمد می کنم به خاطر این است که او را ولی نعمت می داند، هر چند دیگران مَطلع و مجاری نعمتهای الهی باشند .
بنابراین مسئله رحمت در حضور قلب و توجه انسان نقش اساسی خواهد داشت .
یعنی انسان تا این رحمت الهی را نشناسد قلب او باز نمی شود .

شروط بندگی
قرآن کریم میفرماید: اِیاکَ نَعْبُدُ وَ ایاکَ نَسْتَعِین؛
خدایا ! من تنها تو را عبادت و اطاعت می نمایم .
اگر از کسی فرمان می برم برای آن است که تو گفته ای فرمانش را پذیرا باشم .
و اگر نسبت به نفس خودم مدارا می کنم از آن است که تو گفته ای مدارا کن !
و بالاخره اگر از چیزی لذت می برم جز به فرمان تو نمی باشد .
پس این قرار ما خواهد بود با خدای خود که چنین باشیم، و هر چیز غیر از این است خطا بدانیم، غفلت بدانیم، و بر روی آن صحه نگذاریم و نگوییم ما چنین نمی کنیم، بلکه بگوییم قرار ما این است که چنین نکنیم، و اگر چنین کارها کردیم قبول کنیم که این خلاف مقررات بود که کردیم .
«اِیاکَ نَعْبُدُ وَ اِیاکَ نَسْتَعِین»مقررات عبودیت انسان است،
و یاد آور این است که قرارمان با خدا این بود و عهدمان با خدا چنین بود .
اینها فقرات«عهدنامه»خدا با انسان است که انسان این عهدنامه را به یاد بیاورد که بر خلاف آن عمل نکند؛
انسان باید برمعهد»خودش با خدا باشد تا خدا هم بر عهد او باشد؛
اَوْفُوا بِعَهْدِی اُوفِ بِعَهْدِکُمْ .
به غهد من وفا کنید، که من هم به عهد خودم با شما وفا خواهم کرد .
چه عهد های جالبی خدا با انسان دارد !
می گوید: در«رحمتم»داخلتان می کنم؛
در دنیا و آخرت به شما«عزت»می دهم؛
از شما«دستگیری»میکنم؛
«نصرت»میکنم؛
دعایتان را«مستجاب»می کنم .
این عهد های خداست با انسان که به نفع انسان عهد کرده است .
اما عهد هایی که انسان با خدا باید داشته باشد، وفای به عهد است؛ و
« اِیاکَ نَعْبُدُ وَ اِیاکَ نَسْتَعِین»یادآوری می کند که تو عهد کرده ای که فقط مرا«عبادت»کنی؛
۶۰ اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیْکُمْ یا بَنِی آدَمَ اَلاّ تَعْبُدُوا الشَیْطان .یس
۶۱ اِنَّهُ لَکُم عَدُوٌّ مبِین وَ اَنْ اعْبُدؤنِی هذا صِراطٌ مُسْتَقِیم ؟ یس
ببینید چطور بعد از« اَنِ اعْبُدُونی»صراط مستقیم را ذکر می کند !
حال در اینجا نیز به دنبال اِیاکَ نَعْبُدُ وَ اِیاکَ نَسْتَعین می فرماید: اِهْدِنا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیم، یعنی جزء عهد ماست که انسان از صراط مستقیم قدمی این طرفتر و آن طرفتر نگذارد .
پس این عهدی که انسان با خدای تعالی می بندد این است که تنها مطیع او باشد .
و اگر هم اطاعت نفس کرد، اطاعت هوی کرد، روی آن صحه نگذارد؛ بلکه بگوید خلاف عهد و مقررات عمل کردم .
فرد باید خود را تأیید و تصویب نکند و کار خودش را خوب نداند .
و همچنین ایاک نستعین، یعنی از تو کمک می گیرم .
یعنی، افراد اگر به من کمک می کنند باز هم اینها را مجاری اعانت خدا بدانم .
یعنی این خدا است که به من کمک می کند، اما از مجرای این انسان و این اسباب و…
به گونه ای که اسباب و اشیا مانع توجه و همت من نباشد و آنها را معبود خود ندانم .
بشر امروز اسباب را دیده ولی مسبب الاسباب را ندیده است .
خدا طبیعت را آفرید، یعنی اینکه چیزهایی را در این جهان به عنوان اسباب آفریده و اسباب قرار داده است .
ایاک نستعین، یعنی این اسباب نیستند که به من کمک می کنند، این تویی که اسباب را در مسیر من قرار دادی .
و به نحوی قرار دادی که معین و کمک من باشند .
این کمک توست که از این اسباب مشاهده می کنم،
این کمک توست که از این انسان و آن انسان می بینم .
«کمک» آنها کمک توست که آنها«اجرا»می کنند،
کمک توست که از این«طریق»جاری شده است،
دست توست که از این«آستین»بیرون آمده است،
و من نبایست آستین را ببوسم، بلکه بایست دست را بوسه زنم .
آستین چکاره است ؟!
انسانها آستین این دست می باشند .
پس اگر کمک می گیرم از تو بگیرم؛
و اشکال کار انسان همین است که در عالم حس آستین را می بیند، ولی دست را نمی بیند !
این است که«غفلت»می کند .

شرط باور مندی
قرآن به بنی اسرائیل می گوید: یا بَنی اِسْرائیلَ اذْکُرُوا نِعْمَتی اَلَّتِی اَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَ اَفُوا بِعَهْدِی اُفِ   بِعَهْدِکُمْ وَ اِیّایَ فَارْهبُونْ بقره
«نعمت»های مرا یاد کنید؛
به«عهد»من وفا کنید؛
جز از من از کسی دیگر«نهراسید» .
آنگاه می گوید: وَ آمِنُوا؛ ایمان بیاورید به این کتاب !
و با این تعبیر اشکال کار در نیاوردن ایمان را بیان می کند، یعنی می خواهد بگوید که اگر می بینید به این قرآن ایمان نمی آورید جهتش همان است که گفتم .
اگر شما به یاد«نعمت»های من بودید، اگر به«عهد»های من وفا کردید،
اگر غیر از من از کسی دیگر«هراسی» ، نداشتید به این کتاب«ایمان» خواهید آورد .

دو موضوع
قرآن کریم در آیات فراوانی انسان را به دو« موضوع»توجه می دهد:
-«نعنتها»همه از خداوند است .
-«قیامت»و«حسابی»در پیش است .
«انسان»وقتی به نکته«اول»توجه پیدا می کند تمام تلاشش برای این خواهد شد که نعمتها را جز در راه خدا خرج نکند؛
و وقتی به نکته«دوم»توجه نمود حالتی پیدا خواهد کرد که در راهی جز راه خدا خرج نکند .
توجه به«معاد» انسان را از اینکه«سرمایه» اش را در راه غیر خدا خرج کند باز می دارد؛
و انسان را«بخیل»می کند نسبت به اینکه بخواهد برای غیر خدا خرج کند .
چرا ؟چون می گوید فردا من پاسخی خواهم داشت ؟
لذا حالتی به او دست خواهد داد که این چیز که دارد در راه غیر خدا خرج نکند .
و وقتی توجه پیدا می کند که آنچه دارد از خداست حالت«بذل»پیدا می کند از اینکه بخواهد در راه خدا بدهد .
یعنی دست انسان را از«بخشش»های بیجا می بندد، و دست او را برای بخشش های بجا باز می کند .
یعنی او را می آورد در این برنامه که: حساب به«دینار»و بخشش به«خروار» . و وقتی می خواهد به غیر خدا بدهد از کم آنهم میترسد، اما از اینکه بر علیه او جوسازی شود هیچ«هراس»ندارد، و این به جهت توجه به آخرت است . پس اینکه«نعمت»ها را در راه خدا خرج نمیکنیم«رازش» آنست که از «طرف خدا»نمی دانیم .
ایمان و حرکت

قرآن کریم فرماید:
وَ قالُوا آمَنّا بِه وَ اَنّی لَهُمُ التَناوُشُ مِن مَکانٍ بَعیدٍ وَ قَد کَفَروا بِه مِن قَبلُ یُقذِفُونَ بِالغَیبِ مِن مَکانٍ بعِید
۵۳ سوره سبأ آیه
قرآن کریم«قبول»و«تکذیب»مردم را به باد مسخره می گیرد .
و می گوید باید دید کسی که می گوید مثلاً: خدا را قبول دارم، چطور« آدمی» است ؟!
آیا«عمل»های او با«قبول» او نیز سازگار است ؟!
فرد باید«فاصله»های بین خود و عقاید را کم کند، و«عبادات»نیز برای«کم»کردن همین فاصله است، «مقرب»شدن یعنی؛ از دور«بله» و«خیر»نگفتن .
