آیت الله حائری شیرازی
خانه / کتاب ها / علم و دین
علم و دین

علم و دین

دانلود نسخه pdf کتاب علم و دین

علم ودین

برگرفته ازبیانات
آیت الله محی الدین حائری شیرازی

نگارش: حجه الاسلام دکترعلی اکبرکلانتری

به نام خدا
شناسنامه کتاب:
نام کتاب: علم و دین (برگرفته از بیانات حضرت آیت الله حائری شیرازی)
تهیه کننده: دفتر نماینده ولی فقیه در استان فارس
تدوین و نگارش: حجه الاسلام دکتر علی اکبر کلانتری
ناشر:
حروف چین: لیلا زنگنه
ویراستار: بابک طیّبی
حروف چین: طاهره رمضانی
شمارگان:
ویرایش:
کلیه حقوق برای ناشر محفوظ است.

 فهرست مطالب:
مقدمه     …………………………………………………………                          ۷
بخش نخست :چیستی دین وکار کرد آن
۱- چیستی دنیا      …………………………………………………..             ۹
۲- قلمرو دین     …………………………………………………….              ۱۱
۳- دین وتأسیس علوم انسانی مبتنی بر فطرت ………..             ۱۸
۴- دین وفطرت سالاری   ……………………………………….             ۲۵
۵- دین وتعریف انسان کامل    ……………………………….             ۳۱
۶- دین وامنیت      ………………………………………………..             ۳۳
– طبیعت گرایی و دوری از دین وفطرت مبدإ ناامنی بشر    ۳۴
– دانش تجربی امنیت آور نیست ……………………….              ۳۷
۷- دین وتوسعه    ……………………………………………….                ۴۲
۸- دین و اقتصاد    ……………………………………………..                ۴۵
۹- دین وسامان دهی اندیشه………………………………..               ۴۷
۱۰- دین وحل معماها   …………………………………………                ۴۹

بخش دوم :چیستی علم وکارکرد آن
۱- مفهوم علم …………………………………………………                    ۵۱
۲- علم ابزارمشترک………………………………………                      ۵۸
۳- پیشرفت علوم بشری، لزوماً موجب بهبود
بینش ها وگرایش ها نیست…………………………….                  ۶۷
۴- تحلیل  علوم انسانی نوین …………………………….                  ۷۰
۵- سیر جدایی علوم انسانی نوین از دین …………..                  ۷۴
بخش سوم :رابطه علم ودین
۱-  امکان مشارکت علم ودین …………………………….                 ۷۶
۲- واقعیت و حقیقت …………………………………………                  ۷۹
۳- قلمرو علم ودین ………………………………………….                  ۸۲
۴- نظرات پیرامون رابطه علم ودین ……………………                 ۸۷
الف)- خدمات علم به دین …………………………….                  ۹۲
۱-کمک به فهم دین و شناخت حقانیت آن ..               ۹۴
۲-کمک به حاکمیت یافتن دین ………………..                 ۱۰۱
ب)خدمات دین به علم ………………………………….                  ۱۰۴
۱-جهت دهی به علم ………………………………                   ۱۱۳
۲-کمک به پویایی علوم ،هماهنگ با فطرت  انسانی        ۱۱۷
کتابنامه             ………………………………………………………………                      ۱۲۷

مقدمه
از کاستی های بزرگ جوامع اسلامی در چند سده ی اخیر، عدم تدوین علوم انسانی جامع و مبتنی بر اصول و مبانی اسلامی و برگرفته از آموزه های اصیل دینی و در نتیجه وابستگی دانشگاه های جهان اسلام به علوم انسانی وارداتی غرب است؛ امری که پیامدهای زیانباز و آثار مخرب آن برکسی پوشیده نیست.
اندیشمندان و دانشوران سخت کوش ما که توانسته اند از احادیث وآیات الاحکام که بخش محدودی از قرآن کریم است، دانش غنی، گسترده، پویا، مستحکم و افتخار آفرین «فقه» را    پی ریزی کنند، در این زمینه هم بی گمان خواهند توانست با بهره گیری از آیات معرفی کننده ی انسان و صفات و گرایش های او که به مراتب بیش از آیات الاحکام است (حتی می توان از یک نگاه همه ی آیات قرآن را مرتبط با انسان شناسی دانست) و با غور در دریای ژرف و ناپیدای روایات، علوم انسانی ای مستقل و مبتنی بر نگرش اسلامی را تدوین کنند و به بشریت سرگشته و تشنه ی امروز ارایه دهند. بایستی واقع بینانه و فروتنانه پذیرفت تا این مهم تحقق نیابد، اهداف بزرگ و مقدسی چون« اسلامی شدن دانشگاه ها » و «وحدت حوزه و دانشگاه» به معنای واقعی کلمه تحقق نخواهد یافت و از مرحله شعار فراتر نخواهد رفت. زیرا بدیهی است نمی شود از یک سو مصرف کننده  علوم غیر اسلامی و در پاره ای موارد ضد اسلامی باشیم (از باب مثال، ربا را از اصول انکار ناپذیر اقتصاد بدانیم ) و از دیگر سو بر پیاده کردن اسلام و عملی ساختن باورهای دینی تاکید ورزیم (و رباخواری را اکبر کبایر و به منزله ی اعلان جنگ با خدا تلقی کنیم).
دانشمند نواندیش آیت الله محی الدین حائری شیرازی از معدود متفکرانی است که با درک حساسیت موضوع، با جدیت و تلاشی در خور تحسین، در این راه گام نهاده و اندیشمندان حوزه و دانشگاه را به ضرورت بازنگری در علوم انسانی و تدوین آن ها  بر اساس مبانی اسلام فراخوانده است. نوشته ی پیش رو، بخشی از افادات معظم له در سال های اخیر است که از آثار مکتوب و غیر مکتوب ایشان گردآوری و تنظیم شده و به عنوان درآمدی برعلوم انسانی – اسلامی به پیشگاه صاحبان فکر و اندیشه عرضه می شود .
شیراز- علی اکبرکلانتری

بخش نخست :چیستی دین و کارکرد آن
۱- چیستی دین
تنوع بسیار ادیان در جوامع بشری، موجب شده است تعریف های گوناگونی برای دین ارایه شود. برخی گفته اند دین به معنای اعتقاد به یک امر قدسی است. برخی آن را ایمان به موجودات روحانی دانسته اند. گروهی نیز گفته اند دین عبارت است از ایمان به یک یا چند نیروی فوق بشری که شایسته ی اطاعت وعبادت هستند . بعضی نیز تعریف های دیگر برای آن ارایه داده اند.
ولی با توجه به ماهیت مباحث پیش رو، مقصود ما از دین در این جا امری است که انسان را  به کمال برساند؛ از حیث آن که محصول دین، رساندن انسان به کمال و خارج نمودن او از ظلمت به سوی نوراست. دین، در عین حال که حقیقت واحده است، می تواند دارای ابعاد و آثار بی نهایت باشد وخواص فراوانی هم می شود برای آن در نظر گرفت. آن چه در این باب مورد نظر ما است، تأثیر و نقش دین در سازندگی انسان و رساندن او به کمال است؛ یعنی انسان آن گونه شود که خدا می پسندد و مطلوبی جز او نداشته باشد. چنان که امام سجاد (ع) می گوید: «وُاستَفرِغ اَیَّامِی فِیمُا خَلَقتَنِی لَه ».
دین حق به این معنا، چیزی جز اسلام نخواهد بود و بر همین اساس می گوییم که اسلام در تمامی ادوار همیشه از نظر جهت، هدف، اصول، ریشه و پایه یکسان بوده و خواهد بود و همه  پیامبران الهی مسلمان بوده اند، ولی چون در ادوار گوناگون اَشکال مختلفی پیدا کرده، در نگاه سطحی و بدون مطالعه و توجه به فروع، ادیان را مختلف و متفاوت می بینیم؛ درحالی که محور تمام ادیان حق، اسلام بوده و محور همیشگی دین «خدا» و محور کارها، همواره «ذکرالله» است. از آن جا که در هر عصری مردم تا حدودی قدرت شناخت و رشد داشته و به نوعی خاص توان درک خدا را داشته اند. لذا دین در مرحله ی ارایه و اجرا به شکل های گوناگون بروز کرده است، ولی  همیشه جهت گیری دین این بوده که مردم مطیع خدا شوند. پس صورت دین به تناسب ادوار و مقتضیات زمان تغییر کرده، ولی معنا و غرض و هدف، در همه ی آن ها یکی و ثابت بوده است. به تعبیر قرآن: «إِنَّ الدّین عِنداللهِ الاِسلام ».
۲- قلمرو دین
در بحث پیوند علم و دین، بیان این نکته ضروری است که علوم تجربی در قلمرو دین نیست. زیرا آن جایی که بشر می تواند با به کار گیری عقل و اندیشه به حقایق امور پی ببرد و با پای خود حرکت کند، اگر او را بر دوش گیرند، از رشد و تکامل باز  مانده، انسانی ضعیف و کم جرأت بار می آید.
قلمرو دین علوم انسانی است؛ جایی که امکان داوری برای انسان وجود ندارد. تعریف انسان، جهان، تکلیف انسان و نقش او در عالم هستی، برای بشر مجهول است. بنابراین نظر دادن در این امور کار دین است. تاریخ نشان می دهد انسان و دین همواره از یکدیگر متأثر بوده اند. هرچه به دین آسیب زده، انسان را نیز آسیب پذیر ساخته است و بالعکس.
هنگامی که علوم انسانی از حوزه ی قلمرو دین خارج    می شود، انسان از مسیر واقعی خود بیرون می رود و زندگی او در مسیر دیگری به جریان می افتد و در این صورت، مرگ به عزا تبدیل خواهد شد. اما اگر زندگی در مدار صحیح قرار گیرد، جشن مرگ بزرگ ترین جشن ها است. زیرا کسی از مرگ می هراسد که زندگی را نشناخته است. علوم انسانی جدید که با کنار گذاشتن دین روی کار آمده است، دیدگاه روشنی درباره ی مرگ و پس از آن ارایه نمی دهد. تنها سخن علوم انسانی امروز، خارج از مقوله پنداشتنِ مرگ است. کسی که از مرگ چیزی نمی داند، هرگز نمی تواند ادعا کند که از حیات چیزی آموخته یا اساساً آن چه آموخته، معتبر است.
در این که بشر می تواند در شاخه های گوناگون علوم انسانی پژوهش کند، تردیدی نیست. اما در همین علوم انسانی،  راه های استعمار و به ذلت کشیدن انسان ها و روش تربیتی که به تباه شدن جرأت و توان فکری انسان ها منتهی می شود، کشف می گردد. آنان که دین را کنار نهاده و درعلوم تجربی غرق     شده اند، نمی دانند به کجا می روند! آنان سرنشینان وسیله ای هستند که از مقصد و مسیر آن آگاهی ندارند؛ نیروهای متخصص به کار گرفته شده ای هستند که وظیفه و عملکرد حساسی دارند، اما در رهبری کشتی دخالتی ندارند.
علوم انسانی، دستگاه رهبری انسان وانسانیت است. حرکت دادن انسان ها به سوی گرداب جنگ افروزی ها و به کارگیری علوم تجربی برای ایجاد قتلگاه انسان ها از اشتباهات علوم انسانی بشری است. اگر در کشوری علوم انسانی توانمند نباشد، توانایی علوم تجربی کاری از پیش نمی برد.
در این که علوم انسانی پس از جدایی از دین به تعبیر   ویژه ای کارایی یافت، بحثی نیست. بحث در این است که آن چه برای مثال، به وسیله ی این علوم انسانی به عنوان بهترین روش مدیریت به دست آمده، پیش از آن که در جهت خدمت به بشریت به کار گرفته شود، برای سرکوب انسان ها و عقب نگه داشتن    آن ها به کار می رود. زیرا تنها از یک شاخه ی قدرت انسانی سرچشمه گرفته و به چیزی جز طبیعت انسانی نمی اندیشد.
در حقیقت، یک انسان با جهت طبیعت گرایی فردی، چون قدرت و درک و توان محدودی دارد، خرابی و ویرانی محدودی می آفریند و فساد و جنایت او در همان حد است. اما هنگامی که انسان های طبیعت گرا درتشکیلات حزبی سازماندهی شوند، ویرانی و فسادی درحد یک موجود پریاخته انجام می دهند. ملیت و قومیت یا یک نژاد، بدان اندازه می تواند فساد و تباهی کند که مجموع فساد و تباهی یکایک افراد، چنان اثری نخواهد داشت. زیرا کارآیی یک مجموعه ی یکپارچه، به گونه ای است که به مراتب از مجموعه ی قدرت تک تک افراد بیشتر است. ویژگی هیدروژن و اکسیژن ترکیب شده، هرگز همانند و به اندازه ی ویژگی اکسیژن و هیدروژن تنها نیست. زیرا درترکیب، خاصیتی است که در اجزاء نیست و شرارت “طبیعت ترکیبی” به مراتب از شرارت افراد بیشتر است. پس مشکل علوم انسانی جدید این است که تنها طبیعت در دیدرس آن بوده و براساس آن کار می کند. مدیریت برتر کشف شده دراین علوم، مدیریت “طبیعت تنها” است که بهترین آن خطرناک ترین آن است.
شایان ذکر است که اگر ادیان، علوم انسانی والایی هستند، کسی می تواند ادیان را درک کند که از مهارت کافی در علوم انسانی برخوردار باشد. چه بسا بشر بدون تسلط بر علوم انسانی، توانایی کشف پدیده های اجتماعی ادیان خود را نداشته باشد. اگر روزی بنا باشد داوری های ادیان در علوم انسانی در معرض داوری جهانیان قرار گیرد، طبیعتاً باید نخستین ایمان آورندگان به ادیان، استادان علوم انسانی باشند. استادان علوم اجتماعی می توانند داورانی باشند که فرا نظریه های جامعه شناسان را شناسایی کنند و چه بسا افراد گریزان از دین، در خطی به ظاهر مستقیم، اما به حسب واقع در مسیری دایره شکل قرار گیرند ودر نهایت به همان نقطه ای برسند که برای فرار از آن، راه دوری را برگزیدند.
بشر برای گریز از پذیرفتن تعبد و تقلید، به سوی علم روی آورد و آن را سپری برای گریز از حکمت و دین و پیامبران قرار داد و در نتیجه به تمامی ادیان و مقدسات پشت کرد. ولی با وجود همه ی دور و تسلسل ها و به بن بست رسیدن طبیعت، انسان به بن بست نمی رسد. بلکه یأس از طبیعت، سر آغاز امید به فطرت و شروع درخشش دین است.
پیش تر بر این امر تأکید کردیم که قلمرو و عرصه ی کارکرد دین، علوم تجربی نیست. در تبیین بیشتر این نکته      می توان دین را به گندم یا گوشت و دیگر مواد اولیه تشبیه کرد که ساختن وآفرینش آن ها کار خداست، نه بشر. اگر میزبان موقع پذیرایی، این مواد را به صورت خام در اختیار میهمان قرار دهد، برای او  قابل استفاده نیست و در صورت استفاده دچار عارضه   می شود؛ اما وقتی پخته شد، می تواند از آن ها تناول کند. این پختن، کار دانش است. هم چنین در فرایند تولید لباس، ساختن پنبه کار خداست. ما پنبه ی خام را به کارخانه ی پنبه پاک کنی می فرستیم و پس از به دست آمدن محصول، آن را به کارخانه ی ریسندگی می دهیم و در آن جا به نخ تبدیل می شود، سپس   دوک های نخ را جهت تولید پارچه به کارخانه ی بافندگی       می دهیم و پس از آن نوبت نقاشی و رنگ آمیزی می رسد. با طیّ همه این مراحل است که پارچه ی قابل مصرف به دست می آید. دین به منزله ی پنبه است. ما نمی توانیم تخم پنبه و پنبه را بسازیم، ولی می توانیم پس از کشت و برداشت، پاک کنیم و با رشته کردن ببافیم و رنگ کنیم و پس از تولید به اندازه معین بریده، بدوزیم، اتو کنیم و در نهایت بپوشیم. همه ی این مراحل مربوط به دانش است. ساختن پنبه از خداست و از پنبه تا لباس، مربوط به دانش است.
دانش، به عنوان کارخانه ای بعد از کارخانه ی دین است. فطرت باید محصولات دینی را به کارخانه ی دانش ببرد و برای  آن ها آداب پیاده شدن و اجرا به دست آورد و براساس آن کارخانه انسان سازی را تکمیل کند. چنان که پیدا است، یک مرحله ی کارخانه ی انسان سازی، حکومت ها است. وحی الهی هم پیش از آن که به دست بشر معمولی برسد، باید از یک کارخانه ی دیگر و از مرحله ی خاص خود بگذرد. یعنی الان که می گوییم: « اِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَینِ کِتَابَ اللهُ وَ عِترَتِی»۱؛ کارخانه ی کتاب الله، مرحله ی نخست است و عترت، مرحله ی دوم و محصول قرآن و عترت که مورد قبول ما است، همان مواد اولیه ی سازمان بشر و کارخانه ی انسان سازی حکومت می باشد. اگر کتاب باشد، ولی مفسر و معلمِ کتاب (یعنی عترت) در اختیار نباشد، مشکلات و خرابی های زیادی به بار خواهد آمد. اما اگر کتاب و عترت بود، پس از آن، آن چه مورد نیازاست، علوم بشری است. به عبارت دیگر این مجموعه (یعنی کتاب و عترت) می شود دین. پس از آن نوبت دانش است. محصول دین باید از کارخانه ی دانش بگذرد تا قابل استفاده شود.
این که در روایات می خوانیم: « دین خدا با عقول انسانها به دست نمی آید» ، به این معنا است که شما نمی توانید کتاب و دین خدا را بدون اهل بیت علیهم السلام  به دست آورید. ولی باید دانست وقتی دین خدا توسط عترت علیهم السلام تبیین شد، این پایان کار نیست، بلکه باید روی این مواد کار شود. به این معنا، باید علم بر روی این مطالب کار زیادی انجام دهد تا قابل جذب و هضم شود.