و خوب«قضاوت»نمودن .
و در قضاوت دو چیز لازم است: مدارک و دلیل – صلاحیت قضاوت
«تعلق»گاهی آنقدر در درون انسان قوی می شود که خود انسان، خود را بی طرف می پندارد،
ولی در«واقع» این طور نیست ،
و باید گفت: خطرناک ترین تعصبات، «تعصبی» است که انسان به آن هیچ توجه پیدا ننماید .
تمام«اخلاقیات»برای آن است که قاضی درونی انسان«صلاحیت»قضاوت پیدا کند؛
آن وقت است که یک«مدرک»صحیح و ساده می تواند«خدا» را برایش« اثبات»کند !
وبه عکس، تمام مدارک نمی تواند یک قاضی «ظالم»را راضی نماید .
ما در قسمت«مدارک»بسیار کار کرده ایم، حال آنکه مهم قسمت دوم است، آیا فردی که پرونده در دستش می دهیم با دیدن ادله طرفین می تواند«صحیح»قضاوت کند ؟!
یا نه، وقتی که دید دوستش هست دیگر موضع او عوض می شود، و دلایل طرف را توجیه می کند ؟!
اگر این چنین باشد او«تعلقی»دارد که همان دشمنی درونی اوست، و خودش هم نمی داند با«هوش» تر بودن دلیل بهتر استفاده کردن نیست، بلکه موجب«توجیه»بهتر نمودن است .
«اعتقادات صحیح»بدون«تهذیب اخلاق»ممکن نیست، انسان در درون خود یک«قاضی»دارد، ولی معمولاً« اسیر»و«گرفتار» است، و نیازمن«تهذیب» .
یکی از اصول کمال در جهان این است که انسان قدرت به وجود آوردن شرایط تطبیق با محیط را در خود دارد .
بلکه هر موجودی مثلاً یک«صدف»با ترشحات به اطراف یک سنگ ریزه و تبدیل آن به یک مروارید، اوضاع را با شرایط خواست خود متناسب می کند .
در مورد«باور»کردن هر چیز نیز همینطور است،
اگر به او بگویند بچه همسایه ات مرده است به سادگی قبول می کند، ولی بچه خودش را به دلیل ترشحات مختلف قبول نمی کند .
و مسئله«قیامت»نیز چنین است، اگر بخواهد قبول کند سر درد می گیرد، این است که قرص می خورد و می خوابد !
فکر بدهکاری ها باعث سردرد و موجب دل مشغولی انسان می شود، لذا برای خود مشغولیت درست می کند .
اگر«بد»ی های من کم باشد، «محتاط»خواهم شد، ولی اگر بدها زیاد شود بی«تفاوت»می شوم !
لذا«معاصی»در افراد دارای عکس العمل های مختلف است .
مثلاً ؛
یک آدم خوب اگر یک اشتباه کند سخت« انابه»می کند، ولی اگر اشتباهات او زیاد شود بی تفاوت می شود .
یک بچه هم اگر زیاد تحت فشار قرار گیرد بی تفاوت خواهد شد، ولی اگر یک تذکر ساده به او بدهند «تنبه»میابد .
بنابراین چنین نیست که یگ«معصیت»یک درجه، و دو معصیت دو درجه و…ناراحتی ایجاد کند .
بلکه اگر معاصی خیلی زیاد شد دیگر ناراحتی را به خود را نمی دهد زیرا قابل تحمل نیست، وقدرت توجیه نمودن در انسان باعث راحتی او می شود .
حمید بن قحطبه را در دوره هارون الرشید دیدند که در ماه رمضان«روزه»می خورد !
زیرا در یک شب شصت نفر از سادات را کشته بود، و این بود که دیگر مأیوس شده بود و خود را خلاصه اینگونه توجیه می ساخت که آب، که از سر گذشت چه یک نَی، چه صد نَی !
ماجرا را به حضرت امام موسی بن جعفر(ع)بیان داشتند .
فرمود«یأس» او از جنایت او سخت تر است، زیرا عمل او«فسق»و یأس او«کفر» است .
یعقوب(ع)به بچه هایش می گوید:  «مأیوس»نباشید ! زیرا فقط«کفار»مأیوس می شوند .
آری، «ایمان»در گرو«تهذیب» است، یا به عبارت دیگر«تهذیب»شرط لازم و کافی برای« ایمان» است .
پس چون تحمل لوازم جرم برای انسان بسیار دشوار است لذا «اثر»کلی جرم در انسان این است که در صدد«فراموشی»و« انکار»لوازم آن بر خواهد آمد .
باید عادت کنیم که حقیقت اگر چه با طبع ما سازگار نباشد اما «قبول»کنیم .
چون لوازم آثار جرم در افراط متفاوت است، لذا اختلاف اعتقاد در افراد زیاد است بر خلاف زمینه های عادی .
مثلاً؛ اگر دشمن ما چیزی«کشف»میکند به سادگی کشف او را می پذیریم !
حتی در صدد بر خواهیم آمد که فرمول آن را نیز بدزدیم، ولی در عقاید چنین نیست یعنی سد شخصیت سبب تفاوت عقیده و علم می شود .
اگر عمل صالح شد، ایمان نیز صالح خواهد شد .
لذا گاهی بعضی از عوام به مسائلی می رسند و خدا را درک می کنند که یک فیلسوف نمی رسد، چون شهرت طلب است و نظریه ها را می دزدد .
آنچه انسان به آن باور می نماید دو گونه است؛
– آنچه با«شخصیت» انسان بر خورد ندارد، و موجب شکستگی نفس نمی گردد، مانند: مسائل مادی و علوم و معارف و… در این قسمت افراد زود قبول می کنند چون« اعتراف»هیچ لطمه ای به آنان نمی زند، و گاهی به سود شخصیتی آنان هم می باشد .
– آنچه با شخصیت آنها برخورد دارد، و اعتقاد برای آنها لوازم سنگینی ببار می آورد، مثل اینکه بگویند بچه ات مرده است که با بچه همسایه تفاوت دارد
(حتی «علوم»نیز گاهی مورد تأثر عده ای شده است، چون به آنها لطمه زده است .)
این نوع«قبول»ها و«اعتقاد»هاست که ارزش دارد، مانند عقاید و ادیانی که با روشن شدن گاهی زشتی انسان را روشن می سازد و نمی تواند تحمل کند، این است که«منکر»می شود، و اینجاست که انسان ناراحت می شود.
انسان وقتی که از«حمام» آمده است، به « آینه»نگاه می کند، ولی وقتی کثیف باشد کمتر نگاه به آینه می کند !
لذا سخت است که باور کند در آخرت روی«ذره»بدی هم حساب می شود، و به همین جهت دنبال چنین«عقیده ای»نمی رود .
فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْرَاً یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مَثْقالَ ذَرَّهٍ شَرآً یَرَه .
«مکتب»های باطل وجدان های افراد را آرامش می دهد، و«توجیهات»باطل مشتری زیادی دارد .
لذا مکتب های باطل اگر چه منطقی نباشد، اما همینکه مضحک نباشد و رنگ و بوی استدلال داشته باشد همیشه مشتری زیاد دارند .
۱۴۶ وَ اِنْ یَرَوا سَبیلَ الرُّشدِ لا یَتَخِذُوه سَبیلاً و اِنْ یَرَوا سَبیلَ الغَیِّ یَتَخذُوهُ سَبیلاً . اعراف

انسان یا باید پاک باشد، یا«توجیه گر»نباشد؛
یعنی، یا پاک باشد، یا«تواضع»داشته باشد،
یا پاک باشد، و یا خود را«ملاک» قرار ندهد .
نگوید که چون با من سازگار نیست پس حقیقت نیست ،
یعنی «خودش»را«محور»قرار ندهد .
پس«تواضع»یعنی اینکه فرد خودش را «محور» قرار ندهد، و بتواند در عمق وجود بد بودن خود را قبول کند، صفات و کارهای خود را توجیه نکند .
انسان«توجیه»گر مثل صدف هایی است که از خارج بدش می آید، و نمی تواند حقیقت«خارج» را تحمل کند، لذا شن را به مروارید تبدیل می کند؛
باید«پاک»باشیم،
و یا اینکه حقیقت را اگر چه تلخ است بپذیریم، و بگوییم خودمان بد هستیم .
انسان اگر«بد بودن» خود را قبول نکرد، و یا«پاک» نبود، یا«معاد»را انکار می کند، و یا«مکاتب» باطل را می پذیرد .
اول خودخواه می شود، و آنگاه منکر حقایق خواهد شد .
انسان اول گرفتار«صفات» می شود و بعد«مکتب»ها را می پذیرد .
اول«خود»خواه می شود،بعد«مادی» .
هر کس«انکار خود»برایش دشوار بود چاره ای جز «انکار خدا» ندارد .
ریشه«تکذیب»خدا در«تصدیق»خویش است .
یعنی، چون منکر خود نیست منکر خدا می شود .
یونس(ع)به این سبب نجات پیدا می کند که خود را ظالم می بیند .
)۸۷ سُبْحانَکَ اِنِّی کُنْتُ مِنَ الظّالِمِین . (انبیا
وقتی خود را«تکذیب»کرد، فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَیْناهُ مِنَ الْغَمِّ …
چون علت«ایمان»نیاوردن«تصدیق»کردن«خود» است؛
«تهذیب»پاک شدن از گناه نیست، بلکه«انکار»نکردن جرم خویش و اعتراف به گناهکار بودن دائمی خویش است .
«جهالت»معنایش«عدم علم» نیست .
چه بسا انسان می داند که گناه است اما از روی«جهالت»و«غفلت» گناه می کند .
)۱۷ اِنَّمَا التَّوْبَهُ عَلَی الَّذینَ یَعْمَلُونَ السُوء بِجَهالَهٍ ثُمَّ یَتُوبُونَ مِنْ قَریب .( نسا
« اصول» ایمان در فرد به«دو»عامل بستگی دارد .
– دیدن ادله و مدارک ۱
– آمادگی طرف و سالم بودن، یا شهامت اعتراف به بیماری داشتن .۲
یک نفر«دزد»در صورتی حاضر به اعتراف است که تمام لوازم بعدی برای او قابل تحمل باشد .
مثلاً برای اینکه بچه خود را وادار به اعتراف کند می گوید: تو را «تنبیه»نمی کنم؛
پس صِرفِ دانستن کافی نیست، بلکه علاوه بر آن یک آمادگی هم می خواهد و آن عبارت است از تن دادن به زشتی و انکار خویشتن .
باید فرد فراتر از لنگی و عیب خود باشد، یعنیفراتر از حد عادی باشد، یعنی، یا سالم باشد و یا قادر به اعتراف،بنابراین واقعیت داشتن قیامت برای اعتراف به آن کافی نیست، باید«پاک»باشیم، و یا«ناپاکی» خود را قبول کنیم .
البته گفتن اینکه بد هستم ساده است؛ اما«باور» آن سخت است .
پس اعتراف لفضی به«بد»بودن خویش سبب اعتراف لفضی قیامت می شود، منطقه«باور»عمق وجود انسان است، و هر چیز را که با«شخصیت»انسان مزاحمت دارد اجازه ورود به آن را نمی دهد .
ما گاهی به سادگی خبرهای ناگوار را«تصور»می کنیم، اما«باور»نمی کنیم .
پس«تهذیب و آمادگی»در دو جنبه است،
– کم کردن آسودگی
یعنی در عمق وجود خویش بد بودن خویش را ببیند،
اگر چنین نباشد به هیچ وجه در آن عمق« اعتراف»به خدا و قیامت میسر نیست .
اعتراف به خدا و قیامت در آن حدی میسر است که اعتراف به بدی صورت گرفته است، و در اینجا است که مضامین«دعا»ها روشن می شود .
امام(ع)در حالیکه صد در صد پاک و منزه است ولی از نظر موضع اعتراف، هیچ فرد پلیدی نمی تواند به آن اندازه به بدی اعتراف نماید که «امام»می نماید .
و به عکس بهترین مردم عمیق ترین معترف آنها به بدی خویش است و هیچ تظاهری هم در کار نیست .
هر چه مغرورتر و خودخواه تر باشیم دستمان برای کار بد بازتر است .
«راضی»شدن به کار بد دلیل بر«خودپسندی» است .
اگر کسی در عین آنکه خود را پاک می کند اعتراف نکرده خود را پاکتر پندارد موجب«عُجب» او خواهد شد .
هر قدمی که جلو می رود در واقع صد قدم عقب رفته است .موفق نشدن به نماز شب از«لطف»خداست
«ظرفیت»کم باعث می شود که وقتی یک عمل صالح انجام دهیم اعتراف به بدی را از دست بدهیم .
ولی وقتی ظرفیت زیاد بود سبب می شود که دو جنبه تهذیب با هم جلو رود که این دوجنبه یعنی «سلامت و اعتراف» از اصول کار در آمادگی ایمانی هستند .
«حسن ظن»به خویش یعنی به دست آوردن«فرعی»و از دست دادن« اصلی»‌ ، لذا برای مبتدی گاهی محال است .
بچه وقتی یک نماز می خواند خود را پهلوی خدا می بیند .
وقتی ما بعضی از دعاها را می خوانیم نمی توانیم متن آنها را قبول کنیم، فقط سطح ذهنی آن را قبول می کنیم این است که لذا به سادگی می خوانیم و رد می شویم .
انسان در رشد دینی و تربیت باید برنامه ای را تبعیت کند که هر دو جنبه را با هم دارا باشد، و الا موجب«انحراف» او خواهد شد،
وبه همین جهت باید«عقاید»خود را فقط از«معصوم»بگیریم .
شعرا و نویسندگان همیشه درباره یک جنبه صحبت می کنند، یک وقت می گویند باید اعتراف به گناه کرد و در این صورت بسیار«افراط»می کنند، و از طرف دیگر غافل می شوند و گناه را خیلی خطا نمی بینند، و به عکس بعضی ها به حدی ظرفیت دارند که می توانند در آن حد، سلامت از گناه و اعتراف به گناه را توأم با هم دارا باشند ولی بالاتر از آن یک جنبه را از دست می دهند، لذا موفق نشدن به کار خوب به نفع آنهاست .
پس«تهذیب صحیح» آن است که به انسان«پاکی»دهد و او را «معترف»به گناه کند .
قرآن و ادعیه«اسمی» از تهذیب نمی آورند، و چه بسا بدون عنوان شخص را عوض می کنند، یعنی مخفیانه کار را انجام می دهند و خودبخود پس از مدتی انسان عوض می شود .
ملاک«تربیت»همین است که بدون اینکه شخص بداند فلسفه آن عمل چیست، عمل کند .
زیرا اگر فلسفه آن را بداند به دلخواه خود کم و زیاد می کند، و این است که زیان می بیند و گاهی هدف را هم وسیله قرار خواهد داد،
مثل«صوفی»که حالاتی  را که برای فرد در حین یاد و ذکر و توجه به خداوند ایجاد می شود هدف قرار داده و حتی برای رسیدن به آن گاهی از اعمال«حرام»هم استفاده می کنند .
اما اگر ندانست بلکه هر چه شنید عمل کرد دقیقاً پیش می رود .
ذکر«الله»برای رسیدن به تهذیب از همه چیز مفیدتر است؛ یعنی دو جنبه را با هم جلو می برد، هم به یاد «خدا»می افتد و گناه نمی کند، و هم قسمت« اعتراف»را جلو می برد .
زیرا خوبی خدا به حدی است که هر خوبی با توجه به آن بدی مطلق می نماید .
وَ لَو اَنَّ کُلَ الْحُسن کانَ بِصُورَهٍ                       رَاَهُ کانَ مُکَبِراً وَ مُهَلِلاً
یعنی اگر همه خوبی ها در صورتی جمع شود، و او خدا را نگاه کند صدای تحلیل و تکبیر او بالا خواهد رفت .
ذکر الله دو چیز ضد هم را با هم رشد می دهد، یعنی هر دو قسمت تهذیب را تأمین می کند .
جنبه شخصی را عوض می کند زیرا به خاطر ذکر الله اگر چه خودش کوچک است اما متصل به دریا می شود، بر این اساس ذکر الله در تهذیب«رکن»و«اساس کار» است .
اَقِمِ الصَّلوهَ لِذِکْرِی
یعنی برای خارج شدن از«غفلت»و یاد او بودن«نماز»را باید خواند، فلسفه ذکر را و آثار آن را نمی گوید ولی به طوری بیان می کند که به یک بچه هم می تواند بگوید .
به مکلف می گوید: «نماز»بخوان !
اما نمی گوید چه اثری دارد !
زیرا باعث«انحراف» او می شود .
چون تصمیم می گیرد که در گوشه ای بنشیند و فقط ذکر بگوید، و ذکر واقعی را فراموش می کند، یعنی خود را«قانونگذار»می پندارد .
برنامه تهذیب«رشد»کردن است؛ نه خود را«بزرگ کردن» .
متصوفه می گویند: هر چیزی که تو را از یاد خود و دنیا بیزار و غافل کند خوب است !