پس جایگاه دانش بشری آن است که در امر پیاده کردن و اجرا نمودن دین دخالت کند. بدیهی است مفهوم این سخن، استقلال علم از دین و تقابل میان آن دو نیست؛ بلکه کمک کردن به امری است که با حجّت ظاهری به دست آمده و باید به کمک حجت باطن ، تنزیل و تحکیم شود.

۳- دین و تأسیس علوم انسانی مبتنی بر فطرت
جامعه شناسی، اقتصاد، حقوق، مدیریت و دیگر شاخه های علوم انسانی، در دو نوع کاملا متضاد و رو در رو قابل تقسیم و تحلیل هستند. یکی انسان را از چشم انداز فطرت و دیگری او را از منظر طبیعت می نگرد. بر این اساس، واژه ها، مقوله ها و مفاهیم, تفاسیری کاملاً متفاوت پیدا می کنند. برای مثال، آزادی در دیدگاه نخست، آزادی فطری است که بدون محدود شدن طبیعت و کانالیزه شدن در مسیر فطرت به دست نمی آید. اما دیدگاهی که انسان را بر مدار طبیعت تفسیر می کند، آزادی طبیعت را   می پذیرد و این امر بدون سرپوش گذاشتن برفطرت و خاموش کردن آن امکان پذیر نیست. از نگاه چنین انسان شناسی، سرگرم نگهداشتن انسان به هر پدیده ای که بتواند بقایای فطرت را به فراموشی بسپارد و ریشه ی ارزش گذاری ها در جهت فطرت را بسوزاند و ارزش های کاذب را جایگزین ارزش های فطری کند، اصل تلقی می شود. جالب این که می توان با حفظ واژه ها، به دگرگون کردن معانی و مصادیق پرداخت؛ چنان که امروزه لفظ آزادی، اصلاح، تکامل و ترقی به همین سرنوشت دچار شده اند.
بشر امروز، پس از قرن ها رنج و تلاش در مسیر علم و معرفت، به جایی رسیده است که آشکار ترین امور فطری را انکار می کند؛ انکاری که در ادوار و اعصار گذشته، عملی و ممکن نبود! برای مثال، امروزه نوع و فرایند ادراک و آگاهی انسان آن چنان در دایره ی پرسش و استفهام قرار گرفته که گویی دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که شرایط، زیر بنا، شناخت و ارزش گذاری انسان، روبنایی بیش نیست. اصولاً دوام حکومت طبیعت، موجب فراموشی روز افزون فطرت می شود.
بشر در عین حال که از نظر فطری تنزل کرده، اما از نظر توان پژوهش های علمی به پیش می رود و هیچ گونه مغایرتی هم میان این دو نیست. بشر در کشف پدیده ها به پیش رفته و این به منزله ی اسناد طلب او از طبیعت بوده و منافاتی با طبیعت گرایی او نداشته است، ولی در کشف خود و کشف جهان و شناخت مبدأ هستی که منتهی به احساس دین و احساس الزام و مسئوولیت می شود، سیر انکاری و تکذیبی داشته و هر نسلی بیشتر از نسل گذشته انکار دین می کند. نتیجه این شده که امروزه جانیان و جنایتکاران بشری، پرچمدار حقوق بشر شده اند و بر آنند تا آزادگان را زیر عنوان دفاع از حقوق بشر، از پای در آورند؛ سیر از نور به ظلمت همین است. متخصصی که انسان را فقط طبیعت می پندارد، خود را از احساس مسئوولیت رها می بیند و تمام علوم انسانی او در جامعه شناسی و علوم تربیتی و روان شناسی و حقوق و اقتصاد بر مبنای حرکت به سوی ظلمت، تفسیر می شود. این امر نسل انسان را به سقوط می کشاند و به عبارت دیگر از دست مایه ی فطرت انسانی دورتر می کند؛ به نحوی که  آن چه روزی به عنوان تجاوز به حقوق انسان ها مطرح بوده، امروز دیگر به عنوان حق انکار ناپذیر انسان تلقی  شده است. ربا که در ادیان الهی به عنوان بدترین شکل استعمار انسان مطرح است، در قانون سرمایه داری به عنوان حق طبیعی سرمایه دار پذیرفته شده است. امروزه ربا ، به عنوان سکان کشتی اقتصاد جهان و بانک ها و بانک داران همچون رهبران اقتصادی بشریت، تلقی می شوند. در این ماجرا است که در آخرالزمان، نخست امر به معروف و نهی از منکر متوقف می شود و سپس امر به منکر و نهی از معروف رایج      می گردد و درنهایت، معروف به منکر و منکر به معروف تبدیل خواهد شد. در این حالت، فطرت به کلی فراموش می شود و طبیعت مداری حتی تا مرحله ی ارزش گذاری پیش می رود و جایگزین فطرت خواهد شد. از همین رو است که ما بشر امروز را گرفتار ننگ اعتیاد به طبیعت و جهان را دخمه ی معتادان      می دانیم. امروز افراد بشر در دخمه ی ظلمانی طبیعت گرایی در هم می لولند. هر یک دیگری را می آلاید و سیاهچال موجود را فردوس برین می شمارد. خودستایی ها، دیگر ستایی ها، چاپلوسی های دروغین و وحشت و رنجش از بیان عیوب، موجب نوعی گرایش به تخدیر در این تاریک سرا شده است. جهان تاریک نیست، این انسان ها هستند که در تاریکی خود زندگی می کنند و جهنم، جهنم نیست، بلکه اخلاق انسان است که فضای جهنمی و جوّ مسموم به وجود آورده است! این ها، همه آثار حکومت طبیعت گرایان و به تعبیر دیگر طاغوت ها بر جهان است؛ کسانی که به سوی انکار تمامی ارزش های فطری در حرکتند و برای کشتار انسان های فطرت گرا، مسابقه می دهند.
جنگ میان فطرت و طبیعت در عصر ما، آغاز حیات دوباره ی انسان فطرت گرا است. هنگامی که بشر در طبیعت گرایی به پوچی برسد و بن بست نهایی طبیعت گرایان در مسیر موعود انسان برای انسان های هوشیار آشکار شود، نوبت به اعتراض فطرت خواهد رسید و تابش  دوباره ی فطرت گرایی آغاز می شود. آنگاه که بیدادگری طبیعت گرایان و ادعاهای آنان به اوج برسد، گروهی از فطرت گرایان، دست از جان شسته به رویارویی با طبیعت گرایان خواهند رفت؛ زیرا وعده های طبیعت گرایان نادرست است و دنیای آرمانی آنان چیزی جز منجلاب فساد اقتصادی و سیاسی و اخلاقی نخواهد بود. در جنگ های  بین المللی، طبیعت گرایان برای پیشگیری از آن ها راه حلی نداشتند وخشونت و ویرانی ها و شدت آزار جنگ به گونه ای دفاع ناپذیر بود که باعث شد مکتب های طبیعت گرایی یکی پس از دیگری فرو ریزند. ریزش آن ها به مثابه ی آن بود که آوار طبیعت از روی بخشی از اعضای فطرت برداشته شود و نور فطرت از زیر      ویرانه های تمدن طبیعت درخشیدن گیرد.
همان گونه که با اوج حکومت طبیعت گرای یزیدی، فطرت گرایی به صورت نهضت توّابین خود را نشان داد واهل بیت به عنوان پرچمدار فطرت گرایی از انزوا بیرون آمدند، در عصر ما نیز حرکت فطرت گرایی بشری در قالب دین اسلام و ادیان دیگر( بل در مجموع انسان ها چه آنان که به باور دینی رسیده و چه آن ها که در راهند)، در قالب مبارزات آزادی خواهانه و اصلاح طلبانه و دین گرایانه و حتی بازگشت به رهبری دینی از نوع امامت و ولایت، مطرح شده است. این دو فرهنگ، هر جا با یکدیگر به ستیز در آیند و از هم جدا شوند، فرهنگ فطرت گرایی ناب تر خواهد شد و فرهنگ طبیعت گرایی خشن تر و برهنه تر و    دریده تر آشکار می شود. جنگ میان فرهنگ فطرت و فرهنگ طبیعت، به منزله ی قطع پیوند آب شور و آب شیرین است. چشمه ی آب شور و چشمه ی آب شیرین را که از کنار هم     می گذرند، در نظر بگیرید. آن زمان که هر دو با هم آمیخته     می شوند، هر چند از شوری آب شور کاسته می شود، اما چیزی به دست نمی آید که بتوان با آن رفع تشنگی کرد و حیات انسان و حیوان و گیاه را نجات داد. اما آن جا که این دوچشمه با هم قطع رابطه کنند و چشمه ی آب شیرین راه خود را جدا کند و مسیر خود را برگزیند، رهآورد آن به دست آمدن آب شیرین و ناب است. حتی اگر اندازه ی این آب ناچیز باشد، اما حیات بخش، سازنده و نجات دهنده است. در این حال، اگر شوری وغلظت آب جدا شده از آب شیرین بیشتر هم شود، توان آسیب رسانی نخواهد داشت.
عموماً آمیزش طبیعت گرا و فطرت گرا، موجب تنزل کیفیت فطرت گرایان است. این فطرت گرا است که در این آمیزش زیان می کند. آشتی میان فطرت گرا و طبیعت گرا و آمیزش میان این دو، به سان جایگزینی میوه ی گندیده ای میان میوه های سالم است. در این حال،  میوه ی گندیده هرگز بهبود نمی یابد و تنها میوه های سالم هستند که می گندند.
گفتنی است که جوشش فطرت، از فقر طبقات محروم آغاز می شود و طبیعت، از اوج قله های قدرت بر می خیزد. این رویارویی برای صاحبان بینش دینی است. آن چه که طبیعت گرا در این نبرد از دست می دهد، تمامیت تدریجی خود است، اما فطرت گرا، رویش و زایشی تازه را می آغازد. در این رویارویی، هنگامی که فرد طبیعت گرا، در نبرد نابود می شود، جوشش انسانی را جانشین آن تنزّل می کند. اما هنگامی که فرد فطرت گرا از بین می رود، جوشش تازه ی ژرفای انسان ها، جایگزین از دست رفته خواهد شد. زیرا در طبیعت گرایی میل به خود و داشتن و بیشتر برداشتن مطرح است و در عمق آن تمایل به داد و ستد برای مادیات بیشتر نهفته است؛ اما در فطرت گرایی احساس مسئولیت و ادای امانت و میل به رها شدن از خود و تعلقات وجود دارد. آسیب پذیری طبیعت گرایان، همراه با از دست رفتن روحیه و در هم ریختن آنان است و چون طبیعت گرایان پیروان خود را با استخفاف حفظ می کنند، هر چه که جبروت آن ها بیشتر در هم فرو ریزد، از توان اجرایی استخفاف کاسته شده و فرمانبران نافرمان می شوند. در این رویارویی، طبیعت گرا برای گرفتن به میدان   می آید، ولی به دلیل نداشتن جوشندگی در ایثار و گذشت، از دست دادن برای وی نوعی نابودی تدریجی است، اما فطرت گرا برای سرمایه گذاری پا به میدان می گذارد و چون حرکت او از ایثار سرچشمه می گیرد، به ایثار نیز می ریزد وبر ایثار او         می افزاید. طبیعت گرا هر چه می گیرد، تشنه تر و نیازمندتر     می شود و فطرت گرا هر چه از دست می دهد، آزادتر می گردد. فطرت گرایان به هنگام عمل، فطرت بینندگان را تحریک می کنند و فطرت گرایان تازه ای به وجود می آیند، اما طبیعت گرایان از کار کشتار خود، روز به روز خسته تر شده و پس مانده های فطری که در آنان هست، آنان را در گیرودار پاسخ به پرسش های دشوار گرفتار می کند. اگر درانسان های طبیعت گرا از فطرت خبری نبود، طبیعتاً خستگی و تردید نیز در آن ها یافت نمی شد؛ اما چنین نیست و کم و بیش گرفتار فطرت هستند و همان است که آن ها را به تدریج از گردش خارج می کند و ناگزیر برای رهایی از آن، به مُسکِر و مخدّر و انواع سرگرمی ها روی می آورند. در مقابل، ایثار فطرت گرایان موجب رشد ایثار خود آن ها و دیگران می شود.
از این رو، فطرت، چشمه ای جوشان است و هر قوم که جریانی از فطرت گرایی را دنبال می کند، با وجود دشواری ها و آسیب ها، جوشش بیشتری دارد واز نظر کیفی و کمی روبه رشد  می رود. جریان فطرت گرایی که سرانجام به تشکیل جمهوری اسلامی انجامید، فطرت گرایان مسلمان وغیر مسلمان را جهت داد. این تحول بزرگ در نگاه کلان و در دراز مدت، به بازگشت بشریت به دین و فطرت و تأسیس علوم انسانی مبتنی برفطرت خواهد انجامید. آن گاه که کفه ی موازنه به نفع فطرت گرایان تغییر یابد و حکومت های فطرت گرا یکدیگر را بیابند و حکومت جهانی فطرت بر جهان آغاز شود، آن روز، روز نوینی است که آغاز بهار انسانیت است؛ روزی است که بشر از سُکر طبیعت گرایی رها می شود و دوره ی بازگیری از اعتیاد طبیعت گرایی را پشت سر  می نهد. آن زمان است که معتاد امروز ما به انسان سالم تبدیل می شود و جهان، نوید بهشت را می یابد. آن روز نماز، معنای واقعی خود را می یابد و انسان معنای دین و ایمان  را می فهمد و مفهوم دوستی انسان ها با یکدیگر را، ادراک می کند.
۴-دین و فطرت سالاری
جهت گیری دین به سوی فطرت سالاری، حاکم نمودن فطرت در کلیه ی امور و در همه ی زمینه های فردی و جمعی است. اسلام و کفر، ایمان و شرک، عدل و ظلم، نور و ظلمت، فضیلت و رذیلت، عقل و جهل، دنیا و آخرت، خود و خدا، صدق و کذب و امانت و خیانت، همگی نمود هایی از حکومت فطرت و طبیعت هستند. انسان وارونه، انسانی است که طبیعت او بر فطرتش چیره آمده است و انسان مستقیم وقلب سلیم، دارای حاکمیت فطرت بر طبیعت است. اگر طبیعت را به مَرکَب و فطرت را به راکب تشبیه کنیم؛ وقتی که راکب بر مرکب سوار و افسار او به دست راکب باشد، راکب راحت است و طبیعت که مرکب است در خدمت فطرت خواهد بود. اما اگر مرکب، از چنگ راکب رها شود، راکب نمی تواند مرکوب مَرکَب شود و دراین حالت شاهد هلاکت هر دو خواهیم بود. زیرا بصیرت فطرت در طبیعت نیست و همین نبود بصیرت موجب سقوط در پرتگاه هلاک خواهد شد. از سوی دیگر چون فطرت واجد بصیرت است، آماده ی همراهی با فاقد بصیرت نیست و هرچه میزان غرق شدن مرکب بیش تر شود، شدت مفارقت راکب، بیش تر خواهد شد.
اما این که چگونه در انسانی که طبیعت بر او مانند ساحران فرعون حاکم است، انقلاب رخ می دهد و در یک لحظه منقلب شده و فطرت آنان بر طبیعت شان پیروز می شود. باید گفت فطرت همیشه منتظر فرصت است تا زمامداری طبیعت را برعهده گیرد، اما وابستگی ها، هم چون باری سنگین ، انسان را به زیر می کشد و در زیر فشار آن هاست که انسان خسته شده، گاه امید خود را از دست می دهد. قرآن در توصیف حال و وضع چنین انسانی می گوید: «إِنَّاجَعَلنَا فِی أَعنَاقِهِم اَغلاَلاً فَهِیَ اِلَی الاَذقَانِ فَهُم مُقمَحُونَ. وَجَعَلنَا مِن بَینِ اَیدِیهِم سَداً وَمِن خَلفِهِم سَداً فَاَغشَینَا هُم فَهُم لاَیُبصِرُون١» و یا می فرماید: «خَتَمَ اللهُ عَلَی قُلُوبِهِم وَعَلَی سَمعِهِم وَعَلَی اَبصَارِهِم غِشَاوَه۲» و یا می فرماید: «سَوَاءٌ عَلَیهِم ءَأَنذَرتَهُم اَم لَم تُنذِرهُم، لاَیُؤمِنُونَ۳». در این حالتها، وضعیت فطرت چگونه است؟
باید گفت چون فطرت با پاکی و طهارت سنخیت دارد، او نیز اعراض می کند و از همنشینی با طبیعت انسان سرباز می زند. همان گونه که پاکان از معاشرت با ناپاکان رنج می برند و سرانجام قطع رابطه می کنند، فطرت هم مانند کبوتری که از رجس و پلیدی متنفر است، هر چه پلیدی و پلشتی شدیدتر باشد، کبوتر فراتر پرواز می کند تا آزرده نشود وهر اندازه پلیدی و پلشتی زدوده شود، ارتفاع پرواز پرنده کاهش می یابد. از همین منظر است که طبیعت سالاری ظلمت است و فطرت سالاری نور. طبیعت سالار هم به خود و هم به حقوق و حریم دیگران تجاوز  می کند و اگر شخص و گروهی مورد تجاوز طبیعت سالاران قرارگرفت، از مظلوم دفاع نمی کند؛ حال آن که فطرت سالار    می گوید: من به خودم تجاوز نکرده و به حقوق دیگری هم تجاوز نمی کنم، ولی اگر دیگری  خواست به من تجاوز کند، ساکت  نمی نشینم واز خود دفاع می کنم و چنانچه دیگری هم خواست به سومی تجاوز کند، بی تفاوت نیستم و در کنار مظلوم خواهم بود و از او دفاع خواهم کرد.