لذا گاهی خودشان این را«ملاک» قرار می دهند و چه بسا این کار با«گناه»نیز انجام دهند !!
یعنی هر چه او را غافل از دنیا کرد«حلال» و هر چه در مقابل آن بود«حرام» است .
بعضی از متصوفه «موسقی»را هم لازم می دانند، و گاهی حتی«سلام» نمی کنند .
انسان از حالت سبکی روح لذت می برد، و اگر این هدف شد کوشش می کند هر چه که او را به این حالت نزدیک کند جایز بشمارد، و در مقابل، هر چه را که به اصطلاح سبب کدورت شد برای خودش تحریم می کند !
لذا«تفرقه»در اسلام و اختلافات فرقه ای ریشه اش روشن می شود .
خود ذکر«الله»باید هدف باشد نه اینکه وسیله«ایجاد» آن حالات، البته فردی که اگر به فلسفه احکام آشنا شود آن فلسفه بت او می شود،
در قرآن هر جا که امر به«تفکر و تعقل»کند ابتدا موضوعات آن را مشخص می کند، اما درباره خدا می فرماید: ؤَ لا یُحِیْطُونَ بِهِ عِلْما .
تا اینجا گفتیم که ایمان دو قسمت را همراه دارد: پاکی در عمل – احساس کمبود در درون .
هر اندازه در نازیبایی ها و کمبودها احساس«مسئولیت»گنیم، یعنی خود را «مسئول»بدانیم خدا را تسبیح خواهیم نمود، و به عکس .
لذا میفرماید: یونس(ع)را «گرفتار»کردیم ! زیرا«غضب»کرد ! و غضب او ناشی از یک«خوش بینی» نسبت به خویش بود و«بدبینی»نسبت به دیگران ، و این خوش بینی باعث گرفتاری او شد .
بقیه حدیث را در قرآن حذف می کند، زیرا ریشه گرفتاری روشن شد و سپس می فرماید:
۱۷ فَنادَی فِی الظُلُماتِ اَنْ لا اِلهَ اَلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اینِّی کُنْتُ مِنَ الظالِمِین . نساء
یعنی تجدید نظر می کند، روحیات او عوض می شود، و متوجه میشود که خود«ظالم» هست .
او می گوید: که این حوادث اتفاقی نبود، خدایا ! جز تو خدایی نیست ، وتمام این اتفاقات به دستور تو روی داد .
اهل کشتی تمام وسایل سنگین خود را بیرون ریختند و فایده نکرد، قرعه زدند و خر چه تکرار کردند به نام یونس آمد، یونس متوجه شد که خدا او را متنبه کرده است.
بنابراین پذیرش این مسئله که مسائل به دست خداست، سبب نجات او شد،
و بعد به شدت می گوید: تو پاکی ! و من ظالم هستم .
این قسمت از آیه را که می فرماید: سُبْحانَکَ اِنِّی کُنْتُ مِنَ الظاّلِمِین ، گویی در مقام جواب این سؤال است که: «ظالم»کیست ؟
و چون می گوید: من ظالم هستم می تواند به سادگی بگوید که تو پاکی !
ولی اگر که نمی گفت که من ظالم هستم شاید در دلش می گفت که : خدایا ! من چه کرده بودم که مرا به این وضع درآوردی ؟
بعضی ها می خواهند پیغمبری را بالا ببرند  و این بالا بردن گاهی باعث لکه دار شدن دامن خدا می شود !
اگر در مقام«تنزیه» خدا هستیم هر پیغمبری را گناهکار بدانیم  اشکال ندارد؛ ولی اگر در مقام تنزیه پیغمبر در مقابل خلق باشیم در آنجا هر چه مردم را گناهکار بدانیم اشکال ندارد .
می گوید: من اگر در تنگنای دل ماهی نیفتاده بودم در تنگنای بدتری که در«خوش بینی»خود بود باقی می ماندم .
اکنون همین بحث را از طریق احساس گمبود دنبال می کنیم .
حرکت انسان به دلیل احساس نیاز انسان است .
شرط امکان عبور از مراحل مختلف این است که بنزین انسان تمام نشود، یعنی احساس کمبود همیشه در او باقی باشد .
پس برای هر مقدار سرعت باید احساس کمبود نیز سرعت پیدا کند؛ هر چه احساس کمبود زیادتر شود سرعت نیز بیشتر می شود .
بچه ای که داخل حوض افتاده است به دلیل احساس نیاز شدید است که به شدت حرکت می کند .
انبیا را می گوییم در حرکت به سوی حق از همه چالاک ترند از آن جهت است که احساس کمبودشان  از همه بیشتر می باشد .
نفس«نیاز»مطرح نیست بلکه«احساس»نیاز مطرح است؛
ممکن است نیازمان کم باشد، اما احساس کمبود زیادی داشته باشیم .
حرکت وابسته به کمبود واقعی نیست بلکه بسته به احساس نیاز است، لذا انبیا ممکن است نیازشان کم باشد، ولی احساس نیازشان بسیار است .
پس باید هم عمل پاکتر شود و هم نیاز محسوستر .
انبیا چرا و چگونه احساس نیاز زیاد دارند؟
هر چه شناخت نسبت به خویش بیشتر شود احساس نیاز بیشتر میشود .
چون نمی توانیم نعمتهای او را بشناسیم پس نیاز هم بیشمار است ؛
هر چه هشیارتر و بیناتر باشیم ادراک بهتری نسبت به نعمتها پیدا می کنیم .
همینکه نیازهای جدیدی کشف می کنیم احساس نیاز بیشتری پیدا می کنیم .
دویست سال پیش وضع هضم غذا را چگونه می دانستند ؟! و امروز چگونه ؟!
یک قدم راه رفتن،یا یک کلمه حرف زدن به قدری مسائل پیچیده را شامل است که قابل تصور نیست .
علِم نسبت به این مسائل بیشتر احساس کمبود می کند تا کسی که هیچ نمی داند .
تا کنار ساحل هستیم دریا را کوچک می بینیم، اما هر چه جلوتر می رویم دریا را بزرگتر تا جایی که هیولایی عظیم را در جلو خود خواهیم دید،
تا جایی که سر تا پای انسان را احساس نیاز فرا می گیرد، لذا هر گونه احساس پاکی غرور در او سوخته می شود .
پاکی غرور آمیز نیست، بلکه جهالت غرورآمیز است .
چقدر فاصله است بین آنچه او تنظیم کرده است و آنچه ما کسب کرده ایم .
پیغمبر(ص)فرمود: در شب معراج که به مسجدالاقصی رفتم تمام احساس پاکی و غرور در او سوخته می شود .
جبرئیل و تمام انبیا به من اقتدا کردند، سپس فرمود: وَ لا فَخَرَ
اگر خداوند به همه کس چنین عنایتی ندارد از روی«رحمت» اوست، حتی خشم خدا به دلیل رحمت اوست .
«غضب»می کند تا انسان بیش از این خراب نکند !
پیغمبر(ص)فرمود: رَبانِی رَبِی اَرْبَعِینَ سَنَه ثُمَّ قالَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظْیم .
بنابراین ظاهراً بین«پاکی و اعتراف» به گناه تضادی نیست بلکه واقعاً همکاری دارند،
الا اینکه به یک مانع برخورد کند و آن«خود» است که بزرگترین دشمن است .
یعنی نعمتها را از خود بداند و ناپاکی ها را از خود نداند !
و همین برای سقوط او کافیست .
«دل بستن»به خویش به هر نحوی که باشد برای سقوط کافی است .
سقوط شیطان برای این بود که نعمت خلقت را از «خود» میدید..
فَسَجَدوا اِلاّ اِبْلیس لَمْ یَکُن مِنَ السجِدینَ
آتش را نکره آورد برای بیان«غُلُو»و خاک را نکره آورد برای«تحقیر» .
و این با کمال فصاحت و بلاغت بیان شده است .
می گوید: من انرژی هستم ولی او خیلی باید کار کند و مراحل زیادی را باید طی کند تا بتواند به انرژی تبدیل شود !
برهان شیطان متکی بر خلقت خداست؛ پس شیطان چکاره است ؟ او«نعمت»خدا را به خود نسبت داد !
بجای اینکه بر خالق خود آفرین گوید بر خود آفرین می گوید !
و به جای اینکه احساس بدهکاری کند احساس طلبکاری می کند !
از بحث فاصله نگیریم،
بحث درباره مقدمات ایمان بود، و اینکه چگونه برای«باور»به یک مسئله آمادگی پیدا کنیم ؛
و دیگر اینکه ذهنیات انسان بسیار مؤثر است در اینکه انسان با مسئله ای انس بگیرد یا نگیرد؛
مثلاً انسان درباره خودش چگونه فکر می کند، و درباره خدا و موضع خودش چگونه !