فطرت گرایی ایجاب می کند که فطرت گرایان برای جلوگیری از تجاوز طبیعت سالاران به خود و دیگران، از ابزار پیشرفته ی علمی استفاده کنند. به این هم اکتفا نکنند و تلاش نمایند درعلم و فن آوری مستقل باشند و تحقیقات علمی خودی و بومی داشته باشند. اینان می گویند همان گونه که دیگران،  ابزار هایی دارند که از ما پنهان می کنند و به ما نمی فروشند، ما هم باید ابزارهایی داشته باشیم که برایمان محفوظ بماند و در صورت نیاز و هنگام تهدید طبیعت سالاران، برای دفاع از خود و دیگران مورد بهره برداری قرار دهیم و این قدرت را داشته باشیم که بتوانیم دفاع کنیم. این می شود یک جریان صحیح که در آن، هم از علم و هم از دین استفاده شده است. حال اگر این جریان، قدرت اول جهان شود، خیر و برکت او به همه جهانیان می رسد و تمام جهان از امنیت و آرامش لازم برخوردار خواهد شد. بنابراین اگر بهشت موعودی هست، مدخل و ورودی آن همان فطرت است وانسان از راه فطرت وارد آن می شود. از آن طرف اگر جهنم حق است، راه ورود ش همان طبیعت است. تعصب یکی از نمودهای طبیعت و از مداخل جهنم است و وقتی انسان در این راه وارد شد، در نهایت وارد آتش می شود و این سوزنده ی تمامی اخلاقیات است. در مقابل آن، اعتراف به حق، انصاف و پذیرش و تسلیم در برابر حق، از نمودهای فطرت و راه ورود به بهشت است.
در برخی آیات و روایات، از طبیعت به ظلمت تعبیرشده است١. هر شخص یا گروهی که تنها خودش را دید و دیگران را ندید یا نادیده گرفت، این می شود ظلمت. زیرا واقعیت این است که آن ها وجود دارند. طبیعت «من» است و فطرت «من برتر». اگر طبیعت اسم انسان است، فطرت فامیل انسان است. اگر طبیعت به گرسنگی و تشنگی و مسایل موردی می اندیشد، فطرت به خطرات بزرگ تر و امنیت همگان اندیشیده، مشکل انسان را با دیگران حل می کند. انسان فطرت گرا خود و دیگران را قبول می کند و این اساس برقراری امنیت میان انسان ها است. خارج کردن انسان از ظلمت به سوی نور، یعنی این که او از تمامیت خواهی طبیعت خارج شود و به مقامی برسد که امنیت و آسایش را برای همگان بخواهد.
گفتنی است اگر طبیعت سالاری درافراد موجب زیان و فساد است، این امر در حکومت ها، به مراتب دارای زیان ها و مفاسد بیشتر است. گاه می شود مردمی در خانه و حوزه ی        فعالیت های فردی و حتی در رفتار و تعامل با همسایه ها، فطرت سالارهستند، اما در مسایل جهانی و روابط خارجی شان، طبیعت سالارند؛ دقیقاً همین جاست که جایگاه دین  حذف شده است. وقتی دین را از مجموعه ای حذف کنند، فطرت هم محو می شود. دین و فطرت با همند. هر جا دین بود، بقایای شعله ی فطرت هم نمودار می شود و هر جا دین حذف شد، طبیعت به صورت انفرادی عمل می کند و طبیعت سالاری جلوه گر می شود.
در این عرصه، هر چه وضعیت کلان تر و گسترده تر     می شود، نمودهای طبیعت سالاری قوی تر و درخشنده تر و فعالتر می گردد. هر چه زاویه ها و عرصه ها باریک تر و کوچک تر  می شود، فطرت خودش را بیشتر نشان می دهد و در این گونه موارد حساسیت و انگیزه ی دین زدایی آنان کمتر است. حساسیت طبیعت سالاران با دین در بخش های کلان بیشتر است و در بخش هایی که برای قدرتشان بی خطراست، سهل انگاری و مسامحه می کنند و به انسان اجازه  می دهند در زندگی فردی متدین باشد و در عرصه ی شخصی و خانوادگی نسبت به همسر، فرزند، همسایه و همکاران، عادل باشدو با آنان شرافتمندانه زندگی کند. اما آن گاه که نوبت به حکومت در عرصه های کلان اجتماعی و پیوندهای بین المللی می رسد، به چیزی جز منافع خود      نمی اندیشند و به واقعیتی جز طبیعت سالاری تن در نمی دهند.
پس ما هر چه به سمت عرصه های بزرگ تر و کلان اجتماعی پیش می رویم، یعنی از خانه به محله، از محله به شهر، از شهر به پایتخت و بعد به رابطه ی میان پایتخت های جهان و سیاست های بین المللی می رسیم، نام دین و میزان حاکمیت قوانین و موازین دینی، محو تر می شود. در مقابل، هر چه بیشتر به طرف زندگی خصوصی وفردی می آییم، حساسیت حاکمیت ها نسبت به دخالت و نظارت دین کم تر می شود و اشخاص        می توانند بدون هیچ منعی به دستورات فردی دینی عمل کنند و حتی گاه به این امر توصیه هم می شود؛ چنان که در مورد خانواده توصیه می کنند. علت این امر آن است که وقتی طبیعت گرایی به دین اجازه ی دخالت در امور کلان و مسایل حکومتی نداد و دین را در آن عرصه ها حذف نمود، در مسایل خُرد، دین به تدریج فراموش می شود. زیرا نگاه افراد به بالا دستشان است. وقتی دیدند در رگه های حاکمیت ونهادهای قدرت خبری از دین نیست، این وضعیت به زندگی آنان نیز سرایت می کند. به قول امام علی علیه السلام: «اَلنَّاسُ بِأُمَرَائِهِم أَشبَهُ مِنهُم بِآبَآئِهِم۱»، یعنی آن قدر که حاکمان و رهبران جامعه در شکل گیری و الگوپذیری مردمان دخیل و مؤثرند، پدران نیستند.
۵- دین وتعریف انسان کامل
هدف و مقصد، رسیدن انسان به کمال است. تعریف انسان کامل به عهده ی دین است و بس. نظریه پردازان و مکاتب بشری که انسان را نشناخته اند، چگونه می توانند انسان کامل را تعریف و مسیر و مقصد او را برای نیل به کمال تعیین کنند؟!
کسی که انسان را نشناخته، حق سخن گفتن در اقتصاد و داوری در جامعه شناسی و مسایل تربیتی و دیگر علوم انسانی را ندارد. او در این گونه مسایل یا باید سکوت کند، یا ابتدا انسان را تعریف نماید. اقتصاد، اخلاق، تربیت و….، همه لباس هایی هستند که برای برهنه نماندن و حفاظت انسان، بر او پوشانده می شود. چگونه امکان دارد لباسی که آن را اندازه گیری نکرده باشند، با بدنی متناسب باشد؟ خیاطی که مشتری خود را اندازه گیری نکرده، چطور حق دارد پارچه ی او را قیچی کند؟ آن که می گوید من هنوز انسان را ندیده ام ، چطور می تواند او را  اندازه گیری کند و قیچی بر پارچه ی او بگذارد!
مکاتب و علوم انسانی بشری این گونه عمل می کنند و برای انسان، ندیده  لباس می دوزند و بعد هم این لباس را بر او پوشانده، به او می گویند این لباس توست، یا آن را بپوش ، یا به تو می پوشانیم و کاری می کنیم که به اندازه ی این لباس شوی! اگر دیدند آستینش کوچک است،  می گویند دستش را می بریم تا اندازه ی آستین شود. اگر دیدند پایش بلند است، می گویند آن را می بریم تا تناسب پیدا کند!!
در مسایل فرهنگی و تربیتی، از دبستان تا دبیرستان، دقیقا به گونه ای برنامه ریزی می کنند تا با اقتصادی که در نظر گرفته شده، تطبیق کند؛ یعنی انسان ها را چنان قالب گیری       می کنند که در لباسی که برایش تهیه دیده اند، جای بگیرد و پاها را آن گونه رشد می دهند که با کفش مورد نظرشان جور در بیاید!
۶- دین و امنیت
بحث خود را با تبیین یکی از مهم ترین و اساسی ترین کارکردهای دین یعنی «امنیت» پی می گیریم. نقش منحصر به فرد دین در این باب ، آن گاه روشن می شود که بپذیریم امنیت یک امر قابل تقسیم نیست که بتوان آن را از دیگری گرفت و در انحصار خود قرار داد. راه تحصیل امنیت این است که هر گاه دیگری را از تجاوز به خود در امان داشتیم، خود از تجاوز به دیگری در امان خواهیم بود. امنیت خصوصی در فضای امنیت عموم قابل دسترسی است، زیرا امنیت به مثابه ی پلی است که نیمی از آن در اختیار ما و نیم دیگرش در تصرف دیگری است. یا همانند سدّی است که در اختیار دونفر است. هر نقطه ی سدّ که خراب شد، بقیه اش هم خراب می شود. در موضوع مورد بحث نیز اگر امنیت یکی از میان رفت، امنیت همه از بین می رود. به دیگر سخن، راه دستیابی به امنیت به سان زنجیری است که با آن آب کشیده می شود؛ اگر یک بند و حلقه ی این زنجیر از میان برود، آب کشیدن ممکن نیست. دستیابی به آب امنیت و تحصیل حیات و سعادت ابدی نیز آن گاه میسر است که تمامی حلقه های زنجیر سالم باشند. از این رو قرآن می فرماید:«مَن قَتَلَ نَفسَاً بِغَیرِ نَفسٍ أَوفِسَاداً فِی الاَرضِ، فَکَاَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعَاًً١».
عبارت «امنیت برای من»، سخنی نامعقول است. زیرا امنیت چیزی نیست که بتوان به کسی داد یا از کسی گرفت. امنیت یا هست یا نیست، اگر هست برای همگان است و اگر نیست برای هیچ کس نیست؛ یا همه یا هیچ. در این باب حذف یکی مساوی با حذف همه است.
– طبیعت گرایی ودوری از دین و فطرت، مبدأ ناامنی بشر
آن چه بشر را از حل مسئاله ی امنیت، ناتوان ساخته، کنار نهادن دین و به تبع آن به کارگیری طبیعت در تمام سطوح مسایل اجتماعی و تلاش برای خاموش کردن آتش فشان فطرت و کنار گذاشتن آن از مدیریت اجتماعی است. مشکل شرق وغرب، عدم شناخت علت العلل بدبختی ها است. در مقابل، موفقیت همه  پیامبران الهی، انگشت گذاشتن روی علت العلل و آغاز نمودن کار از آن جا است. امنیت اجتماعی می بایست از مهار عمل به وسیله  عکس العمل حاصل شود و همان جا که سرچشمه ی عمل است، باید عکس العمل کار کند.
سرِچشمه شاید گرفتن به بیل       چو پرشد نشاید گرفتن به پیل
ریشه ی ناامنی های هولناک و طوفان های بزرگ       ناامنی، حاکمیت طبیعت گرایی است. در دور حاکمیت طبیعت، عکس العمل در طول عمل است و به رسمیت شناختن زور در قطره است که امواج اقیانوس زور را عالمگیر می نماید و با طوفان آن ، همه چیز خراب می شود. ابتکار پیامبران در قطره است که نتیجه اش در اقیانوس آشکار می گردد.
اگر انسان توانست خودش را با فطرت مهار نماید، در او قطره ای امنیت به وجود آمده است و وقتی این انسان های به امنیت رسیده به هم بپیوندند، امنیت اجتماعی به وجود می آید. انسان هایی که تجاوز طبیعت آن ها به وسیله ی فطرتشان مهار نگشته است، به امنیت دیگران تجاوز می کنند و اگر عمل آن ها با عکس العمل مهار کننده ای از خارج روبه رو نشود، گسترش  می یاید.
وقتی که اولین انسان به متجاوز برخورد می کند و او را مهار می نماید، مثل آن است که آتش را قبل از آن که شعله هایش فزونی یابد، خاموش کرده است. هابیل در برابر قابیل عکس العمل مهار کننده نشان نداد و از این رو طغیان قابیل از قول به عمل کشیده شد. اگر هابیل نهی از منکر می کرد یا اعلام        می نمود که من برای خود، حق مقابله به مثل دارم، کار به کشتن    نمی رسید  مشکل اصلی از عدم برخورد هابیل آغاز شد که قابیل را گستاخ کرد. اگر خوبان جسارت مهارکردن، تهدید نمودن و برخورد با بدان را داشتند و عمل می کردند، آتش نا امنی در نطفه خفه می شد و سر چشمه ی نا امنی ها با «بیل» یک فرد مهار می گردید!
اگر روزی  که اولین محموله ی مواد مخدر وارد جامعه شد، یک پشت دستی به وارد کننده ی آن زده شده بود، کار به جایی نمی کشید که در یک روز، هشتاد قاچاقچی اعدام شود و با این وجود، از موج فزاینده ی آن چیزی کم نگردد ! اسلام «یک» را می بیند که پشت سرآن «همه» است، ولی دیگران«یک» را توجیه می کنند و وقتی «همه» از آن متولد شد، وحشت        می کنند! اسلام با «یک» چنان به شدت برخورد می کند که باید با «همه» و «کل» برخورد شود؛ چون کل را به دنبال جزء        می بیند. اسلام شکسته شدن حریم فساد و ضرر را خطرناک    می داند.
***
شایان توجه آن که امنیت به دست آمده از راه دین، به مرحله ی پس از مرگ نیز تعمیم  می یابد. امنیت پس از مرگ به عنوان واقعیتی موجود و حقیقتی انکار ناپذیر، تمام مسایل علوم انسانی را در بر می گیرد، به گونه ای که می توان علوم انسانی را به دو دسته ی «علوم انسانی مبتنی بر غفلت از امنیت پس از مرگ» و«علوم انسانی مبتنی بر توجه به امنیت پس ازمرگ» تقسیم کرد. در این تقسیم بندی، آن دسته از علوم انسانی که با امنیت نهایی سروکار ندارد، رها از مسأله مبدأ خواهند بود و آن دسته که به این امر توجه دارند، ناچار هستند که مسأله ی مبدأ را مدّ نظر قرار دهند. بر این اساس، طرح مسأله ی مبدأ و معاد که به ظاهر مسأله ای اعتقادی و مربوط به جهان بینی است، در حقیقت پایه ی ارزش و روش در جامعه شناسی، انسان شناسی، اقتصاد، مدیریت و سیاست است. طبیعت گرایی انسان را در مقطع حیات دنیا مشاهده می کند و فطرت گرایی و دین مداری، حیات دنیا را مقطعی از حقیقت انسان می شناسد.
طبیعت گرایی، اصل گرفتنِ حیاتی است که از مبدأ ومعاد بریده شده است؛ حیاتی که امنیت آن را اساس امنیت و رفع نیازهای طبیعی آن را اساس راحتی دانسته است و انسان را از هدایت فرادست مستغنی می پندارد. جامعه شناسی شرق و غرب که بر اساس طبیعت گرایی بنیان شده، مقطعی از زندگی را کل زندگی می پندارد و قبل و بعد حیات دنیایی در این جامعه شناسی، مطرح نیست. همین سخن در باب اقتصاد، مدیریت، سیاست و دیگر رشته های علوم انسانی نیز صادق است.
– دانش تجربی، امنیت آورنیست
رهآورد طبیعت گرایی آن است که هر چه توسعه و علم گسترش می یابد، ابزار جنگیدن خطرناک تر و وحشت انگیزتر  می شود و چون وحشت رقیب افزایش می یابد، انگیزه و تلاش برای مقابله و عقب نماندن فزون تر می گردد و در این میان اگر امنیتی هم برقرار شود، امنیتی ملافه وار و براساس وحشت و    فرو پاشی اعتماد متقابل است؛ امنیتی که به عنوان تعادل وحشت است، نه تعادل اعتماد. این تعادل وحشت آسیب پذیر است. به فنری می ماند که پی درپی بر فشردگی آن افزوده می شود و طبیعی است وقوع انفجار در این صورت، پیامدهای ویرانگری     در پی خواهد داشت.
نباید از دانش تجربی و آزمایشگاهی، محصولی به نام امنیت انتظار داشت. آن چه از این رهگذر قابل تحصیل است، سلاحی است که دشمن را از تجاوز و تعدی به ما باز داشته، منصرف می سازد؛ ولی از ساختن ابزاری که باز دارنده ی ما از تجاوز به دیگران باشد، ناتوان است.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
کز شافعی نپرسند امثال این مسایل                     نمی توان از استاد علوم تجربی پرسید که چه کنیم تا خود را از تجاوز به غیر باز داریم؟ درجهان امروز، علم ابزار استعمار است و آدم خواری را مدرن تر کرده است. ابزار یا برای چاق کردن و سالم نگاه داشتن و برای دوشیدن واستثمار است یا برای سلّاخی و ذبح و پوست کندن. خدمت ها هم «خدمتِ خوردن» است. جانوران با هم زندگی می کنند، اما یک لحظه از خوردن یکدیگر سیر     نمی شوند. با این واقعیت چگونه می توان از دانش تجربی، انتظار اخلاق و عرفان داشت؟ این مانند آن است که از فلسفه، انتظار اخلاق و عرفان داشته باشیم!
به قول شیخ بهایی:
تا کی زشفا شفا طلبی               از کاسه زهر دوا طلبی
می گویند فلسفه برای بحث و رسیدن به آرامش و اطمینان از راه تهذیب نفس است. اما چنانچه نفس غیر مهذب به استدلال فلسفی مسلح شود، مهار کردن آن نفس دشوار تر می گردد. فلسفه، گرچه برای پرسشگر و جویای حقیقت شفا است، اما برای غیر مهذب کاسه ی زهر است. دانش تجربی نیز اگر از حاکمیت دین و فطرت بیرون رود و دراختیار طبیعت سالاران قرار گیرد، باید در انتظار رشد روز افزون نا امنی ها باشیم. اما اگر رشد و توسعه ی دانش بشری با فطرت و هدایت الهی مقرون و ممزوج شده بود، فضای دیگری به وجود می آمد. باید اکسیژن دین با هیدروژن علم ترکیب شود تا امینت جهانی تضمین و راه و رسم زندگی و شیوه ی انسان سازی تبیین گردد .
پس در عصری که با رشد دانش بشری، ابزار نو پیدا شده و کارآیی ابزار بیشتر گردیده است، طبیعت با همین ابزار شرارت  می کند و شهر یا کشوری را خاکستر می کند و فاجعه ی هیروشیما و ناکازاکی را به وجود می آورد. سخن ما این است که اگر همین دانش ها و ابزارها در اختیار دین حقیقی و فطرت قرارگیرد، عالم را بهشت می کند و به آن تعالی و تکامل بخشیده، امنیتی جهانی و پایدار برقرار خواهد ساخت.
آن کس که علم را به عنوان یک واقعیت پذیرفت، ولی تمامیت خواهی طبیعت را با بادبان فطرت کنترل نکرد، نتیجه اش آن خواهد بود که با ابزار پیشرفته، روز به روز از امنیت دورتر شده و همیشه در صدد است ابزار بازدارنده و دفاعی خود را فعّال کند؛ بی آنکه قدمی در بازداری وخود سازی خود بردارد. طبیعی است هر کسی به چنین فرد تمامیت خواهی که جز به حفظ خود و تأمین منافع خویش نمی اندیشد، نگاه کند، وحشت می کند و او را موجودی وحشی می یابد که در ستیغ تمدن، در اوج توحش است.
توحش هر موجود وحشی حد و اندازه ای دارد و جلوگیری از خطر آن ابزاری خاص می طلبد. مثلاً برای از میان بردن عقرب، یک لنگه کفش کافی است، ولی برای کشتن مار، باید از چوب استفاده کرد و برای از پای در آوردن مار بوآ که    می تواند انسانی را ببلعد، فکر دیگری باید کرد. در حال حاضر انسان از نظر قدرت به صورت ماری وحشی در آمده است که    می تواند با زهر و دندان اتمی خود، میلیون ها نفررا در یک لحظه نابود کند! این بدان معنی است که ما به خاطر تمامیت خواهی طبیعت و منحصر شدن کاربه علم، به خطرناک ترین وضعیت رسیده ایم و حل اساسی و پایدار این مشکل نیز بدون حاکمیت بخشیدن به دین و فطرت و بدون تلفیق علم با دین و همراه نمودن طبیعت با فطرت میسر نخواهد بود.
بدیهی است که در این باب، اهمیت حاکمیت بخشیدن به دین و فطرت در عرصه های اجتماعی و حکومتی، از حاکمیت آن در عرصه های فردی و شخصی بسیار بیشتر است. زیرا آن قدر که در اخلاق فردی شاهد خودداری انسان از تجاوز به دیگران و عدم سوء استفاده از قدرت هستیم، در اخلاق اجتماعی نیستیم. یک هیأت حاکمه ممکن است در حالی که تک تک افراد آن عادل و اهل خیر و حتی ایثارگر باشند، ولی مجموعه و سیستم حاکم برآن به گونه ی دیگری باشد. گاه فرد دراخلاق فردی وبرنامه های شخصی و در نگاه خُرد، زاهد و ایثارگر است، ولی در نگاه کلان و آن گاه که عضو مجموعه ی حاکمیت شود، برای کشور خود به چیزی جز علّو و قدرت برتر بودن نیاندیشد؛ آن هم با این استدلال و تحلیل که ما زمانی می توانیم بمانیم که سلاحمان برتر از سلاح دیگران باشد و کسی نتواند متعرض ما گردد. در حالی که احتیاج به نیروی بازدارنده، در کلان بیشتر از خُرد و در مجموعه بیشتر از فرد است و هر چه قدرت و توان افزایش پیدا کند و احتمال تعدی به دیگران فزونی یابد، نیاز به عامل کنترل کننده تشدید می شود. همچنان که احتیاج موتورسیکلت به ترمز بیش از احتیاج دوچرخه به آن است و این امر در اتومبیل و سپس قطارحساس تر و تعیین کننده تر می شود و بر همین اساس هواپیمای حامل سیصد یا هفتصد سرنشین، لازم است دارای نیروی بازدارنده ی نیرومندتر و مطمئن تر باشد. بدیهی است احتیاج قدرت حاکم یک کشور یا قدرت های جهانی به نیروی بازدارنده و کنترل کننده، به مراتب بیشتر از ابزار و وسایل یاد شده است. این نیروی بازدارنده، چیزی جز دین مداری و حاکمیت فطرت نخواهد بود.
۷-دین و توسعه
در برخی نوشته های روشنفکری، دین و توسعه دو امر تقریباً ناسازگار معرفی شده اند. به این بیان که می گویند قوام دین به «تکلیف» است و قوام توسعه و پیشرفت علمی دنیای غرب به «حق» (نه تکلیف) بستگی دارد. می گویند انسان دیندار به جای طرح خواسته ها و انتظارات خود از دین و جامعه و طبیعت، پیوسته در پی درک این است که بداند خدا از او چه انتظاری دارد و چه وظایفی بر عهده اش نهاده است. چنین فردی سعادت خود را در عمل به تکلیف الهی می بیند و لذا عقل انسانی در این گستره، بی فروغ است. می گویند تدبیر دنیای انسان دیندار بر محور تکلیف و تعبد دور می زند، در حالی که توسعه ی علمی و صنعتی و بهینه سازی استفاده از امکانات طبیعی در دنیای جدید، پس از به رسمیت شناختن«حقوق بشر»، تامین شده است . این سخنان و تحلیل ها، با توجه و عنایت به واقعیت آموزه های دینی، مخدوش و نادرست به نظر می رسد. اما در صورتی که معیار تحلیل و قضاوتمان بینش و روش برخی از مؤمنان و متدینان باشد، سخنی منصفانه و قابل قبول است.
بر اساس واقعیت دینی، گرچه سعادت بشر در عمل به تکالیف الهی است، اما از جمله ی همین تکالیف، بر تکلیف استفاده ی معقول و مشروع از مواهب و نعمت های مادی و دنیوی، تأکید فراوان شده است. قرآن می فرماید:« وَ لاَ تَنسِ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنیَا » یا در روایات می خوانیم: «اِعمَل لِدُنیَاکَ کَاَنَّکَ تَعِیشُ اَبَدا ». قرآن در پیوند با آمادگی دفاعی می فرماید: «وَأَعِدُّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّهٍ »
به دیگر سخن، دین به هر دو جنبه، یعنی تکلیف و حق، توجه و اهتمام زیاد دارد و از هیچ یک غفلت نمی کند. برای تبیین بیشتر این واقعیت می توان این گونه مثال آورد که اگر شخصی با مقداری اسناد بدهی و طلب از دنیا برود و شماری وارث بر جای نهاده باشد، وارثان پس از درگذشت پدر به سراغ اسناد و مدارک به جای مانده می روند. آنان با هر میزان تحصیلات و هر سطح فرهنگی که باشند، در مورد اسناد طلب و لزوم وصول آن ها با هم متفق و هم سخن می شوند. ولی چنان چه در میان اسناد، به سندی که حاکی از بدهکاری میت است برخورد نمودند، اختلاف آنان شروع می شود. برخی می گویند این یک سند عادی است، نه محضری. دیگری می گوید سند خط خوردگی دارد و فاقد حجیّت است. سومی ابراز می دارد که باید آن را مسکوت گذاشت تا مدعی پیدا شود وادعای خود را ثابت نماید و…. . روند عادی امور چنین است.
درادیان الهی و براساس واقعیت موجود در آن، انسان به گونه ای آفریده شده و ساختار وجودی او به نحوی است که همان طور که برای سند طلب جدّی است، برای سند بدهی هم باید جدّی باشد. به عبارت دیگر در ساختار انسان، افزون براحساس برخورداری از حق، احساس مسئوولیت و ادای تکلیف نیز وجود دارد. به تعبیر قرآن: « فَأَلهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَیهَا۱»
وجود این دو بعد و این دو جنبه در انسان، ذاتی است. آدمی بدون این که احتیاج به آموزگار و مربی داشته باشد، طبیعت و جهل او متمایل به تجاوز و نادیده گرفتن اسناد بدهی است و فطرت و عقل او عامل بازدارنده از تجاوز و خواهان توجه به این گونه اسناد می باشد. آدمی با این دو عامل متضاد اداره      می شود. مثل اداره شدن قلب به وسیله اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک که اولی تند کننده ی ضربان قلب و دومی کند کننده ی ضربان است و در نتیجه ی فعالیت و تعامل این دو، ضربان قلب متعادل می شود؛ ساختار وجودی انسان هم به     گونه ای است که در نتیجه ی تعامل فطرت و طبیعت، رفتارهای او متعادل می شود.
***
بنابراین توهم تضاد و تعارض میان دین و توسعه، ناشی از برخی برداشت های سطحی و انحرافی و معلول آموزش های نادرستِ شماری از آموزگاران دین است که صرفاً مبنا را بر تعبد می گذراند و به سبب فعال نکردن دستگاه عقلانیت، نوعی حالت واگذاردن به تقدیر و سرنوشت و این که هر چه پیش آید خوش آید، دارند.
۸ –دین و اقتصاد
برای روشن شدن پیوند میان دین و اقتصاد و نقش دین در جهت گیری های اقتصادی، توجه به این نکته ضروری است که بدانیم اقتصاد، عامل تنظیم روابط میان تولید و مصرف برای زیستن واقع بینانه است. برای داشتن زندگی طبیعی و واقع بینانه، باید شالوده ی اقتصادمان را بر پایه ی واقع بینی قرار دهیم و بر این اساس، این پرسش قابل طرح است که از دو مقوله ی حیات و اقتصاد، کدام مقصد و کدام وسیله می باشد بی گمان ما برای   برخورداری از یک زندگی صحیح، اقتصادی زندگی می کنیم. البته زندگی نمی کنیم تا مقتصد باشیم، زیرا اگر زندگی ما مهره ی اقتصاد شود، این ضد واقع است؛ هم چنان که هر تغییری در هدف، در وسایل رسیدن به آن هدف تأثیر گذار خواهد بود، زمانی هم می توان به اقتصاد شکل صحیح داد که مقصد حیات را به شکل صحیح کشف کرده باشیم. بنابراین باید مقصد حیات را روشن کنیم تا «وسیله» و «هدف» جای هم قرار نگیرند. امروز شکل ها و مدل های مختلف اقتصادی داریم و باید دید کدام واقع بینانه است؟ برای این کار، تا هدف و نوع زندگی مشخص نشده باشد، انتخاب شکل اقتصادی امکان پذیر نیست. به دیگر سخن، ما نباید پیش از روشن شدن الگوی زندگی، در بحث اقتصادی وارد شویم؛ زیرا چنین بحثی بی پایه خواهد بود. در تنظیم شکل اقتصادی نمی توان نسبت به ارزش های حیاتی و آن چه خواست دین و فطرت است، بی توجه بود. از باب مثال اگر رشد و تعالی انسان در این باشد که او قدرت انتخاب داشته باشد، چنانچه یک شکل اقتصادی این قدرت را از میان ببرد، شکلی صحیح و واقع بینانه نیست؛ هر چند که میزان تولید بالا باشد. صرف رشد مادی و بالا رفتن سطح تولید، دلیل خوب بودن اقتصاد نیست و در صورتی قبول است که به رشد و تعالی ما کمک کند. بنابراین ضروری است هر فرد که در یک بحث اقتصادی شرکت می کند، قبل از هرچیز، نظر و دیدگاه خود را در باب نحوه ی زندگی و رشد حیات انسانی مشخص کرده باشد.
در مقایسه ی دو یا چند شکل اقتصادی، راه صحیح این است که هدف های نهایی را مقایسه کنیم نه اَشکال و ساختار مختلف آن ها را. زیرا هر اقتصادی برای تأمین هدفی خاص است و بر این اساس پیش از تعیین خط مشی اقتصادی، بحث روی هدف انسان از حیات خواهد بود. از سوی دیگر، در راهنمایی دین و نقش بی بدیل آن در جهت دهی انسان و این که او می تواند به وسیله ی دین هدف خود را از حیات مشخص کند، جای تردید نیست.
پیرامون نقش دین در نظام اقتصادی مطلوب، در فصل پایانی کتاب، توضیح بیشتری خواهیم داشت.
۹-  دین و سامان دهی اندیشه
این که ما درعصر حاضر، در جامعه شناسی، فلسفه، اقتصاد و دیگر علوم انسانی به نتیجه روشنی نمی رسیم و گاه دانشمند این عرصه به مراتب و بیشتر از بی سواد نسبت به خدا و حقیقت در تاریکی است، همگی ناشی از طبیعت کثرت گرایی علوم انسانی بشری است. کثرت روبنایی، کانون توجه این علوم است و همین منشأ گیجی است. بدین جهت آن کسی که دانشمندتر است، از نور، بهره ی کم تری دارد و آن که در فلسفه استادتر است، در درک حقیقت ناتوان تر و حقیقت برای او مبهم تر است. زیرا فلسفه ای که در دنیای مدرن امروز تدریس می شود، فلسفه مبتنی بر کثرت است و کثرت، موجب گیجی و تاریکی  می شود.
اگر بشر با پیمودن راه علمی، اموری را فهمیده و در پرتو تجربیاتی که کسب کرده « قانون » وضع کرده است، این راه به نوبه ی خود راه نور است؛ چون «وحدت» رهآورد قانون است. هم چنان که تجربیات متکثّر و بدون قانون، دستاوردی جز ابهام و گیجی نخواهند داشت و انسان چیزی را لمس می کند که معنایش را نمی فهمد.
وحدت، مفسّر و مبیّن و مترجم کثرت است و همیشه روشنگر انسان می باشد. به دیگرسخن، جهان رو به روی ما به دلیل تنوع آن، گیج کننده و ابهام آفرین است. انسان اگر ریشه ی همه ی این تنوع ها را بشناسد و از آن منظر به انواع و کثرات بنگرد، هم انواع را می شناسد و هم فکر و حواس او متشتّت و متفرق نمی گردد.
کار مهم ادیان توحیدی آن است که نیت، فکر و اندیشه ی انسان را متوجه مبدأ واحد می کند واز این رهگذر به فعالیت های علمی و کشفیات و تجربیات او معنا بخشیده او را در برنامه ها و تصمیماتش صاحب بصیرت می کند و به سوی مقصدی معین سوق می دهد.
از سوی دیگر، عشق و شور و انگیزه، رهآورد هدفمندی و وحدت گرایی انسان است و بر آن مترتب می شود. از نگاه پیامبران و دست پروردگان آنان، جهان، عرصه ی فنا شدن است و عمر، فرصت این کار است و انسان در راه و برای هر چه فانی شود، به همان تبدیل می گردد. بر همین اساس می گوییم خوشا به حال آنان که در رضای خالق و خدمت به مخلوق فنا می شوند و به موجودات الهی تبدیل می گردند و از آن جا که اول و آخر و ظاهر و باطن خداست، اول و آخر و ظاهر و باطن آنان غرق در بهجت و سرور و امن و امان و خیر و برکت و لطف و رحمت     می شود و آنگاه است که جهان را سراسر نور و عطر و زیبایی و طراوت و عشق و پرستش می بینند و کشف می کنند که جز بهشت، چیزی نیست و جهنم، غرور وکبر وخودپسندیِ انسان است و تا چنین است، چنان خواهد بود!
۱۰- دین و حل معمّاها
هر کس به جهان، متناسب با بینش خود می نگرد و از این رو، حدود و تعاریف ارایه شده از جهان، باندازه ی توانایی بینش انسان ها است، نه حدودِ حقیقتِ جهان. اگر جهان بینی مطلق مطرح نباشد، جهان بینی های نسبی انسان ها نیز با هم هماهنگ نمی شوند. درست است که اگر مقامی که محیط بر جهان است، بخواهد بینش خود را به انسان ارایه دهد، باز هم مسأله ی مفاهمه به این معنا که او در چه چار چوب وچه بیانی به چنین کاری مبادرت خواهد ورزید، مطرح می گردد. اما با این وجود، آن انسانی که می خواهد از آن سخن دریافتی داشته باشد، در حقیقت محیط بر ابعاد آن واژه ها نخواهد شد و آن چه از آن واژه ها به دست می آورد، حدود فهم همان انسان است، نه حدود معنای آن واژه ها. با این وجود، همین دریافت های نسبی، همانند خطوط اساسی، هماهنگ کننده ی جهان بینی های نسبی انسان است. بنابراین می توان گفت که کتب آسمانی، کتاب های تدوین آفرینش هستند. از دیگر سو، آن چه در جهان به صور گوناگونی در شکوفایی است، کتابی دیگر است. در واقع کنار هم نهادن دو کتاب مذکور برای راهنمایی بشر و راهگشایی معما های او ضروری است. برای بشر و جوامع انسانی، معضلات و معماهایی وجود دارد که جز با سر انگشت دین حل نمی شود.
انسان عصر ما پنداشته است که به چکاد علم پناهنده  می شود و از شرّ تنگناهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی رهایی می یابد و همین غرور او را از پژوهش درباره ی رهنمون و راهنما، باز داشته است.
ادیان الهی، انسان را برای سوار شدن بر کشتی نجات فرا می خوانند، ولی انسان به پندار خود به کوه علم و اکتشاف و اختراع پناهنده شده است. کدام علم می تواند از جنگ جلوگیری کند؟ علم اگر آتش جنگ را شعله ورتر وخطرات آن را فزون تر نکند، کم تر نخواهد کرد. پس از جنگ جهانی دوم، بشر به فکر تأسیس سازمان ملل افتاد تا بتواند به این وسیله از جنگ جلوگیری کند. اما همگان دیدند که همین سازمان، ابزاری برای توجیه و تعدّی و تجاوز ستمکاران به ملت های مظلوم جهان شده است.

بخش دوم : چیستی علم و کار کرد آن
پس از توضیحاتی پیرامون دین و برخی از مهم ترین کارکردهای آن و پیش از پرداختن به چگونگی رابطه ی علم و دین، توضیحاتی در باب چیستی علم و کارکرد آن ضروری است.
۱- مفهوم علم
هرگاه سخن از علم در این مقال به میان می آید، مقصود علوم تجربی یا « science» است، نه «knowledge» که به معنی دانش است و چنانکه می دانیم علم به معنای اول، به دو    دسته ی علوم انسانی و علوم تجربی تقسیم می شود. در اصطلاح قرآن، علم به مفهوم دیگری بنام «حاکمیت فطرت» به کار      می رود که در مقابل جهل قرار دارد و مقصود از جهل «حاکمیت طبیعت » است.