و همه این ذهنیات در پیدایش باور و انس مؤثر است .
مثلاً می خواهید حساب خود را با یک شخص، مسکوت بگذارید، اگر در مجلسی چشم شما به او بیفتد سعی می کنید که او را نبینید و به عکس !
پس ذهنیات بدهکاری برای اینکه انسان با طلبکار خود روبرو شود مؤثر است .
اگر حاظر به روبرو شدن نباشد باید ذهنیات او را تغیر دهیم .
همینطور است در مورد« انسان و خدا » !
انسان وقتی می بیند که وظایف خود را انجام نداده است و طرف خود را خدا می بیند در چنین وضعی وجدان خود را سرزنش کننده و مؤاخذ خواهد دید .
اما گاهی غفلت را انتخاب می کند تا اصلاً به فکر نیفتد، تا راحت شود .
پس بایست ذهنیات او را عوض کنیم تا بفهمد که غفلت مسئله را حل نمی کند .
لذا دعا که مورد تأکید است، برای زمینه سازی همان ذهنیات است تا بالاخره حاضر به مکالمه و ملاقات شود.
اگر برای فرد روشن شود که هر چه عقب بیندازد بدتر است، حاضر می شود سر حساب بنشیند .
و اینجاست که تمامی ذهنیاتی که موجب فرار انسان از ملاقات و انس با خدا می شود از بین می برد و تشریح می کند و جواب می دهد .
مثلاً می گوید کناه کرده ام، و اگر مردم آگاه می شدند من چنین نمی کردم، و آیا اگر می دانستم که زود مؤاخذه می شوم چنین نمی کردم .
چقدر بد است که روی مردم حساب باز می کنم اما روی خدا نه .
در دعای ابوحمزه چنین می خوانیم که:
گناه من از این جهت نیست که تو اطلاع نداری و نمی بینی  و یا تو در پیش چشم من کوچکتر از دیگران  و سبکتر از آنان باشی، بلکه از این جهت است که تو ساتر هستی، و گناهان را می بخشی !
یعنی کار را روی ایمان کردم نه روی بی اعتنایی .
زیرا ایمان داشتم که آنها خوب نیستند ولی تو ساتر هستی .
تَسْتُرُ الذَنْبَ بِکَرَمِکَ .

این نوع فرازها ذهن را آماده می کند که دلیل بدی تو آن است که به او روی نیاورده ای، و خجالت کشیده ای ؟
خدا را بزرگ می دانسته ای، نه اینکه خدارا کوچک می شمرده ای؛
پس باید به خدا روآوری، نه اینکه مأیوس باشی !
بنابراین، اشتباه اول انسان گناه است، و اشتباه دوم خحالت برای عذر خواهی و
و در این صورت است که با پناه بردن به غفلت و فراموشی هر روز فاصله بیشتر و بالاخره زمینه ایمان  و باور از بین می رود، و همه چیز را انکار می کند؛
پس دعاها دست انسان را می گیرند و ذهنیات ما را تغییر می دهند تا حاضر به ملاقات با خدا شویم
و توانیی تصمیم وبازگشت پیدا کنیم .
پس دعاها ذهنیات انسان را اصلاح می کنند؛
با خواندن یک دعا فرد از بسیاری از مهالک چون«یأس»عبور کرده و نجات پیدا می کند .
گاه فردی که قبل از دعا حاضر به مکالمه نبوده است بعد از دعا نیز حاضر به دل کندن نمی شود و اینجا مربوط به صول کار است .
کسی هم که نمی فهمد دست کم می فهمد که با خدا حرف مزند.
اگر چه خودش نفهمد ولی خدا که می فهمد، و او دستش برای هر کمکی باز است
البته وظیفه داریم که به هر حال در صورت امکان آنها را بفهمیم .
۴۳ یا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصُّلوهَ وَ اَنْتُم سُکاری حَتی تَعْلَمُوا ما تَقُولُون . نساء
نمی گوید: لا تُصلوا
بلکه فرماید: لا تقربوا
چون نماز را نفهمیده خواندن بی احترامی به نماز می شود .
حَتی تَعْلَموا ما تَقُولُون
البته علم مراحلی دارد، در یک مرحله این است که بفهمد با خدا دارد صحبت می کند، در یک مرحله هم انسان زیر و رو میشود و عوض میشود .
از آنجا که «توجه و بینش»تأثیر دارد، برداشتهای ذهنی غلط مسیر انسان را عوض می کند ولی«معاصی»سبب لکه دار شدن مسیر انسان میشود .
مدعاها» ابتدا طریق صحیح را نشان می دهند و سپس انسان را از گناه باز می دارند، باعث پاک کردن لکه ها  هستند .
یکبار استغفار به اندازه خودش مفید است، اگر چه برای ما محسوس نباشد ، از آنجا که انسان همیشه با خود همراه است ، این است که تغییر کم را متوجه نمی شود؛
هر کس با خدا به نوعی انس دارد، و گناهکار نیز به وسیله عذرخواهی انس می گیرد .
اگر از دعا خسته شدیم دلیل آن است که دعا را با خودمان تطبیق نکرده ایم .
الفاظ مناسب دعاهای مختلف برای هر دسته ای سبب شدت انس می شود، مثل مناجات مذنبین،طالبین،محبین و…از امام سجد(ع) .
چون گاهی فکر می کند که می رسد، وگاهی فکر می کند که نخواهد رسید .
در هردو صورت خطرناک است، و از«یأس و غرور»بیرونش می کنند .
عبادت ، اگر برای خودِ عبادت یا برای آثار عبادت انجام شود موجب آثار بدی مثل «عُجب»می شود، ولی اگر عبادت برای توجه به خدا باشد موجب از بین رفتن عجب خواهد شد، وباز ذهنیات فرد حتی در برداشتهای او از حوادث مؤثر است !
انسان غافل است از اینکه چه حقوقی بر گردن دارد و چه بدهکاری هایی به او دارد
ف لذا وقتی عملی انجام می دهد فکر می کند که کار بزرگی کرده است، در نتیجه«حسنه» او«سیئه» می شود.
یک فرد هم ممکن است به خدا توجه داشته باشد و دُیون خود را تشخیص دهد، لذا وقتی عملی صالح انجام می دهد نه تنها بزرگ نمی بیند بلکه نعمتهای خدا در نظر او بزرگ می شود و اعمال صالح خود را نیز جزء نعمتهای او می بیند .
چون نعمت را به معنای وسیع می بیند و معنی واقعی آن را درک می کند،
پس توجه به نعمتها و اعتراف به آنها هر چه بیشتر از اعماق وجود باشد و وسعت آنها را بهتر درک کند، حسنات او نیز باعث تواضع بیشتر او خواهد شد .
شرط اینکه«حسنه»موجب قرب شود این است که فرد آگاه بر نعمتها باشد،
ولی اگر همین حسنه از فردی صادر شود که از میزان نعمتها غفلت دارد، حسنه را با سیئه خواهد سنجید .
یعنی حسنه خود را با سیئه دیگری می سنجد، این است که موجب عُجب او میشود !
می گوید: من نماز می خوانم و دیگری در حال غیبت است، عجب نتیجه مستقیم حسنه نیست ، بلکه نتیجه یک سنجش باطل است !
مبدأ سنجش را اشتباه گرفته است.
ولی اگر عبادت را با نعمتهای خدایی و بدهکاری خود به او نگاه کند و بسنجد، عبادت خود را هیچ نمی بیند و شرمنده خواهد شد .
علت اینکه فردی چیزی را مبدأ نسبت قرار می دهد«التفات» اوست .
بسیار مهم خواهد بود آنچه که در شبانه روز به آن می اندیشیم؛
مبدأ نسبت انسان همان است که بیشتر در شبانه روز به آن فکر می کند .
اینکه مثلاً: در غم چه چیزهایی است ؟ خود ؟ یا نزدیکان خود ؟ یا وسیعتر ؟! یا در اندیشه خدا ؟!
اگر التفات به خدا داشته باشیم حتی گناه نیز سبب سقوط نمی شود .
بلکه نتیجه ایمان است .
اینکه می گوییم خدا«جبار» است همین معنی را دارد، چون عوض می کند و سیئه را به حسنه تبدیل می سازد .
اینکه می گویند فلانی در معامله نابغه است یعنی اینکه دنبال معامله را می گیرد تا این ضرر را به نفع تبدیل کند .
مسئله مؤمن که در مبارزه با شیطان پیروز می شود همین طور است؛ یعنی شیطان می تواند مؤمن را فریب دهد ولی نمی تواند جلو عکس العمل او را بگیرد .