تعبیرات متناسب و همگونی با اصطلاح علم در قرآن مانند: سمع، بصر، لُبّ، نور، قلب، فقه، فهم و تفکر، وجود دارد که       می توان تعبیر «نور» را قدر مشترک آن ها دانست. درمقابل، تعبیراتی مانند: جهل، کفر، فسق، کبر، شرک، غفلت، غرور و…  قرار دارند که می توان تعبیر «ظلمت» را قدر مشترک آن ها دانست. از این رو مقصود از علماء در آیه ی « اِنَّمَا یَخشَی اللهُ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ »، افرادی مانند ابوذر وسلمان هستند، نه آنان که در دانش رایج و علوم و فنون متعارف، صاحب عنوان و تخصص    شده اند. چنان که امام کاظم علیه السلام بنا بر نقل کلینی      می فرماید: « دَخَلَ رَسُولُ اللهِ المَسجِدَ فَاِذَأ جَمَاعَهٌ قَد أَطَافُوا بِرَجُلٍ، فَقَالَ : مَا هَذَا؟ فَقِیلَ: عَلَّامَهً، فَقَالَ: وَمَا العَلَّامَه؟ فَقَالُوا: أَعلَمَ النَّاسُ بِاَنسَابِ العَرَبِ وَ وَقَایِعِهَا وَاَیَّامِ الجَاهِلِّیَهِ وَ الاَشعَارِ العَرَبِیَّهِ، فَقَالَ النَّبِیَّ: ذَلِکَ عِلمٌ لاَیَضّرُّ مَن جَهِلَهُ وَ لاَیَنفَعُ مَن عَلِمَهُ» :”چون رسول خدا (ص) وارد مسجد شد، دید جماعتی دور مردی گرد آمده اند. فرمود: این کیست؟ گفتند: علّامه ای است. فرمود: علّامه یعنی چه؟ گفتند: داناترین مردم است به دودمان عرب و رخدادهای ایشان و به دوران جاهلیت و اشعار عرب. پیامبر فرمود: این علمی است که نادانش را زیانی ندهد و عالمش را سودی نبخشد!”
براین اساس، مقصود از «عَالِمِینَ»، «اَلَّذِینَ یَعلَمُونَ»، «قَومٌ یَتَفَکَّرُونَ» ، «قَومٌ یَفقَهُونَ» و تعبیرات مشابه در آیاتی مانند:  «إِنَّ فِی ذَلِکَ لََآیَاتٌ لِلعَالَمِینَ » «وَ تِلکَ الاَمثَالُ نَضرِبُهَا لِلنَّاسِ وَ مَا یَعقِلُهَا اِلاَّ العَالِمُونَ »، « قُل هَل یَستَویِ الَّذِینَ یَعلَمُونَ وَ الَّذِینَ لاَیَعلَمُونَ »، «إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٌ لِقَومٍ یَتَفَکَّرُونَ »، «قَد فَصَّلنَا الآیَاتِ لِقَومٍ یَفقَهُونَ »، فطرت گرایان هستند. یعنی کسانی که فطرت آنان بر طبیعتشان حاکمیت دارد؛ گر چه در دانش تجربی و علوم رایج، صاحب تخصص و مدرک نباشند. همین طور هم مقصود از«اَلَّذِینَ لاَیَعلَمُونَ»، «اَلَّذِینَ لاَ یَفقَهُونَ»، « قَومٌ لاَیَعقِلُونَ» و تعبیرات همگون این گونه درقرآن کریم، طبیعت گرایان هستند؛ یعنی کسانی که طبیعت آنان بر فطرتشان حاکم و غالب است،  گر چه در دانش تجربی و علوم رایج، صاحب تخصص و مدرک باشند.
این که خطاب به حضرت نوح (ع) می فرماید: «یَا نُوح! اِنَّهُ لَیسَ مِن أَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ اِنِّی أَعِظُکَ أَن تَکُونَ مِنَ الجَاهِلِینَ »مقصود از جاهل بودن این است که آن حضرت از موضع ظلمت حرکت کند و از موضع نور حرکت ننماید. یا این که حضرت یوسف (ع) خطاب به خداوند عرض می کند: «رَبِّ السِّجنَ أَحَبَّ إِلَیَّ مِمَّا یَدعُونَنِی اِلَیهِ وَ اِلاَّ تَصرِف عَنِّّی کَیدَهُنَّ أَصبُ اِلَیهِنَّ وَ أَکُن مِنَ الجَاهِلِینَ »، مقصود آن حضرت از این که در زمره ی جاهلان محسوب شود، آن است که اهل ظلمت و طبیعت گرا باشد.
ممکن است گفته شود آن چه که پیرامون مفهوم علم در قرآن مطرح شد، کلیت ندارد؛ زیرا در آیات فراوانی علم به معنای « دانستن » نیز به کار رفته  است؛ مثل مواردی که علم در مقابل «ظنّ» استعمال شده است، مانند آیه ی: « مَا لَهُم بِهِ مِن عِلمٍ اِلاَّ اتِّبَاعَ الظَنِّ » و آیه ی « وَ مَا لَهُم بِذَلِکَ مِن عِلمٍ إِن هُم اِلاَّ یَظُنُّونَ »یا مواردی که منظور از علم، « علم خداوند » است، مانند: «اِنَّ اللهَ عِندَهُ عِلمُ السَّاعَهِ »، « اِنَّمَا العِلمُ عِندَللهِ »، «…. وَ أَنَّ اللهَ قَد اَحَاطَ بِکُلِّ شَیئٍ عِلماً ». همین طور هم گاهی علم در قرآن به معنای “ظاهر نمودن وروشن کردن”، بکار رفته است. مثل: « وَ لِیَعلَمَ اللهُ مَن یَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالغَیبِ » هم چنین گاهی به معنای “دلیل وحجّت”است. مانند «وَ مِنََ النَّاسِ مَن یُجَادِلُ فِی اللهِ بِغَیرِ عِلمٍ ». باید دانست مقصود ما از آن چه گفتیم، این نیست که واژه  علم، در تمامی موارد استعمالش در قرآن، منحصراً به معنای «حاکمیت فطرت » به کار می رود. خیر! بلکه منظور این است که وقتی واژه ی مزبور در مقابل جهل قرار گرفت، این مفهوم را از باب موجبه جزئیه نه موجبه کلیّه، افاده می کند. پس ممکن است اصطلاح مورد بحث در معنای « دانستن » هم به کار برود. به هر حال استعمال آن در هر یک از این دو معنا، احتیاج به قرینه ی کلام دارد. برای مثال و با توجه به این واقعیت که دانستن و عمل نکردن ایجاد خشیت نمی کند، می دانیم مقصوداز علماء در آیه ی « اِنَّمَا یَخشَی اللهُ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ »، « فطرت گرایان» است، نه صاحبان دانش و ارباب مدرک و تخصص.
گفتنی است که اختلاف فطرت و طبیعت درانسان ها، همانند اختلاف دو عضو و دو بخش از بدن نیست، بلکه این ها به عنوان دو حیثیت مطرح هستند؛ یعنی یک انسان در حالتی که تعصب پیدا می کند، حیثیت ظلمت بر او حاکم می شود و همین شخص در حیثیتی که از تعصب آزاد می شود، می بیند و        می فهمد و نور پیدا می کند. تمامی اعمال صالحی که اهل ایمان انجام می دهند، نماز و روزه هایی که به جا می آورند و دعاهایی که  می خوانند، همه برای این است که «یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ» یعنی آنان را از تاریکی تعصبات و منیت ها بیرون کرده، از بند تعلقات و زندان طبیعت برهاند.
در خصوص آیاتی مانند« مَا لَهُم بِهِ مِن عِلمٍ اِلاَّ اتِّبَاعَ الظَّنِ » نیز باید گفت اگر چه در این نوع آیات، « علم » در مقابل « ظن » و به معنای لغوی آن یعنی « دانستن » به کار رفته است، ولی مفاد کلی آن ها، منافاتی با گفته ی ما ندارد. چون این گونه آیات نیز نور و فطرت گرایی را به این می داند که انسان با علم، حرکت و رشد هم داشته باشد. زیرا با پیروی از ظن و گمان، وجدان فرد راضی نمی شود و حرکت نمودن او بر اساس ظن، حرکتی طبیعت گرایانه و نه فطرت گرایانه خواهد بود.
اما در مورد آیاتی مانند: « إِنَّ اللهَ عِندَهُ عِلمُ السَّاعَهِ»  و « إِنَّمَا العِلمُ عِندَللهِ » که سخن از علم الهی به میان می آورند، جای بحث نیست که علم در این گونه آیات، به معنای نور است. زیرا علم الهی مانند علم ما، حصولی و تصویری نیست، بلکه علم او حضوری وغیر زاید بر ذات است. اما آیه ی «وَ لِیَعلَمَ اللهُ مَن یَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالغَیبِ» را باید از متشابهات دانست که لازم است به محکمات ارجاع شود. ظاهرش این است که خدا نمی دانسته و  می خواهد با این کار بداند! این ظاهر امر است، ولی مراد این است که بر شخص اتمام حجت کند و مطلب را بر او تمام نماید، نه این که خودش کسب علم کند. شأن او تبارک و تعالی اجلّ از این است که بخواهد علم جدید پیدا کند. از سوی دیگر اگر بخواهیم «علم» در این آیه را به معنای « اِعلام » و «وَ لیَعلَم» را به معنای «وَ لیُعلَم» بگیریم، این هم بعید است، زیرا مقصود همان است که گفتیم. در مورد آیه ی «وَمِنَ النَّاسِ مَن یُجَادِلُ فِی اللهِ بِغَیرِ عِلمٍ »،نیز معلوم است این آیه درباره کسی است که طبیعت گرای محض باشد و از روی عناد و لجاج سخن بگوید، در ادامه همین آیه می فرماید: « بِغَیرِ عِلمٍ وَ لاَ هُدَیً وَ لاَ کِتَابٍ مُنِیرٍ»، یعنی کسی که می خواهد در موردی بحث کند و موضع گیری نماید، باید مایه داشته باشد. مفاد آیات مزبور این است که این گونه افراد در بیان مواضع خود، فاقد مایه هستند و تنها از روی تعصب و لجاج سخن می گویند و طبیعت گرا هستند.
۲ – علم، ابزار مشترک
گفتیم که انسان دارای دو جنبه ی فطرت و طبیعت است و برخوردار از دو حیثیت فطرت گرایی و طبیعت گرایی است. نکته ی قابل درنگ در این باب آن است که علوم تجربی، به لحاظ ماهیت و روش، سروکار و ارتباطی با ارزش ها ندارد. محصول و رهاورد این علوم می تواند در خدمت ارزش ها قرار گیرد و در مسیر فطرت گرایی و برای تقویت فطرت گرایان به خدمت گرفته شود. هم چنان که می تواند برای براندازی ارزش ها و تقویت طبیعت گرایی نیز مورد استفاده قرار گیرد.
توضیح نکته ی نخست آن که علوم تجربی ، هم به لحاظ ماهیت و هم از جهت متد و روش، با واقعیات صرف و رابطه ی میان پدیده های عالم و کشف علت ها و معلول ها سروکار دارد و از اموری مانند مشاهده، آزمایش و آمار و ارقام بهره می کیرد و در این عرصه هیچ توجهی به ارزش های دینی و اخلاقی ندارد. نظیر اصول فقه و فلسفه که اولی، علم منقول است و با ظواهر الفاظ و خطابات عرفی مرتبط است و دومی علم معقول است که با دقت های عقلی و باریک اندیشی های نظری ارتباط پیدا می کند. بر همین اساس حضرت امام (ره) به برخی عالمان اصول که پای مباحث فلسفی مانند وجود طبیعی، وحدت وجود و صرف الوجود را دراصول فقه باز کرده اند، خرده می گیرد و می گوید:”نباید مباحث و مفاهیمِ هیچ یک از این علوم در عرصه و قلمرو دیگری وارد شود۱″و خود ایشان به این مهم پایبند بود. یعنی با این که در معقول و مسایل فلسفی ید طولایی داشت، از وارد نمودن مباحث آن در فقه و اصول فقه اجتناب می ورزید.
در توضیح نکته ی دوم باید به این امر توجه داشت که علم و دستاوردهای آن یک واقعیت است و واقعیت به خودی خود عاری از هر گونه صبغه ی حق و باطل است و از این رو می تواند در خدمت هر دو قرار گیرد و ابزار مشترک طبیعت سالاری و فطرت سالاری واقع شود. از آن جا که طبیعت از فطرت احساس خطر می کند، برای براندازی آن به دنبال ابزار و وسایلی است که بتواند با به کارگیری آن ها ، فطرت را تحت تأثیر قرار داده و آن را آرام آرام محو و خاموش سازد. از باب مثال به وسیله ی فیلم، نمایش، تلقین، زیاد گفتن و بمباران تبلیغاتی، به ایجاد تعصب و تقویت عصبیت گرایی در افراد مورد نظر می پردازد و بدین ترتیب دو صف و دو جریان مقابل هم یعنی خودی وغیر خودی به وجود می آورد و سپس بر این موضوع تاکید می ورزد که اسراییل از ما و خودی است، پس باید بماند و اسلام، نقطه ی مقابل و غیر خودی است، پس حق حیات ندارد و باید حذف شود. یعنی این که در یک زمان فرعون با بنی اسراییل مقابله می کرده، اصل جریان فرعونی تغییر نمی کند، شیوه ها و ابزارهای نو جای ابزار کهنه را می گیرد.
حساسیت فرعون نسبت به بنی اسراییل، حساسیت طبیعت به فطرت است. او به عنوان چهره ی طبیعت سالار، درپی براندازی فطرت و فطرت سالاری است و برای رسیدن به این منظور برنامه ریزی می کند. اگر او با موسی علیه السلام مقابله می کند، به این عنوان است که آن حضرت فطرت سالار است.
در عصر و زمان حاضر، ما با همین واقعیت مواجهیم. جریان طبیعت سالار برای براندازی و اضمحلال فطرت سالاری، از شیوه های علمی و ابزارهای نو استفاده می کند و همواره در این اندیشه است که چه کند تا فطرت، نور و فهم خود را از دست بدهد و طبیعت درونی انسان ها بر علیه فطرتشان کودتا کند! برای مثال، این که انسان لقمه و خوراک خود را از چه راهی به دست  آورده باشد، بر طبیعت و فطرت او اثر می گذارد. اگر از راه حق و به شیوه ی حلال به دست بیاورد، فطرتش جان گرفته و نضج پیدا می کند و چنان چه آن را به ناحق و از راه زور و تزویر و رشوه و مانند آن و به طور کلی از راه طبیعت تحصیل کرده باشد، وقتی که از این مال تغذیه می کند، مجدداً به طبیعت می ریزد و موجب رها شدن طبیعت در وجود انسان و ضعیف و علیل شدن فطرت و رنجور شدن و خاموش گردیدن صدای آن در وجود او می گردد.
وقتی طبیعت به چنین نتیجه ای رسید، کاری می کند که لقمه ی حلال، کمیاب و دسترسی به آن بسیار دشوار شود و در عوض لقمه ی مشتبه، سهل الوصول و راه های متعددی برای دستیابی بدان مهیا می سازد. به این ترتیب پس از مدتی فهم انسان دگرگون و بقایای فطرتش رنجور و خفته می شود و طبیعت به جای آن می نشیند؛ به حدی که نمی فهمد دارد کار بد      می کند و به جایی می رسد که پیش او معروف، منکر و منکر، معروف می شود. بنابر روایات “روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله خطاب به گروهی از مسلمانان فرموند: چگونه خواهید بود روزگاری که زنانتان فاسد شوند و جوانانتان گناهکار و فاسق گردند و امر به معروف و نهی از منکر ننمایید؟ عرض شد: ای رسول خدا! آیا چنین روزگاری در راه خواهد بود؟ فرمودند: آری و بدتر از آن چگونه خواهید بود در روزگاری که به منکر و گناه امر کنید و از خوبی و معروف  نهی نمایید؟! پرسیده شد: یا رسول الله آیا چنین می شود؟! فرموند:آری و بدتراز آن چگونه خواهید بود در روزگاری که خوبی در نظرتان بد و منکر شود و بدی، خوب و معروف گردد”.
گفتنی است که طبیعت در مسایل کلان و در عرصه ی حکومت، نخست با فطرت در می افتد و آن را حذف می کند و پس از آن که حکومت و زمام امور را به دست گرفت، از راه قوانینی که وضع می کند، زمینه ی حذف فطرت از کلیه ی امور و عرصه ها را فراهم می آورد. به عبارت دیگر طبیعت برای دستیابی به مقصود خویش که سلطه بر کلیه ی امور است، مزاحم خود یعنی فطرت را در همه ی زاویه ها و روزنه های بزرگ و کوچک مورد تعقیب مستمر قرار می دهد و تا ریشه ی آن را نخشکاند، از پای نمی نشیند. برای تبیین بیشتر آن چه گفتیم، نگاهی کوتاه به برخی مضامین سوره مبارکه ی حمد، سودمند است. چنان که  می دانیم در این سوره از سه گروه سخن به میان آمده است:
۱- الذین انعمت علیهم  ۲- مغضوب علیهم  ۳- ضالّین
از بین سه گروه فوق، تقابل و درگیری اصلی میان دو دسته ی نخست است. هر یک از دو گروه که بر دیگری پیروز شود و فایق آید، گروه سوم را با خود خواهد داشت وآنان را در مسیر وجهت خود قرار می دهد. « مغضوب علیهم» برای فایق آمدن بر خصم خود، به صورت پیچیده و پیشرفته، از روش ها و ابزار مختلف استفاده می کند و این چنین نیست که «الذین انعمت علیهم» را به شهادت برسانند تا با مظلوم شدن آن ها، توده های مردمی را از دست بدهند وآنان را نسبت به مظالم خود آگاه سازند. ابزار پیشرفته ی آنان این است که به جای این که «الذین انعمت علیهم» را از مردم بگیرند، مردم را از« الذین انعمت علیهم»     می گیرند! تفاوت میان شیوه ی معاویه و یزید در همین است. معاویه با بهره گیری از ابزار پیشرفته و روش های کار آمد، مردم را از اهل بیت (ع) گرفت و در نتیجه آنان را به صبر و تحمل و انتظار واداشت. ولی یزید به شیوه ای عمل کرد که نتیجه ی آن  گرفتن اهل بیت از مردم بود. بنابراین وجود و نقش مردم یک واقعیت است و کسی که از این ابزار استفاده می کند و مردم را از طرف مقابل می گیرد، به سلاح پیشرفته و ابزار کارآمد مسلح شده است. حالا هم اگر «الذین انعمت علیهم» بدون توجه به این نکته، طرف مقابل خود یعنی «مغضوب علیهم» را از مردم بگیرند، خودشان در نظر مردم محکوم وطرف مقابل، مظلوم جلوه می کند و در نتیجه مردم به چنگ «مغضوب علیهم» می افتند. برعکس هم اگر« مغضوب علیهم » به جای این که مردم را از« الذین انعمت علیهم» بگیرند، « الذین انعمت علیهم» را از مردم بگیرند، نتیجه اش از دست دادن مردم است. در چنین وضعیتی مردم بیدار و آگاه می شوند ودر مرحله بعد از جنود «الذین انعمت علیهم» خواهند شد.
برای مثال در جریانی که میان بنی اسراییل و شخصی موسوم به سامری در مدت غیبت موسی علیه السلام پیش آمد، این شخص با انجام برنامه ای خاص، مردم را از هارون علیه السلام  گرفت و اگر در این وضعیت هارون علیه السلام با شخص سامری برخورد می کرد، ممکن بود او را از میان بردارند و راهی هم برای بازگشتشان نبود. ولی وقتی هارون علیه السلام اشتباه آنان را گوشزد کرد و گفت این (گوساله ی سامری) خدای شما نیست، آنان ابراز داشتند:«لَن نَبرَحَ عَلَیهِ عَاکِفِینَ حَتَّی یَرجِعَ اِلَینَا مَُوسی »؛ مفاد سخن آنان این بود که ما تا آمدن موسی علیه السلام منتظر می مانیم ببینیم او چه می گوید. معنایش این است  که سامری نتوانسته بود موسی علیه السلام را از آنان بگیرد، گرچه در گرفتن مردم از هارون علیه السلام موفق شده بود.
از آن طرف وقتی موسی علیه السلام بازگشت، پیش از همه با هارون علیه السلام برخورد کرد و در برابر مردم او را مؤاخذه نمود. «أَخَذَ بِرَأسِ اَخِیهِ یَجُرُّهُ اِلَیهِ »، به او گفت: «مَامَنَعَکَ اِذ رَأَیتَهُم ضَلُّوا اُلاَتَتَّبِعَن »:”چرا وقتی آنان گمراه شدند و گوساله پرستی کردند، کار من را نکردی؟” من که گفته بودم همیشه به شیوه ی من عمل کن و از راه مفسدان پیروی نکن! «وَلاَ تَتَّبِع سَبِیلَ المُفسِدِینَ »چرا چنین شد و این گروه حاکم شدند؟
این موضع گیری موسی علیه السلام و سخنان او بیانگر بهره گیری آن حضرت از ابزار و شیوه های کار آمد است. مردم که دیدند موسی علیه السلام با برادرش این گونه برخورد می کند، متوجه شدند قضیه جدّی است و از اطراف گوساله کنار رفتند؛ یعنی موسی علیه السلام، سامری را از مردم نگرفت، مردم را از سامری گرفت و پس از آن به سراغ خود وی رفت و او را مورد بازخواست قرار داد و فرمود: « فَمَا خَطبُکَ یَا سَامِرِی » هدف حضرت این بود که با گفتگو و مصاحبه با سامری، او را به اعتراف وادارد و اذهان مردم را روشن نماید. «قَالَ بَصُرتُ بِمَا لَم یَبصُرُوا بِهِ فَقَبَضتُ قَبضَهً مِن اَثَرِ الرَّسُولِ وَنَبَذتُها وَ کَذَلِکَ سَوَّلَت لِی نَفسِی » این آیه بیانگر اعترافات او است و سرانجام حضرت پس از طرد نمودن او فرمود: « فَإِنَ لَکَ فِی الحَیَوهِ أَن تَقُولَ لاَمَسَاسَ » تو را نمی کشم، فقط تا زنده ای خواهی گفت: «لاَ مَسَاس»، کسی به من دست نزند و تماس نگیرد و بدین ترتیب او را حذف کرد.
با این کار موسی علیه السلام از مؤثرترین وپیشرفته ترین ابزار برای تبلیغ دین و هدایت مردم به سوی فطرت، بهره گیری کرد و با این ابزار به مردم خود هوشیاری و آگاهی داد. افزون بر این، وقتی آنان دیدند قانون درمورد بزرگ ترین ها اجرا می شود، زمینه ی اجرای آن بر روی افراد سطح میانی و سطح پایین نیز فراهم گردید. موسی علیه السلام در اجرای امر به معروف و نهی از منکر و برخورد با ستمکار، ابتدا برادر خود را مؤاخذه کرد و گفت «مگر ندیدی اینان گمراه شدند»؟ چرا با وجود تو این ها چنین کردند؟«بِئسَمَا خَلَفتُمُونِی مِن بَعدِی » نسبت به من، بد جانشینی کردی! خودش هم وقتی به میان آنان آمد، «أََلقَی الاَلوَاحَ»، لوح هایی که خداوند به او داده بود و حاوی پیمان های خدا با       بنی اسراییل و از همه مهم تر و عزیزتر بود، انداخت و«أَخَذَ بِرَأسِ اَخِیهِ »، موی سر برادرش را گرفت و پیش از همه چیز، او را مورد بازخواست و عتاب قرار داد و بدین ترتیب، همه حساب کارخود را کردند. این که گروهی از مردم با روش سامری و به وسیله ی گوساله ی دست ساخت او از فطرت به سوی طبیعت تغییر مسیر می دهند، چنین واقعیتی در همه ی زمان ها وجود دارد، منتها ابزارها و روش ها تغییر یافته است. در عصر ما شیوه های دور کردن مردم از فطرت و گرفتن آنان از دین خدا و سوق دادن آنان به سوی طبیعت گرایی، به دلیل پیچیدگی خاص و پیشرفت ابزارها، از گذشته حساس تر و ظریف تر شده است. زیرا به مرور که زمان پیش می رود، هم بشر و هم ابزار ها و شیوه ها نسبت به زمان سامری پیچیده تر می گردند. ابزار آن زمان، گوساله ساختن و صدا در گلوی او درست کردن بود، ولی ابزار امروز، ساختن تلویزیون و اینترنت و پخش تصاویر و ارایه ی برنامه های متنوع و پیچیده توسط آن ها است و این امور روز به روز دقیق تر و  ظریف تر می شوند. چهل، پنجاه سال پیش، رادیوهای طبیعت سالاران با گفتن دروغ ها و اکاذیب، مردم را مشغول کرده و فریب می دادند، ولی امروزه، به هیچ وجه چنین کاری نمی کنند.   شیوه ی امروز آنان این است که دروغ نگویند، بلکه با بهره گیری از اصول روان شناسی و ظرافت های هنری، راست ترین و     دقیق ترین مطالب را گفته و اهداف زیرکانه خود را دنبال کنند.
حاصل سخن آن که علم و دستاوردهای آن، ابزار مشترک میان فطرت و طبیعت، میان حقیقت و واقعیت است؛ به گونه ای که اگر در مسیر« عُلُوَّاً فِی الاَرضِ» و در خدمت کسانی قرار گیرد که به دنبال چنین هدفی یعنی استکبار هستند، فساد می آورد و اگر درجهت اهداف خدا محوران و کسانی که « لاَیُرِیدُونَ عُلُوَّاً فِی الاَرضِ»  به کار گرفته شود، فساد را مهار می کند. به دیگر سخن، دین مقاصد و اهدافی دارد که جز با بهره گیری از علم به آن   نمی رسد و از این رو به شدت مورد توجه ادیان الهی است و اگر برخی از مقاصد دین بدون علم قابل دستیابی باشد، بی تردید مراتب و مراحل نهایی آن، بدون بهره گیری از علم و ابزارعلمی، قابل تحصیل و ترویج نیست.
۳- پیشرفت علوم بشری، لزوما موجب بهبود بینش ها و گرایش ها نیست.
طبیعت گرای دانشمند و متمدن و پیشرفته امروز، از نظر جهت و انگیزه و گرایش های انسانی، تفاوت های چندانی با طبیعت گرای دوره ی حجر ندارد. تفاوت در ابزار عمل و وسایل کار است. طبیعت گرایان دوره ی پیش از انقلاب نوسنگی، برای برتری یا تعصب و خودسری، رقیب طبیعت گرای خود را با سنگ، تهدید و تعقیب می کردند و فطرت گرای مزاحم خود را با زور بازو از میدان می راندند. اما طبیعت گرای سده ی اتم، با رقیب طبیعت گرای خود، جنگی پیشرفته و نبردی همه جانبه را دنبال می کند؛ نبردی که جنبه های تبلیغاتی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و نظامی را در خود جمع دارد. این طبیعت گرا با هر طبیعت گرایی که  با او سودا کند، تا زمان و موعد سازش همکاری دارد و خود را برای برخورد با طبیعت گرای بالاتر آماده می سازد. اما فطرت گرایی که اهل سازش نیست، با طبیعت گرایان سوداگر، به جز نبرد و ستیز راه دیگری ندارد. اگر طبیعت گرای دوران پارینه سنگی، فحش و دشنام می داد و قهر و غضب می کرد و از تیر و کمان بهره می جست، طبیعت گرای دوران ما بر خلاف طبیعت گرای دوران حجر که رویارویی آشکاری داشت، از صلح و دوستی و همزیستی و آزادی دم می زند و در همان حال، باور و شیوه ی وی جنگ و دشمنی و ناهمزیستی و سلب آزادی است و به جای سنگ، بمب اتمی را به کار می گیرد. او اگر بتواند سلاحی کشف کند که نابودی جهان را در پی داشته باشد، خودش به کره دیگری مسافرت کرده، رقیب خود را در این سیاره نابود می کند. طبیعت گرایان دوران نوین، افزون بر زورگویی و شکنجه و کشتار، با کتاب و آموزش و دانش نمایی، تعصب و تحجر خود را پنهان کرده، فطرت گرایان را به تعصب و تحجر متهم می کنند. طبیعت گرای دوران ما، از علم و دانش و آزاد اندیشی و واقع گرایی و پژوهش سخن می گوید ودر همان حال با علم و دانش و آزاد اندیشی و واقع گرایی و پژوهش می ستیزد.
اگر واقعیت این است که بشر خود را نشناخته و به ژرفای نیروهای پنهان خود دست نیافته، پس این گونه برتری خواهی ها، رهبری های افکار افسار گسیخته و ارایه ی خط مشی های گوناگون، ناشی از چیست؟
معمای بشریت امروز، تعصب و تحجر پیچیده است. تعصب دوران پیشین ، تعصبی ساده و آشکاربود، اما امروز تعصب در پوشش آزاد اندیشی و تحجر در پوشش روشنفکری و جهل غلیظ در لباس دانش روز، به صورت طبیعت گرایی پیشرفته و پیچیده در آمده است که هر چه قدرتمندتر شود، خطر آن برای بشریت بیشتر می شود.
در دوران گذشته، سخنان پیروان طبیعت گرایی همه چیز داشت، اما فاقد برهان بود. اکنون اینان با برهان تراشی، طبیعت گرایی را کامل کرده اند و علوم انسانی آنان جای خود را در محافل علمی جهان باز کرده است و طبیعتاً در چنین جوی، فطرت گرایی، معنی ارتجاع می دهد و در معنای دگماتیسم، تحجر، خشک اندیشی و خرد ستیزی تلقی می شود.
فرمول های جامعه شناسی در طبیعت گرایی، روش مدیریت طبیعت گرایانه را می پسندد و عمل به آن را سفارش  می کند و نمی تواند واژه ای به نام دادگری و بیدادگری را در سیستم علمی خود تجربه کند و تفاوت بین آن دو را در یابد، ولی می تواند قدرت و ضعف را تجربه کند و روش  و فرمول رسیدن به قدرت را کشف نماید.
درهمین رابطه دراقتصاد و مدیریت طبیعت گرا، قدرت و سلطه و فرمول تنظیم سلطه و حفظ تسلط مطرح است. هنگامی که انسان، اقتصاد و سلطه را بپذیرد، با درگیری بین سلطه طلبان، چه ویرانی ها که بر جهان تحمیل نمی شود! مدیریت سلطه و تربیت برای سلطه نیز به همین صورت است. کارایی فرمول ها برای هدف انسان طبیعت گرا، مبتنی بر اصالت حاکمیت طبیعت بر انسان و برهمه چیز انسان وضع شده و در این قالب دیگر شاقولی نیست که بتوان کجمداری ها را با آن شناخت.
۴-تحلیل علوم انسانی نوین
طبیعت گرایی از انسان چیزی جز دوره ی طبیعت گرایی او نمی شناسد. نویسندگان علوم انسانی نوین هم عده ای طبیعت گرا بوده اند که انسان را با خود قیاس کردند و چون به خود خوشبین بودند، نمی توانستند بپذیرند که حدود بالندگی انسان در حد اقرار آن ها، محدودیت ندارد و نهایتاً انسان را به نادرستی دست کم گرفتند و بخشی از مایه ی انسانی را همه ی سرمایه او گرفته و با آن بضاعت اندک کار کردند و پیدا است که این رویکرد، راه به جایی نخواهد برد.
واقعیت این است که هر اشتباهی در انسان شناسی به دلیل تعمیم به علوم انسانی دیگر، دربردارنده ی خطراتی چندین برابر خواهد بود و داوری ها در شعاع پیشرفت علوم انسانی، از واقعیت به دور خواهد ماند. کسی که بر سر دوراهی، راه نادرست برگزیند، هر چه پیشرفت کند، ضریب خطای او و فساد گزینش او ابعاد تازه تری خواهد یافت. انسان بر سر دوراهی مساوی با طبیعت یا مساوی با طبیعت به اضافه ی فطرت است. این گونه نظریه پردازان، اشتباهی کرده اند که جهان، سال ها است تاوان آن را می پردازد. آن روز که بر سر دوراهی بودند، می توانستند با یک گام وارد راه راست شوند، اما اکنون که چندین سده از آن اشتباه گذشته است، گویی از این سوی کره ی خاکی به سوی دیگر آن رفته اند و باید برای جبران اشتباه گذشته، این راه طولانی را باز گردند.
آن ها بر اساس برآورد روز نخست خود از انسان، به این راه رفتند و سپس درقالب پژوهش و علم به برداشت خود از انسان پرداختند و جامعه شناسیِ انسانی را نوشتند که شناخته بودند، نه جامعه شناسیِ انسان به گونه ای که بود! جامعه شناسیِ انسان آن گونه که هست در صلاحیت مقامی است که انسان را آن گونه که هست، شناخته باشد جامعه شناسی انسان در حد آگاهی این گونه نظریه پردازان همین بود که نوشتند و دیگر ابعاد علوم انسانی، از اقتصاد و مدیریت گرفته تا تربیت و سیاست، همه بر اساس همان برداشت نادرستی است که از انسان داشته اند. درحقیقت اشتباه دوم آنان این است که تلاش می کنند انسان ها را به زور در این قالب ها بگنجانند.
تنها کمونیست ها نیستند که هفتاد سال تلاش کردند انسان را در قالب بسته و محدود سوسیالیسم قربانی کنند و در قالب علوم انسانی کمونیستی به خفقان بکشانند؛ بلکه همه ی دستگاه های علوم انسانی که بدون ملاحظه ی خط فطرت به وجود آمده اند، برای انسان خفقان آورده اند. فطرت چیزی  نیست که بتوان آن را به سادگی از درون انسان زدود. حتی جانیان  حرفه ای نتوانسته اند خود را از فشار درونی فطرت راحت کنند؛ جانیانی که خود را به قانون سپرده و برای تحمل شدید ترین کیفرها آماده شده اند، اندک نیستند.
نظریه کمونیسم درمورد انسان، شاخه ای از نابسامانی های علوم انسانی بدون فطرت است. تمام بیدادگری ها و جنایات هفتاد ساله ی حزب کمونیست، شاخه ی کوچکی از فساد علوم انسانی متداول است. اگر شاهد فساد مکتب ها از لحاظ روابط اجتماعی، قانون گذاری، مالی، اخلاقی و سیاسی هستیم، همه، نتیجه ی فساد علوم انسانی است. زیرا با انکار فطرت، از حساس ترین و حیاتی ترین بخش قوای علوم انسانی برای اعتماد سازی و تفاهم و تعاون بین انسان ها و تنها کنترل کننده ی زیاده روی ها و خودسری ها، بهره ای گرفته نشده است. در حالی که انسان با بهره گیری از فطرت، از تنگنای خود خواهی ها رهایی یافته و در فضای گسترده ی خود سازی، به رشد نامحدودی دست می یابد که با رشد دیگران اصطکاک ندارد.
اگر فطرت را از حوزه ی علوم انسانی حذف کنیم (که حذف شده است)، درخزانه ی رویش طبیعت گرایی، آن چنان اصطکاکی در فضای تنگ خودخواهی برای انسان ها به وجود   می آید که زندگی، سراسر اضطراب و تشویش و اصطکاک خواهد بود و لحظه ای آرامش و آسایش و اطمینان وجود نخواهد داشت. طبیعتی که با فطرت مهار نشده، وحشی است، نه اطمینان      می کند و نه می توان به آن اطمینان کرد. لنگر اطمینان یاد خدا است و کانون یاد خدا، قلب و فطرت می باشد.
همزیستی مسالمت آمیز و عدم دخالت در امور دیگران که از آن به عنوان بهشت موعود و آرمانشهر سخن می گویند و اثری از آن نمی بینند، درجهان بینی مبتنی بر فطرت است؛ جهان بینی که جامعه شناسی، مدیریت و اقتصاد آن، منبعث از فطرت است. در جهان بینی طبیعت، نه خدا مفهومی دارد و نه بحثی به نام بندگی خدامطرح می شود. در جهان بینی طبیعت، اومانیسم یا اصالت انسان به گونه ای مطرح است که گویی دیگر شعوری فراآگاهی انسانی نیست و جایی که انسان بتواند از آن کسب رهبری و ارشاد کند، وجود ندارد. در جهان بینی طبیعت،       مهم ترین اصلی که به ریشخند گرفته شده، شعور و آگاهی است و مفسدان به حساس ترین بخش هدایت و نور حمله برده و برای به هم ریختن دستگاه انسانیت، به سنگر فرماندهی هجوم برده و پس از اشغال آن، همه جا را تصرف کرده اند. در جهان بینی فطرت، کمال انسان سازی در ارج نهادن به دستگاه شناخت است.