بنابراین عکس العملی که انسانها در مقابل نعمتها و بلاها از خود نشان می دهند بستگی به زمینه فکر قبلی آنها دارد، لذا گاهی«نعمت» باعث«طغیان»میشود،
این است که درباره متنعمان می فرمایند:
۷۴ وَ ما نَقَمَوا اِلاَّ اَنْ اَغْناهُمُ اللهُ وَ رَسُلُهُ مَنْ فَضْلِه . توبه
۲۷ و یا در جای دیگر می فرماید: وَ لَو بَسَطَ الله الرِزقش لِعبادِه لَبَغَوا فی الارض . شوری
یعنی«بسط»خدا موجب«بغی»بنده می شود،
خیلی فرد باید فوق العاده باشد که بسط ببیند و رو به بغی نکند .
۸۳ و اذا اَنْعَمْنا عَلَی اِلانْسانِ اَعْرَضَ وَ نَئا بِجانِبِه  اسراء
وقتی به او نعمت بدهیم پشت می کند و خودش را جمع و جور می کند و کنار می کشد،  حال آنکه قبل از نعمت رو می کرد و خدا خدا مینمود !
وَ اِذا مَسُّهُ الشَّر کانَ یَؤُساً .
ولی وقتی از جانب خود شری به او می رسد و فقط یک تماس با شر پیدا میکند نا امید میشود !
یک دقیقه صبر نمی کند و پشت سر هم دعا می کند، در حالیکه مؤمن دعایش چنین وضعی ندارد که ۵۱ پشت سر هم اصرار و سماجت کند . شوری
به خلاف غیر مؤمن که قرآن درباره آنها می فرماید:
۱۹-۲۰-۲۱ اَنَّ الاِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً اِذا مَسَّهُ الشَّر جَزُوعَاً وَ اِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً  معارج
اینها حالات انسان است !
بعد می فرماید: اَلا الْمُصَلین الَّذِیْنَهُم عَلی صَلوتِهِم دائِمُون .
ابتدا خطر و مرض را ذکر نموده است یعنی«هلوع»بودن و«منوع»بودن او آنگاه راه نجات را بیان می دارد .
آیا نماز چه تأثیری بر فرد دارد که او را عوض می کند ؟
قرآن کریم می فرماید: اللهُ خالِقُ کُلِ شَیء .
«شبهه»ها مانع«باور» هستند، لذا در مطالبی که اصل آن تحقق دارد اگر برهانی بر عدم آن اقامه شود «شبهه»نام دارد.
در مسأله«توحید»موانعی که سر راه آن است و دلائلی که علیه آن اقامه می شود بطور کلی چون بر محور ضد واقعیت قرار می گیرند شبهه نام دارند .
برای کسیکه هنوز روشن نشده باید ببیند که آیا از این نظام به چیزی پی می برد یانه ؟
اگر دید که در چیزهای مختلف،نظام را قبول می کند و از آن به چیزهای دیگر پی میبرد، ولی در توحید هیچکدام را نمی پذیرد و نمی بیند، یعنی از هیچکدام انها به توحید پی نمی برد، و اینها را برای وجود خداوند متعال و تأثیر او در زنگی کافی نمی داند، معلوم میشود که اشکال از خودش و درونش میباشد، نه اینکه در دلائل ضعفی وجود داشته است .
مثلاض در چیزهای ساخته دست بشر کاملاً میبیند و درک می کند ولی در نظام خلقت چنین نیست این اشکال را باید از درون حل کند .
چه فرق است بین یک متحرک مصنوعی و طبیعی؛ که در متحرک مصنوعی فرد به قدرت و آگاهی و… سازنده پی می برد ولی در طبیعی هیچ التفاتی به این مطلب پیدا نمی کند .
ممکن است بگوید ساختمان مورچه را به ماوراءالطبیعه نسبت می دهد ولی ماشین را به انسان .
چرا اتوبوس دقیق تر از گاری را تأیید می کنیم ولی مورچه دقیق تر از اتوبوس را نمی بینیم ؟
جز این است که مریض هستیم .
۶ اَنَّ الَذِینَ کَفَرُوا سَواءٌ عَلَیْهِمْ ءَاَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُم لا یُؤْمِنُون . بقره
عیب در مورچه نیست زیرا دلالت بد دقت و نظم زیادتری دارد، زیرا ما خودمان تأیید می کنیم که مورچه دقیق تر است پس دلالت بیشتری هم خواهد داشت نه اینکه اصلاً دلالتی نباشد ،
و خیلی فرق است بین اینکه دلالت را انکار کنیم و یا بگوییم که ما نمی توانیم اقرار کنیم .
در ساختمان مورچه تمام قوانین مادی و عمومی مشاهده می شود، اما ماشین چه دلالتی دارد ؟!
اینکه پی به نبوغ سازنده اش می بریم چون بر این مطلب دلالت دارد، و مورچه هم همینطور است ولی ما قبول نمی کنیم .
گناه از مورچه نیست آنقدر دلالت بزرگ است که فرد نمی تواند ابعادش را در نظر بگیرد !
کدامیک از قوانین طبیعی در مورچه نیست !
دیدن چشم روی قوانین«نور» ، حرکت پا بر اساس قوانین«اهرم» و…
ماشین هم همینطور است پس یک بام و دو هوا که نمی شود !
گناه کردن مورچه نیست ما باید خودمان را بررسی کنیم، اعتراف به صانع موشک با هیچ چیز برخورد ندارد، ولی اعتراف به صانع مورچه مسائل بسیاری را به وجود می آورد .
« امادگی»برای« ایمان»غیر از برهان است .
زمین و اسمان و شب و روز همه برهان است اما برای کی ؟
آیا برای کسی که پرده های ظلمانی جلو چشم و قضاوتش را پوشانده است ؟!
بچه اگر به هواپیما نگاه می کند خیلی از دلالات هواپیما را نمی فهمد، باید رشد کند تا آن را بفهمد .
در مورچه هم همینطور است ، نمونه سلیقه و نظر خالق در مورچه منعکس است، ولی باید رشد کافی داشته باشیم تا همه آنها را ببینیم .
هر کسی قسمتی از آن را می بیند ولی اگر پاک شویم همه دلالت های آن را می بینیم، باید با آن دلالتها مأنوس شویم .
باید خبیر باشیم و با رموز نقاشی آشنا شویم تا بتوانیم پی به عظمت نقاش ببریم .
آیا قضاوت روی یگ تابلو نقاشی آمادگی می خواهد ولی قضاوت روی اشیاء و نظام عالم آمادگی نمی خواهد ؟
باید خود را آماده کنیم . ایمان نیاز به آمادگی دارد .
اگر یک سال در نقاشی کار کنیم  و انگاه در تابلویی نظر افکنیم در این صورت است که خود نقاش را در تابلو خواهیم دید، و هر چه بهتر کار کنیم بهتر او را می بینیم .تا جایی که درستچهره«صانع» را در«مصنوع»ملاحظه خواهیم کرد،
نقاشی عوض نمی شود ما عوض می شویم . و این نیاز به تجربه و عمل دارد.
اول به صورت شبهه می بینیم اما باید بررسی کنیم تا روشن شود، یک چیز در انسان هست که او را به فطرت می کشاند.
ما عادت داریم که اگر خورده نانی در کوچه ریخته باشد آن را بر داریم ولی اگر عجله داشته باشیم  می گوییم شاید«پوست پرتقال»باشد !! چرا ؟
این انحراف از کجاست ؟!
نفس انسان چنین قدرتی دارد !
می گویند خلق مورچه تا حدی کخ مادی است قبول داریم، آیا کهکشان را هم ماده ساخته است ؟!
چه ماده ای ؟!
اگر از سنخ انسان بود توجه به چیزهای کوچک او را از چیزهای بزرگ و اداره کردن آنها باز می داشت .
معنی«مؤمن»شدن یعنی اینکه در هر مسئله ای عقل و قلب انسان قضاوت کند، و این یک مسئله«تربیتی» است .
موسی یعنی فردی که قلب و درون او دارای یک«قاضی» است که قدرت قضایی دارد .
چگونه درون خود را برای پذیرش حقایق تربیت کنیم ؟
مسائل مذهبی ظاهری علمی دارد، ولی عمقش مربوط به تربیت می شود .