در جهان بینی طبیعت، اعتماد به ادراک انسانی، ضد دانش و پیشرفت تلقی می شود، چون روبنا دیدن این ادراک آن را تا سرحد پندار کاهش داده است. به گفته ی آنان، انسان اگر در مورد آن چه می فهمد، شک کند، علم گراست و اگر شک نکند، خردگراست! هنگامی که رقابت روشنفکری مبتنی بر تشکیک باشد، هر کس که در مسیر های بیشتری شک را سرایت دهد، روشنفکرتر است.
۵- سیر جدایی علوم انسانی نوین از دین
سیر پیدایش علوم انسانی نوین و انتقال علوم انسانی از ادیان به مکاتب فلسفی و از پیامبران به فلاسفه و دانشمندان، سیری تدریجی، مرموز و حساب شده ای است. نخست ادیان تحریف شده به جای ادیان حقیقی و جانشینان ناصالح به جای پیامبران راستین، در جهان پدیدار شدند و نوعی طبیعت گرایی را در پوشش فطرت گرایی و مذهب گرایی به وجود آوردند. به     گونه ای که سده های پیاپی، مطالب خرافی و دور از عقل و منطقی به نام دین و مذهب، مانند خریدن غرفه های بهشت و برائت از جهنم، برآن ها حکومت کرد. علوم تجربی که احترام به ادراکات آن، از اصول اولیه ی انسانیت است، جرم شناخته شد و آن که کرویت و حرکت زمین را کشف کرده بود، به جرم مخالفت و ضدیت با کتاب مقدس، تکفیر شد و دادگاه حکم سوزاندنش را داد. طبیعی است هنگامی که کتاب مقدس از تحریف مصون   نمی ماند، مطالبی ضد علمی و دور از واقعیت در آن گنجانده   می شود؛ وگرنه آن کتاب که مقدس است، ضد علمی نیست و آن چه ضد علمی است، مقدس نیست. هنگامی که سخن هایی نامعقول و نامربوط وغیر علمی در محسوسات را به دین نسبت دهند، دیگر این اطمینان از انسان ها سلب می شود که خود را در بست دراختیار دین قرار دهند. آن گاه که به دین، داوری های نادرست در علوم تجربی را نسبت دهند، دیگر آن اعتماد و اعتقاد که بتوان در علوم انسانی سرسپرده ی دین گشت، از میان       می رود.
پس، جدا شدن علوم انسانی از دین، زمانی آغاز می شود که طبیعت گرایان به رهبری دینی برسند و توهمات و ابهامات خود را بر دین تحمیل کنند؛ به گونه ای که فطرت گرا نتواند آن چه را نمی داند و نمی تواند بداند، از دین دریافت کند. آنان با زیاده روی در قلمرو دین موجب نارسایی در قلمرو اصلی خود   می شوند.

بخش سوم : رابطه علم و دین
حال که تا حدودی با چیستی علم و دین و حدود کارکرد این دو آشنا شدیم، به چگونگی رابطه ی علم و دین و خدمات متقابل این دو نهاد با یکدیگر می پردازیم. پیش از هر چیز، توضیح نکاتی چند در باب امکان مشارکت علم و دین، واقعیت و حقیقت، قلمرو علم و دین و نظریات پیرامون رابطه ی علم و دین سود مند است.
۱- امکان مشارکت علم و دین
برخی به ترکیب علم و دین و امکان مشارکت میان آن دو به دیده ی تردید می نگرند و این تردید از آن جا ناشی می شود که دین وقتی نازل می شود، علم مطلق است و وقتی هم که علم موفق می شود ، هم چنان نسبی است. هر گاه پای نسبی و مطلق به میان آمد، اگر انسان روی نسبیت نسبی اصرار کند و روی معلوم نسبی سماجت ورزد و بگوید واقعیت این است و جز این نیست، این جا است که نسبی با مطلق، تعارض پیدا می کند.
به دیگر سخن، علم، دین را رد نمی کند؛ بزرگ نماییِ علم و خود بزرگ بینی عالِم است که او را به اعلام بی نیازی از دین کشانده است. برخی از راویان ما در زمان ائمه علیهم السلام که از اصحاب ایشان بودند، گرفتار چیزی شبیه همین برداشت درباره ی علم کلام بودند. همان طور که می دانیم علم کلام مطلق نیست و دستاوردهای آن به طور نسبی جواب می دهد. یعنی می توان به وسیله ی آن در مقولاتی مانند وجود خداوند، صفات باریتعالی، ضرورت نبوت، احتیاج بشر به پیامبران، ضرورت امامت و اموری از این دست، استدلال کرد و نقض و ابرام نمود. ولی در این میان بودند کسانی که به همین برداشت ها و استنباطات نسبی بسنده می کردند و دیگر به سراغ اهل بیت علیهم السلام نمی رفتند و این به سبب غرور علمی ای بود که از رهگذر مباحث کلامی برایشان پیدا شده بود و چون ائمه علیهم السلام عمل آنان را محکوم     می کردند، بعضی از اصحاب ایشان این محکوم کردن را به حساب انحراف آن علم و اشکال در یادگیری آن می گذاشتند. حال آن که مقصود ایشان مردود دانستن غرور علمی بود و می خواستند بگویند چسبیدن به علم کلام و احساس بی نیازی از علم مطلق، صحیح نیست.
تفاوت دین و علم، در اطلاق و نسبیت است. علم مطلق در مواردی راهنمایی و هدایت می کند که مشکل به وسیله علم نسبی قابل حل نباشد. هر جا که بتوانیم با علم نسبی مشکل را حل کنیم، علم مطلق روی حکمتی که دارد اقدام نمی کند تا میدان برای علم نسبی محفوظ بماند و تحقیق و نو آوری تعطیل نشود.
امام صادق علیهم السلام در حدیث مفضّل بن عمر، از او می خواهند که در چگونگی آفرینش تأمل کند و عبرت بگیرد.  می فرمایند: « ببین خدادر آن چه برای منافع و مصالح ما آفریده، چه کرده است؟ گندم را او آفرید، ولی کاشت، داشت، برداشت، پاک کردن، آرد کردن، خمیر نمودن و نان پختن را بر عهده ی ما گذاشت. یعنی علم مطلق، گندم آفرید و علم نسبی را به پختن وعمل آوردن نان مأمور کرد. فرق است میان آفرینش گندم و تکثیر آن. ما نمی توانیم گندم را خلق کنیم، ولی می توانیم از طریق کشاورزی آن راتکثیرنماییم. درامرآفرینش دانه ی گندم، از علم مطلق و درامر کاشتن و برداشتن تا پختن نان، از علم نسبی استفاده می کنیم. ما نمی توانیم بگوییم خودمان گندم خلق    می کنیم و می خواهیم گندممان این گونه باشد، نه! گندم در خلقت همین است که می بینیم. بله، ممکن است بشر روی آن کار ژنتیکی کند و تأثیراتی هم بگذارد، ولی اصل خلقت آن، فعل خدا و کار علم مطلق است.
البته اگر بخواهیم از دیدی جامع تر به موضوع بنگریم، باید اذعان نمود علم نسبی و امور کشاورزی نیز کار او است. «أَفَرَأَیتُم مَا تَحرُثُونَ، ءَأَنتُم تَزرَعُونَهُ أَم نَحنُ الزَّارِعُونَ؟۱». کاری که کشاورز ما انجام می دهد، تنها این است که خاک را مقداری پس و پیش می کند و پس از پنهان نمودن گندم در زیر خاک، مقداری آب به آن می دهد. این در حالی است که خاک و آب را هم او آفریده و حرارت لازم نیز توسط خورشیدِ او تأمین می شود. در حقیقت حرث و زراعت را خدا خودش انجام می دهد و کار ما چیزی جز مقداری جابه جایی و نقل و انتقال نیست.
۲- واقعیت وحقیقت
از نگاه برخی،عرصه و قلمرو علم «واقعیت» است و محدوده دین،«حقیقت»است. آیا این سخن با کلیت آن، پذیرفتنی است؟
باید گفت قرار دادن این دو در مقابل یکدیگر و آن ها را در همه حال دو امر مغایر دانستن، قابل خدشه و ایراد است. توضیح آن که به لحاظ لغوی، گاه مقصود از حقیقت، نقطه ی مقابل مجاز و در برخی موارد، منظور از آن، نقطه ی مقابل خیال و توهم است؛ هم چنان که «واقعیت» و «واقع» نیز در مقابل خیال و توهم به کار می روند۱٫ اما این که حقیقت همیشه در برابر واقعیت به کار می رود، درست نیست، بلکه وضعیت این دو واژه، همان وضعیت واژه های «فقیر» و «مسکین» است که «اِذِا اجتَمَعَا اِفتَرَقَا وَاِذِا افتَرَقَا اِجتَمَعَا» و بر همین اساس می گوییم آیه ی «لَِلفُقَرَاءِ الَّذِینَ أُحصِرُوا فِی سَبِیلِ اللهِ۲»، شامل مساکین هم می شود، اما در مورد آیه ی « اِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلفُقَرَاءِ وَ المَسَاکِینَ۳» که یکی بر دیگری عطف شده است، می گوییم لازمه ی عطف این است که فایده ای بر آن مترتب شود و تفاوتی در کار باشد. از این رو     می گویند: فقیر کسی است که در آمدش از مخارجش کمتر باشد، ولی مسکین به کسی گفته می شود که به لحاظ معیشت، دچار وضعیت بدتری باشد، «اَلمِسکِینُ أَسوَأُ حَالاً مِنَ الفَقِیرِ».
دو اصطلاح واقعیت و حقیقت وقتی با هم ذکر شوند، دارای دو مفهوم و معنا هستند. اگر هر یک جدا از دیگری استعمال شود، می تواند بر مورد و مصداق واحدی منطبق باشد. از باب مثال وقتی می گوییم شیطان یک«واقعیت» است، مقصودمان این است که چنین موجودی «حقیقت» دارد؛ نه این که شیطان بر حق است. هم چنین وقتی می گوییم شراب انسان را مست می کند، این یک « واقعیت » است و در عین حال «حقیقت» هم دارد.
پس در این گونه موارد، واقعیت و حقیقت بر هم منطبقند و با هم تغایر و تضادی ندارند. حتی گاه می توان گفت دست یافتن به حقیقت، جز از راه واقعیت امکان پذیر نیست، «أََبَی اللهُ أَن یَجرِیَ الاَشیَاءَ اِلاَّ بِأَسبَابٍ » که اسباب، همان واقعیت ها هستند و به حاصل و نتیجه ی آن ها حقیقت  می گوییم.
بله، ممکن است بعضی واقعیت را به جای حقیقت مطرح کنند که این روش برخورد، مورد اشکال و تأمل است. برخورد یک مقوله است و خود واقعیت و حقیقت مقوله ی دیگر می باشد مثل مسأله ی فطرت وطبیعت! درمورد فطرت و طبیعت می گوییم طبیعت گرایی با فطرت گرایی در تنافی است و منظورمان از طبیعت گرایی این است که طبیعت، هویت انسان و آیینه ی تمام نمای او باشد؛ وگرنه طبیعت به معنای بخشی از انسان، واقعیتی است که برای رسیدن به شکوفایی فطرت و انسانیت، گریزی از آن نیست. یعنی هر کسی بخواهد با نادیده گرفتن اقتضائات و حقوق طبیعت، به شکوفایی فطرت برسد، واقعیتی را نادیده گرفته است و به همین سبب به حقیقت نیز دست نخواهدیافت. به دیگر سخن، حقیقت و واقعیت به سان فطرت و طبیعت، مکمل یکدیگر و نه منافی یکدیگرند و اگر تناقضی هم باشد، ناشی از تمامیت خواهی و حصر توجه به یکی و بی توجهی به دیگری است. همان گونه که دنیای ما در سده های اخیر، دچار چنین وضعیتی بوده است و به قول مرحوم اقبال لاهوری:
شرق حق را دید عالم را ندید
غرب در عالم خزید از حق رمید
یعنی شرق حقیقت را دید و نسبت به واقعیت بی توجهی کرد و غرب بدون توجه به حقیقت، واقعیت را نصب العین خود قرار داد و در آن فرو غلطید.
۳- قلمرو علم و دین
از آنچه گذشت، قلمرو علم و دین و عرصه ی دخالت هر یک از این دو نیز روشن می شود. بر اساس حدیثی که اشاره شد، امام صادق علیه السلام از مفضّل می خواهد در آفریده های خدا نگریسته، عبرت بگیرد. بر اساس این گفتار، هر آن چه که آفریدن و ایجاد نمودن آن در مقدور و توان انسان نباشد، خدا ایجاد کرده و هر چه که مقدور انسان بوده، به خود او واگذار شده است؛ یعنی با وجودی که خدا می توانست آن را انجام دهد، بر اساس حکمتی تعمداً انجام نداد. « سَکَت عَن اَشیَاءِ لَم یَسکُت عَنهَا نِسیَانَاً» . سپس حضرت به برخی نمونه ها از جمله گندم اشاره می کند که توضیح آن گذشت. هم چنین مو، پشم و کرک را مثال می زند که خداوند آن ها را آفریده، ولی چگونگی رشته کردن، بافتن و درست کردن لباس، خیمه، فرش و مانند آن ها را به خود انسان واگذار نموده است, با این که می توانست برای بشر پارچه ی آماده بیافریند، ولی چنین نکرد تا هم مردم دچار بیکاری و آثار شوم آن نشوند و هم فکرشان تعطیل نگردد.
قلمرو دین و علم نیز بر همین اساس، قابل تبیین و تحلیل است. دین، شبیه خلق گندم در امور تکوینی، متکفّل بیان اموری مانند تعبدیات است که ادراک آن ها بیرون از توان انسان است. برای مثال، خداوند در قرآن فرموده است: «آبَا ئُکُم وَ اَبنَاءُکُم لاَتَدرُونَ أَیُّهُم أَقرَبُ لَکُم نَفعَاً۱». اگر شخصی از دنیا رفته و فرزندان و پدری بر جای نهاده باشد، شما نمی توانید به طور مشخص بگویید فرزندانش برای او از پدرش سودمند ترند! می گویید تا فرزند چگونه فرزندی باشد یا پدر چگونه پدری باشد! از همین رو نمی توانید درمورد ارثیه ی آن ها حکم صادر کنید.تعیین ارثیه ی آن ها از سوی شارع، نظیر آفرینش گندم است. ما قادر به آفریدن گندم نیستیم، ولی می توانیم درباره ی گندمِ آفریده شده، اظهار نظر کرده و ویژگی ها و خواص آن را بگوییم. برای مثال، درختان از ترکیب بخارآب و دود موجود در هوا، هیدروکربن می سازند. یعنی همان که مواد اولیه  قند و نشاسته است و این کار طی عملیات فتوسنتز در درختان انجام می شود. این که انسان   کارخانه ای بسازد که از یک طرف دودها و بخارهای آلوده ی شهرها را بمکد و از سوی دیگر قند و نشاسته تحویل دهد، این از توان بشر بیرون است. ولی می تواند درباره ی ویژگی های این ماده و خصوصیات و آثار آن چیزهایی بفهمد و تحلیل کند. درعرصه ی دین و امور تعبدی نیز انسان می تواند پس از این که آیه ای صادر شد و حکم چیزی بیان گردید، درباره ی آن بررسی و تحلیل کند، ولی نمی تواند بر ابعاد آن احاطه پیدا نماید.
پس می توان گفت، هر مورد که از نوع داشت، برداشت و نان پختن باشد، در حوزه ی عقل محسوب می شود و جای تعقل دارد و هر مورد که از نوع آفرینش گندم باشد، در حوزه ی تعبد و تسلیم. یعنی مصرف کردن چیزی بدون احاطه ی کامل بدان و یا پذیرفتن چیزی قبل از احاطه کامل، «تعبد» و مشروط نمودن پذیرش به احاطه ی کامل،«روش شیطانی» است. وقتی به شیطان گفته شد بر آدم سجده کن، مقتضای تعبد این بود که سجده کند ولی گفت این کار با عقلم (یا به تعبیر دیگر هوای نفسم) سازگار نیست! به دیگر سخن، معنای تعبد این است که ما در مدعا های علمی خود زیاده روی نکنیم و بپذیریم که بعضی امور را        نمی دانیم و برخی امور را نمی شود به ما گفت؛ « و یَسئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ ، قُلِ الرُّوحُ مِن اَمرِ رَبِّی وَ مَا أُوتِیتُم مِنَ العِلمِ اِلاَّ قَلِیلاً »، آگاهی و معلومات ما حدود و ثغور، و حداقل و حداکثری دارد، ولی مصالح و مفاسد ما بسیار گسترده تر و فرا تر از این محدوده و مربوط به واقعیت ها است و دایره ی واقعیت ها، گسترده تر از ادراکات ماست.
به بیان دیگر، در موارد و مواضعی که انسان ها با هم اختلاف دارند و قادر به حل اختلاف خود نیستند، جای حضور پیامبران و جای تعبد است. « وَ اِنَّ رَبَّکَ لِیَحکُمَ بَینَهُم یَومَ القِیَامَهِ فِیمَا کَانُوا فِیهِ یَختَلِفُونَ » و در مواردی که بدون پا در میانی پیامبران، قادر به حل اختلاف خود هستند، جای تعقل و بی نیازی از تعبد و وحی است. البته مقصود این نیست که میان مواضع این دو تباین است. می تواند میان آن ها “نسبت عموم و خصوص من وجه” باشد؛ زیرا در برخی موارد ما متبعد می شویم و با این وجود عقلمان هم درستی تعبد را درک می کند، ولی در پاره ای موارد عقل ما قادر به فهم و ادراک نیست. مثال: انسان ها در این امر که زمین حرکت می کند و به دور خورشید می چرخد، متفق القولند و هیچ اختلافی با هم ندارند. چنین موردی از زمره ی مسایل تعقلی است و از موارد تعبدی نیست. از همین سنخ ، تمام امور تحقیقاتی که به نتیجه ی قطعی رسیده و شرق و غرب در آن متفق هستند و هیچ صبغه ی آمریکایی و اروپایی و روسی ندارند و علومی هستند که قابل خرید و فروش بوده و گاه مورد سرقت نیز واقع می شوند، همه در زمره ی امور تعقلی هستند. همین گونه در حوزه ی مدیریت و در عرصه ی تربیت، اگر به مواردی برخوردیم که بشر بتواند منهای وحی و بدون تکیه بر تعبد، اختلاف خود را حل کند، امور تعقلی هستند. این ها، همه از نوع پشم ریسی، گندم کاری، نان پزی و دارو سازی است، نه از نوع آفرینش گندم و پشم.