حضرت صادق(ع)از مفضل بن عمر می پرسند: هَلْ عَرَفْتَهُم حَقَّ مَعْرِفَتِهِم ، آیا پنج تن را آنچنان که باید شناخته ای ؟ سؤال می کند چگونه ؟! قالَ: جُعیلتُ فِداکَ ما مَعرِفَتُهم حَقَّ مَعرِفَتِهِم ؟
حضرت می فرمایند: آیا می توانی قبول کنی که آن پنج تن می دانند آنچه را که در آیه ذیل امده است:
یَعْلَمُ ما فِی الْبَرِ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ‌مِنْ وَرَقَهٍ اِلاّ یَعْلَمُها وَ لا حَبَّهٍ فِی ظُلُماتِ الاَرضِ وَ لارَطْبٍ وَلایابِسٍ اِلاّ فی کِتابٍ مُبِین ، که مقصود از کتاب همین پنج تن هستند .
مفضل می گوید: آنچه که ذکر کردید قبول کردم و مؤمن شدم .
وبعد می پرسد آیا باور من«معرفت»محسوب می شود ؟
حضرت می فرمایند: نَعَمْ یا مُفَضَلْ یا مُکَرم یا مَحْبُوب !
او قلبش طوری تربیت شده است که وقتی حقیقتی را می شنود درک می کند و باور می کند؛ باور گاهی بدون تعلیم می آید و گاهی با تعلیم هم نمی آید؛ این مربوط به وسعت قلب براب باور می شود
یعنی«ظرفیت و مایه» اولیه ای که انسان دارد بسیار مؤثر است در باور بعدی .
یک بی سواد بسیاری از حقایق را که بشر امروز کشف کرده نمی پذیرد و به عکس یک تحصیلکرده چون برای وسعت انسان ظرف بیشتری قایل است می پذیرد،
زیرا باور داشتن یعنی در خود گنجاندن .
پس باید وسعت قلب داشته باشیم .
او می داند که شک در قدرت امام در واقع شک در قدرت خداست،
تمام اشکالات در همین جاست .
و در مورد«کارها»خدا چنین است، یعنی وقتی می گوییم خدا بر همه چیز قادر است باید با همه وجود چنین چیزی بگوییم .
لذا هر کاری را به سادگی می پذیریم . اما کسی که چنین گنجایشی را در خود ایجاد نکرده می گوید:
باور نمی کنم .
اکنون یک آیه را که چهارده قرن پیش نازل شده با الفاظی که در آن به کار رفته است ملاحظه کنید ؛
فَمَن یُردِ اللهُ اَنْ یَهدیَهُ یَشرَح صَدرَهُ لِلآِسلامِ وَ مَن یُرِد اَنْ یُضِلَّهْ یَجْعَل
علوم را که ریشه های مادی دارد و دارای خمیره ای کوچک و محدود است و مربوط به قدرت بشر امروز است قبول می کند، «صنایع»را به سادگی می پذیرد، از یک ماشین به لوازم آن یعنی مهارت و علم و قدرت صانع آن نیز پی میبرد، اما در مورچه که قدرتی بسیار می بیند به مهارت صانع آن اعتراف نمیکند چون صدر وسیعی ندارد .
چرا که درون او بسیار ضعیف است و لذا نمی تواند به یک حکیم قادر علیم  قدیم در ساختمان مورچه اعتراف کند .
اگر من به خورشید خیره شوم کور می شوم همینطور هم اگر از دین در خلاف مسیر طبیعی استفاده کنم .
هر چه غرور بیشتری داشته باشیم صدر«ضیق»تری داریم و هر چه تواضع بیشتر داشته باشیم قلب زنده تری خواهیم داشت .
ممکن است که بگویند این شرح صدر ناشی از یک تلقین است ولی می گوییم آیا ساختمان حیرت انگیز مورچه  را که می بینیم  و پی به یک صانع علیم و قادر  می بریم تلقین است ؟
ما عادتمان هست که هر چیز طبیعی باید اینطور باشد چون با آن انس داریم .
در مورد یک چراغ ماشین «فلسفه»را قبول می کنیم ولی درباره چشم می گوییم باید اینطور باشد !
چطور«زلزله»صنعت است اما« آرامش»صنعت نیست ؟!
وقتی چیزی عادی شد، حد ارزش برایش کم می شود .
مثلاً ارزش«راحتی و قرار» از بین رفته است،
یک عمر دیده ایم که زمین قرار و آرامش دارد می گوییم دلیل نمی خواهد اما اگر یک زلزله شود سؤال از علتش می کنیم، چون آرامش را عادی تلقی می کنیم .
و اگر کسی به علت آن اشاره کند می گویند اینها خیال و تلقین است !!
انسان به دلیل اینکه با این کارهای خدا از طفولیت انس داشته است برایش عادی شده و دلالتش را از دست داده است .
صنعت بشر چون نبود و آمد، تازگی دارد، دلیل می خواهد .
مؤمن کسی است که با نگاه به عالم ظرفش بزرگ می شود: وَ اسْتَعینُوا بِالصَبرِ وَ الصلوهِ
«نماز و صبر»سبب«وسعت»صدر می شود . «روزه»نیز چنین است .
میلیاردش به اندازه یک مورچه است .
«ولخرجی در زیاد بودن» است !
ساده بودن، قدرت نامحدود او را می رساند،
حال در اینجا طبیعت این پرسش مطرح است که:
شرح صدر که همان ظرف باور است چگونه در انسان به وجود می آید و«مقدماتش»چیست ؟
مناسبات و منافیات آن چه می باشد ؟
در مورد مادیات و صنایع بشری گفتیم: کسی صنایع بزرگ را قبول میکند که انسان را لایق چنین کاری بداند .
در امور اعتقادی نیز زمینه قبلی می خواهد .
انسان ابتدا با مطالعه روی پدیده های طبیعی خلقت زمینه ای از قدرت خداوند در او پیدا می شود .
در نتیجه قدرت باورش زیاد می شود .
اگر یک نمونه دید نمونه های زیاد دیگری را قبول می کند به شرطی که حصار باور او شکسته شود، در این صورت است که توسعه پیدا می کند، و جلو می رود .
قرآن می گوید: اَوْ کَالَّذیِ مَرَّ عَلَی قَرْیَهٍ وَ هِیَ خاوِیَهٌ عَلَی عُرُوشها ، قالَ اَنّی یُحِیی هِذِه اللهُ بَعْدَ مَوتِها ؟    ۲۵۹ بقره
چگونه زنده می کند این را ؟ فَاَماتهُ اللهُ مِأهَ عامٍ ثُم بَعَثَهُ او را صد سال می راند و زنده کرد و از او پرسید چقدر طول کشید ؟
قالَ لَبِثتُ یَومَاً اَو بَعْضَ یَومْ ، قالَ بل لَبِثْتَ مِأهَ عامٍ فانْظُر اِلی طَعامِکَ و شَرابِکِ لم یتّسَنَه ؟
بعد از صد سال آب و نان را بدون تغییر نگهداری کردیم .
وَانهظُر الی حِمارِکَ وَلِنجَعلَکَ آیه للناسِ وَانظُر اِلی العظامِ کیفَ نُنِشِزُها ثُمَّ نکسُوها لَحماً .
دید یک مشت خاک است بعد آن اسخوانها را برانگیخت و گوشت بر آنهاه رویاند !
فَلما تَبَیَّنَ لَهُ قالَ اَعْلَم اَنَّ اللهَ عَلَی کُل شَیٍ‌‌ قَدیر
زمینه قبلی چنین آمادگی را در او ایجاد کرد .
اول اَنّی یُحیی هِذِه اللهُ بَعدَ مَوتها را با تعجب پرسید ولی با مطالعه در قدرت خدا شرح صدر پیدا کرد .
پس اگر مطالعه نکردیم قدرت باورمان بالا نمی رود و در صورت مطالعه حتی سد مقررات طبیعی هم از انسان شکسته می شود .
الاغ را می بیند که نابود شده و غذا سالم مانده و آه تبخیر یا فاسد نشده است !
یک نفر را به صورت طبیعی رهایش می کند پنجاه سال عمر می کند و یک نفر را حفظ می کند که هزار سال زندگی می کند ،
به هر حال آیات طبیعت و آیات انسان باید مطالعه شود .
در مسئله توحید این نوع مسائل شرح صدر را زیاد می کنند،
سَنُریهِم آیاتِنا فِی الافاقِ وَ فِی اَنفُسِهِم حَتّی یَتَبَِّن لَهُم اَنَّهُ الحَقُ اَوَلَم یَکْفِ بِرَبِکَ انهُ عَلَی کُل شیٍ شَهِید .  ۵۳ ‌‌‌‌‌ شوری
کلمه«سین» آینده را نشان می دهد یعنی، اکنون !
در زمان پیامبر(ص)چنین ارائه ای میسر نبود لذا می گوید بعداً روشن خواهد شد ، که امروز باشد .
اگر سین نبود مثلاً می فرمود: و نریهم معنی آن چقدر عوض می شد ؟
اما امروز که مطالعات بشر زیاد شده مفهوم آیه چقدر بهتر روشن می شود .
کلمه«حتی»بیان آن را دارد که ماجرا آنقدر کش پیدا می کند تا بالاخره روشن شود .
یعنی بیان می کند غایت را برای یک فعل مستمر، یعنی ارائه آنقدر ادامه می یابد تا قبول کنیم که خدا یک چیزی«خیالی»نیست،
بلکه«حق» است .
حَتّی یَتَبَیَنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُ
آیا اینکه پروردگار تو مدبر جهان است کافی نیست برای اینکه : او بر هر چیز«گواه»باشد ؟
آیا چنین کفایتی در پروردگارت نیست که او بر هر چیز«شهید» باشد ؟
مطالعه کن ! آیا بدون شهید بودنش امکان «حیات» هست ؟
آیا جهان بدون«بینایی»به وجود آمده است /
همینکه انسان قدرت خدا را محدود دانست سد باورش میشود ولی با مطالعه در آیات جهان و انسان سد باور در هم می شکند و شرح صدر پیدا می کند،
«حسن ظنی»که پیدا می کنیم همین خود زمینه«ایمان»خواهد بود . و انسان زمینه ایمان و توانایی آن را دارد .
۶۲ وَ لَقَد عَلِمتُمُ النَّشأهَ الاولَی فَلَولا تَذَکّرون ؟ واقعه
شما که«ایجاد» اول را دیدید چرا«تصدیق»نمی کنید ؟
«انشاء»یعنی معدوم را ایجاد کردن و به وجود آوردن ؟
و«احیا»یعنی مرده را زنده کردن و به وجود آوردن حال، کدامش دشوارتر است ؟!
آری ایمان انسان شکل نمی گیرد مگر وقتی که به این نتیجه برسد که خدا همه کار می تواند بکند وَ ۶۴ قالَتِ اَلیَهودُ یَدُاللهِ مَغلُولَهٌ غُلَّت اَیدیِهم وَ لُعِنوُا بِما قالوا بَل یَداهُ مَبسُوطَتان یُنْفِقُ کَیفَ یَشاء .مائده
۳۹ هیچ چیز دست او را نمی بندد، و لذا می فرماید: یَمحُواللهُ ما یَشاءُ وَ یُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ‌الکِتاب .ابراهیم
در تقدیرات خودش گرفتار نیست .
بنابراین ایمان بستگی به شرح صدر دارد .
باید دید که شرح صدر به چه چیزهایی بستگی دارد ؟
در مثالهای قبل ملاحضه شد که دیدن و مشاهده، سبب شرح صدر می شود .
ابتدا به نظر انسان میرسد که خدا فقط چنین است یعنی مثلاً اگر بخواهد کسی را شرح بدهد باید از همین راه او را افاضه کند،
یا مثلاً اینکه یک نمونه دیده ایم که انسان از طریق توالد و تناسل تکثیر می یابد، حال اگر راه را منحصر به چنین راهی کنیم و مقید به روش خاص شویم این شرح صدر را از بین میبرد، زیرا اگر یگ راه دیگر ارائه شود نمی پذیریم .
دیگر مثل اینکه گذشت زمان را باید در همه جا دخیل بدانیم .
خلق آدم(ع)یا عیسی(ع)را عده ای نمی توانند قبول کنند، زیرا تدریج را شرط لازم توالد وتناسل می دانند .
اینکه عده ای قبول ندارند که مرغان و پرندگان در مقابل ابراهیم ناگهان زنده می شوند از آن روست که حصول زنده را تنها از زنده امکان پذیر می دانند .
آنها حیات را یک سلسله پیوسته می دانند و تبدیل زنده از مرده را ندیده اند، اما آنها «منشأ»حیات را چه می گویند ؟
در حالیکه اگر همین شروط لازم را ناشی از قدرت بدانیم موجب شرح صدر می شود .
پس، از همین ملاحظات می توان در راه شرح صدر استفاده کرد و نیز ممکن است همین موجب ضیق صدر شود و آن در صورتی است که فرد را منحصر در همین بداند زیرا یکی می گوید او چنین خواسته است پس چنین شده است ؟
و دیگری می گوید: اصلاً راهی غیر از این نیست .
اولی«سیر»را انتخابی و دومی جبری می پندارد و منحصر .
با دیدن سیر اگر مسیر را به عنوان تنها وسیله در این تحویل و تحول دانستیم خود به خود منکر معاد می شویم ولی اگر او را یک قدرت لایزال دانستیم شرح صدر پیدا می کنیم و میتوانیم کم کم به حقایق دسترسی پیدا نماییم .
وقتی کاری را از کسی می بینیم هرگز نباید حکم کنیم که او قدرت همین را دارد و غیر از این نمی تواند .
ما از مشاهداتمان از خلقت پی به یک قدرت«مطلق»می بریم، یا یک قدرت«مقید» ؟
مثلاً در سیر تکاملی تدریجی ، اگر قدرت را در توالد، و تناسل و حصول زنده از زنده، منحصر کردیم از آن به قدرت مقید پی برده ایم و اگر از همین امر به قدرت مطلق پی بردیم به شرح صدر خواهیم رسید
باید سد باور را شکست، و شکستن آن بستگی دارد به اینکه حکمهای جاهلانه را که چون قلوه سنگی هستند کنار بگذاریم .
ریشه های عدم شرح صدر بخاطر قضاوتهای بی پایه ای است که از نتیجه های بی اساس می گیرد .
همینکه حکم نسبی تشخیص داد قضاوت مطلق می کند .
انسان از تشخیص یک چیز جزئی قضاوت کلی میکند، چرا ؟
مثلاً اسلوب جهان را می بیند اما او حکم میکند که همین است و جز این نیست، چرا ؟
چون خودش را ملاک قرار می دهد .
اگر بگوید من نمی دانم برایش نقص است ؟ اما اگر بکوید«نیست»دیگر نقص نخواهد بود .
پس چون نمی خواهد اعتراف به نقص کند لذا نفی می کند .
مثلاً در فاصله دور چیزی وجود دارد، نگاه میکند و نمی بیند، اگر بگوید ندیدم اعتراف به ضعف چشم خود کرده است که این نقص خواهد بود لذا می گوید«نیست» .
پس ضیق صدر و عوامل آن برگشت می کند به یک سرس صفات درونی، یعنی برای اینکه خودش را خورد نکند به جای« این است»می گوید: «جز این نیست» !
مثلاً توالد و تناسل را می بیند انتقال زنده به زنده را می بیند و نتیجه می گیرد که جز این نیست ؟!
و چرا می گوید جز این نیست ؟ چون«ندیده» است .
که اگر با چشم خود می دید که یک انسان از کوه بیرون آمد قبول می کرد که اسلوب دیگری هم هست زیرا در آنجا دیگر اعتراف به نقص نبود .
پس ایمان به مشهود و شهود لازمه اش خالی بودن از تکبر و شکست نفس نیست زیرا احساس به کمال است نه احساس و اعتراف به نقص .
اینکه هر چه دید بگوید هست علم خودش را تصدیق کرده و صحه روی علم گذاشتن دشواری ندارد .
اما وقتی چیزی را که مشاهده نکرده  ولی قبول می کند می گوید: وسعت واقعیت از شناخت من بیشتر است و در این صورت اعتراف به نقص کرده است که من همه چیز را نمی دانم و این خودش دیگر از نشانه های «کمال» است .
روشن است که شکسته نفسی می کند زیرا خودش محور خودش نیست .
ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیه هُدَی لِلْمُتَقِینَ الَّذینَ یُؤمِنُونَ بالْغَیْبِ ، یعنی ایمان به غیب تقوا است .
«تقوی»یعنی اینکه انسان اگر «جزیی»دید حکم به«کلی»نکند .
تقوی یعنی دلیل تو باید با مدعیات مطابق باشد .
پس«غرور و کبر»باعث جلوگیری قضاوت توأم با تقوا می شود، و موجب گمراهی می شود .
و«تقوا»موجب شرح صدر است و «ضیق صدر» ناشی از«حکم»بی دلیل خواهد بود .
وَ مَن یُرِدْ اَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَل صَدرَه ضَیِّقاً حَرَجاً ، ما وقتی دائماً قضاوت بیجا کردیم ممکن است تا جایی برسیم که حتی ایمان و باور در جهت خلاف حقایق برایمان امکان پذیر شود، به طوریکه در آنجا جهت خلاف شرح صدر پیدا کنیم .

والحمدلله رب العالمین