یا مثلاً، در حوزه ی سیاست، حکومت و اقتصاد، هر یک از شرق و غرب برای خود، مکتب و سیستمی دارند و هیچ یک نتوانسته دیگری را قانع کند. روزی شوروی ها بر صحّت مکتب حکومتی و اقتصادی خود به جبر تاریخ و حرکت تاریخ استناد  می کردند و درستی نگرش خود را قطعی می دانستند، ولی ناگهان دیدیم عمارت عظیمی که با هیاهو ساخته بودندفرو ریخت؛ همان گونه که روزی عمارت ساخته شده ی غرب و لیبرالیسم نیز فرو خواهد ریخت و از هم اکنون نشانه های آن هویدا است. این گونه موارد که بشر نتواند اختلافش را میان خود حل کند، جایگاه  تعبد است و باید یک بزرگ تری پا در میانی کند.
ما در حوزه ی علوم تجربی اختلافی نداریم. علوم تجربی شرقی وغربی یا علوم تجربی اسلامی و غیر اسلامی، معنا ندارد، زیرا این علوم دقیقاً از نوع پختن نان و ریسیدن پشم است. برعکس، در علوم انسانی که از شناخت انسان و کمال او و راه صحیح زندگی بحث می کند، اختلافات فراوان داریم. پس این علوم از قبیل آفرینش گندم و پشم است و جای تعبد دارد.
۴- نظریات پیرامون رابطه ی علم و دین
در مباحث علم و در پیوند با چگونگی ارتباط و تعامل این دو نهاد، دیدگاه هایی مطرح است که باید یک به یک ارزیابی شوند و مورد بررسی قرار گیرند.
بر اساس یک دیدگاه که در اروپا و از دوران رنسانس پیدا شد، علم و دین دو نهاد متعارض و ناسازگار معرفی شدند. بدیهی است طرف علم در این دیدگاه، دین انحرافی و تحریف شده ای است که آموزه های ناصواب و خرد ستیز کلیسا، مانند ساکن بودن زمین و حرکت نمودن خورشید به دور آن، در پیدایش چنین دیدگاه های تند و افراطی، گریز ناپذیر بوده است. براساس دیدگاه دیگر در میان غربیان، علم و دین از جهات موضوع و غایت و روش، دو نهاد متمایزند. باید گفت اگر مقصود از تمایز علم و دین، جدایی و افتراق این دو در قلمرو است، این سخنی نیست که بتوان پذیرفت. زیرا مفادش این است که این دو نهاد، هیچ کاری با هم ندارند. در حالی که می دانیم فهم هیچ یک از امور و مسایل دینی و خدا شناسی، بی نیاز از علم نیست و تمامی دستاوردها و کشفیات علمی موجب افزایش ایمان و دین باوری شده است. در توحید مفضّل هم که پیش تر سخن از آن رفت، تکیه کلام امام صادق علیه السلام روی مطالب و مکشوفات علمی آن روز است و امروز هم می توان از کشفیات جدید علمی نتیجه دینی و توحیدی گرفت. چنین نیست که نتوان از یکی از این دو، به نفع دیگری بهره گرفت. بله، اگر مقصود از تمایز در این جا، تمایز حیثیات باشد به این معنا که مقصود و رویکرد در علم «دانستن» و مراد و منظور در دین «خودسازی» و «به کمال رسیدن» باشد، این سخن پذیرفتنی است.
گفتنی است، قرائت دیگری از تمایز میان علم و دین مطرح است که به فیلسوفان اگزیستانسیالیسم یا “اصالت انسان” نسبت داده می شود. این ، معمولا معرفت علمی را غیر شخصی و عینی و معرفت دینی را عمیقاً شخصی و ذهنی می دانند. به دیگر سخن، موضوع علم را اشیاء مادی و نقش و کارکرد آن و موضوع دین را واقعیت های شخصی و اخلاقی می دانند.
مفهوم این سخن، همان افتراق و جدایی دین از سیاست است که می گوید فرهنگ، اقتصاد، سیاست و دیگر امور کلان جامعه به کارشناسان و تحصیل کردگان دانشگاه واگذار شود، و مسایل کاملاً فردی و شخصی مانند تهذیب نفس و سیر و سلوک به دین محول گردد. مثل آن دو برادری که هنگام تقسیم ارثیه ی پدر ، یکی از آن دو گفت: آن گربه ی میو میو کن بابا برای تو، آن قاطر چموش لگد زن برای من! این حیاط تا به لب بام از آن تو، از پشت بام تا به ثریا برای تو! براساس این دیدگاه، حوزه ی دخالت دین از پشت بام تا ثریا و عرصه ی دخالت علم از حیاط تا لب بام است!
روح این برداشت ها این است که دین را به معنای خلسه ی انسانی و آرامش درونی و یک امر صرفاً باطنی و روحانی گرفته اند و علم را امری دنیایی ومادی می بینند. منشأ این  نگرش ها چنان که اشاره گردید از تحریفاتی بود که در کلیسا و مسیحیت رخ داد. وقتی ارباب کلیسا بر خلاف کشفیات علمی، منکر کرویت و حرکت زمین شده و این برداشت را به دین نسبت دادند، در مخمصه ی عجیبی گرفتار شدند. این واقعیت گرچه در کوتاه مدت، قابل انکار و مقاومت بود، ولی وقتی به صورت امری مسلم در آمد و به گونه ای شد که حتی کودکان نیز آن را       می فهمیدند، برای فیلسوفان آن مکتب، چاره ای جز این نماند که دین را در قوطی کرده و مومیایی کنند و به ارباب کلیسا بگویند موقوفات کلیسا و تصرف در آن ها برای خودتان، مشروط بر این که در امور معیشتی مردم و در جهات سیاسی و اقتصادی آنان دخالت نکنید و تنها به امور باطنی و خلسه ی روحانی و عرفانی و سیر و سلوک و تهذیب نفس بپردازید!
***
احیاناً در میان متکلمان غربی، به گروه سومی هم بر  می خوریم که علم و دین را دو نهاد مکمّل می شمارند. می گویند اگر دین درباره ی عالم طبیعت سخن گفته، غرض از آن کشف “معانی” حوادث طبیعی است؛ در حالی که علم با”علل” حوادث سروکار دارد.
باید گفت اصل این سخن که علم و دین مکمل یکدیگرند، از جهاتی قابل قبول. است، زیرا حداکثر دستاورد علم این است که بشر را در دفاع از خود و ایجاد امنیت و رفاه برای خویشتن توانمند می سازد و او را به امکانات و ابزار علمی مجهز و بدین وسیله از تجاوز دیگران به حق و حریم او جلوگیری می کند، در حالی که به هیچ وجه از تجاوز و تعدی او به حریم دیگران ممانعت نمی نماید. از این رو علم نمی تواند امنیت پایدار و      فرا گیر ایجاد کند. زیرا تحقق این امر برای یک جمع در گرو دو عامل است:
۱- عاملی  که دیگران را از تجاوز به حق آن گروه باز دارد.
۲- عاملی که آن گروه را از دست درازی و تعدی به حریم دیگران باز دارد
عامل نخست، از طریق علم و فن آوری قابل تحصیل است ولی عامل دوم بر خلاف عامل اول، تنها از راه دین دست یافتنی است. بنابراین علم و دین در این جهت مکمل و همراه یکدیگرند.
ازاین بیان، روشن می شود که میان دیدگاه دوم و سوم، تنافی و تعارضی در کار نیست. زیرا دو چیز می توانند در حالی که از هم متمایزند، مکمل یک دیگر نیز باشند و چنین نیست که تمایز دو چیز، مستلزم عدم مکملیّت آن ها و مکملیّت آن ها، مستلزم عدم تمایز آن ها باشد.
شایان ذکر است که بیشتر تعارض ها و تفاوت هایی که میان علم و دین رخ داده، ناشی از چگونگی برخورد ها و نحوه ی گرایش ها بوده است. در آن مقطع از تاریخ اروپا که دین با علم ضدیّت نمود، در واقع این دین طبیعت گراها بود که با علم درافتاد و در مقطع بعد هم که علم به ضدیت با دین برخاست، باز پای دین طبیعت گراها در میان بوده است.
به تعبیر دیگر، علم و دین فی نفسه با یکدیگر تعارض و اصطکاکی ندارند. تضاد و اصطکاک میان طبیعت و فطرت است و به تعبیر دقیق تر میان طبیعت گرایی و فطرت گرایی است. هر یک از این دو که سر رشته ی امور را به دست گیرند، جریان کار سمت و سوی خاصی پیدا می کند. اگر بشر باگرایش و رنگ طبیعت گرایی وارد میدان شد، علم و دین را دو نهاد مغایر      می بیند و چنانچه این رنگ و گرایش از میان برداشته شود، مغایرتی میان آن دو دیده نخواهد شد.
به قول مولوی:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل  به  سوی دیده شد                    چون  که  بی رنگی  اسیر رنگ شد
موسی یی  با   موسی یی در جنگ شد
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی   و    فرعون    دارد     آشتی۱
***
حال که امکان مشارکت نمودن علم و دین در حلّ مشکلات جوامع بشری و تأمین مصالح آن ها و قلمرو هر یک از این دو روشن شد، طی مباحثی کوتاه به تبیین چگونگی رابطه ی این دو نهاد و نحوه ی تعامل آن دو با یکدیگر می پردازیم.
الف- خدمات علم به دین
از امور غیر صحیح و نپذیرفتنی آن است که به گونه ی مطلق گفته شود که دین درتمام مراحل خود مستقل از علم و   بی نیاز از ابزارهای علمی است. بی گمان تبیین و تشریح دین و اجرای آموزه های آن، در بسیاری موارد بدون بهره گیری از علم و به کارگیری ابزارهای علمی میسر نیست و چنان چه استفاده از ابزارهای علمی در نیل به اهداف دینی از سوی دینداران تحریم شود، حاصلی جز تحریم خود آنان نخواهد داشت. وقتی که علم به توسعه در تحقیق می رسد و ابزار تحقیق گسترش می یابد،  نتیجه ی رشد و گسترش ابزار، افزایش فعالیت و بالارفتن میزان کارکرد است و در این صورت اگر کسی به استفاده ی از این ابزار روی نیاورد، معنای آن تن دادن به شکست و واگذاری میدان به حریف است. آن گاه که در پرتو دانش، بیل دستی به بیل مکانیکی تبدیل شد، اگر کارفرمایی این محصول علمی را تحریم و حذف نماید، خودش تحریم و حذف خواهد شد. اگر پیامبران در دوران خود نیزه و شمشیر و دیگر ادوات جنگی را حذف کرده و        می گفتند ما با سنگ و مشت و چنگ و دندان از خود دفاع     می کنیم، امکان بقا نمی یافتند!
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله، در موقع جنگ، کلاهخود به سر می نهاد و بازره کامل، سینه و دست و پیشانی و حتی گونه های خود را می پوشانید و از تمام ادوات جنگی رایج استفاده می کرد و پس از آمادگی کامل به نبرد می پرداخت. حتی در قلب دشمن هم قرار می گرفت و نزدیک ترین موقعیت را نسبت به دشمن داشت و از این رو مایه ی قوت قلب دیگران بود، نه این که آنان به او قوت قلب دهند. در یکی از جنگ ها که سنگ به طرف صورت حضرت پرتاپ کردند، حلقه ی زره در   گونه ی ایشان نشست. پیدا است که زره حتی روی صورت و  گونه ها هم بوده است.
بنا بر این هر کس از ابزار پیشرفته ای مانند بیل مکانیکی استفاده نکرد و آن را از فهرست ابزار مورد نیاز خود حذف نمود، نه بیل بلکه خودش منزوی می شود. این ابزار، گاه اقتصادی و گاه فرهنگی اند. ابزار فرهنگی هم اگر در انتقال و آموزش مطالب یا پروراندن و رشد دادن افراد، مورد استفاده دینداران قرار نگیرد، حاصلی جز مهجوریت دین و انزوای دینداران نخواهد داشت.
در عصر علم و فن آوری که انسان ها به لحاظ دانش رشد کرده و رشید تر شده اند، ذائقه ی آن ها نیز بهتر شده و قوت قلبشان بیش تر و اشتهایشان برای کرامت و رعایت حقوق،   افزون تر شده است. اگر در این موقعیت از انسان بپرسند چه    می خواهی و مطلوب تو چیست؟ می گوید که خواست او     مرتبه ی بالاتری از انسانیت است. به عبارت دیگر اگر فرض کنیم اسلام دین انسانیت است، چون مرتبه ی عالی تر انسان را ارضا می کند، او مرتبه ی بالاتر یعنی دین را می خواهد. می توان با به کارگیری ابزار علمی، معرفت دینی را رونق بخشید و مسیر رشد و شکوفایی دین را هموار نمود و خواسته های فزاینده و در عین حال به حق انسان ها را بر آورده ساخت؛ امری که با قهر کردن از ابزار علمی و کنار نهادن آن ها میسّر نیست. پس از این مقدمه، به بیان اجمالی  مهم ترین خدما ت علم به دین می پردازیم:
۱- کمک به فهم دین و شناخت حقانیت آن
بشر با رشد علمی و گسترش پژوهش های خود و در پرتو شکوفایی دانش و فن آوری، جهان را بسیار بزرگ تر از آن چه  می پندارد، می بیند. هر روز که از پژوهش ها و بررسی های او می گذرد، پرده ای از واقعیت های جهان برداشته شده و اسراری از درون و برون انسان آشکار می گردد. از این رهگذر، اصول هماهنگی و برنامه ریزی و نظم روشن تر می شود؛ تا جایی که انسان آشکارا درک می کند همه چیز از روی نظم و اندازه بوده و ضروری است. بشر هر روز تشنه ی پژوهش بیشتر و کاوش   افزون تری است و نتیجه ی این شکوفایی و رشد عقلانیت، آشنایی بیش از پیش با عظمت دستگاه آفرینش از یک سو و آشنایی با عمق محاسبات و ژرفای نظم از سوی دیگر است. فهم درستی از آموزه ها و احکام دین و اذعان به سازگاری و انطباق  آن ها با فطرت بشری و نیازهای حقیقی او و در یک کلام، شناخت حقانیت پیامبران و اعتراف به درستی راه آنان، از آثار و برکات رشد عقلانیت و خرد گرایی انسان ها است. در نتیجه ی این امور، آرزوهای کوچک و سطحی و ادعاهای درشت و بی حساب به تدریج کم رنگ تر می شود و آمال انسان از آرزوی زنده ماندن، به آرزوی پاک ماندن و از عشق به داشتن، به عشق به ایثار و از عشق به برتری و سروری، به عشق به برادری و همسانی با انسان ها، تغییر می کند. دانش، ابزار پژوهش و کاویدن و وسایل دیدن و فهمیدن و شنیدن را، فراهم آورده است و بدین وسیله ضریب انتقال علم را بالا برده و زمانش را کم و دقتش را بیشتر کرده است. افزون بر همه ی این ها، مسایل را دسته بندی و     آن ها را حسی و قابل لمس می کند و بدین ترتیب خلأ میان اوج معارف دین و سطح مطالب حس را پر می کند.
حالا اگر دین و دانش به هم وصل شوند و فطرت بتواند از وصل شدن این دو، هدایت آسمانی را به منزلگاه مطمئن زمینی فرود آورد و برای فضا پیمای آیات و هواپیمای روایات فرودگاهی از علوم انسانی ترتیب دهد، در آن موقع است که آن فضا پیما و این هوا پیما، امکان فرود آمدن می یابد. به عبارت دیگر، حقایق دینی، هدایت الهی، روش رفتار انسان ها با یکدیگر و چگونگی تعامل ملت ها با هم، به صورت مدیریتِ اجرایی تبلور می یابد. نتیجه ی این رخداد میمون، شکوفایی هر چه بیشتر انسان ها و سالم شدن ارتباط میان آن ها و رخت بربستن اصطکاک ها و بحران ها و در یک کلمه راهیابی انسان ها و جوامع بشری به «سُبُلَ السَّلام» است.
کشفیات علوم تجربی در مسیر توحید، جهان را که در نگاه پیشینیان تپه ای برای نگرش از فراز آن تلقی می شد، به کوه عظیمی تبدیل کرده است که آن چه با چشم مسلح دیده        می شود، چیزی فراتر از دامنه ی آن نیست و کمرکش و قله ی آن، از حد فرض و بحث بیرون است. امروز زوج هایی که به تکثیر پدیده ها می انجامند، آن چنان انبوه و محاسبه ناپذیرند که پیدایش آب از آمیزه ی دو عنصر، موضوع پیش پاافتاده ای به شمار می رود! «سُبحَانَ الَّذِی خَلَقَ الاَزوَاجَ کلُّهَا مِمَّا تُنبِتُ الاَرضُ وَ مِن اَنفُسِهِم وَ مِمَّا لاَ یَعلَمُونُ۱». این دوره ی طبیعت گرایی و گردش در طبیعت، از نگاه توحیدی، از بالاترین ادوار تاریخ است. هر چند طبیعت گرا به جز دشمنی و رقابت چیزی نمی بیند و فرصت اندیشه و مطالعه درباره ی مکشوفات را ندارد، ولی فطرت گرایان و دین باوران، از ثمره ی پژوهش های آنان گل توحید   می چینند و لذت می برند و از این رهگذر به «صدف توحید» دست می یابند.
امام صادق علیه السلام، در حدیث معروف مفضّل، با  مثال ها و نمونه های علمی که در میان می گذارند، می خواهد بگوید که هر بحث علمی، صدفی حاوی مرواریدی توحیدی است! کافی است شما این صدف را شکافته و مروارید آن را بیرون آورید و سپس مروارید های بیرون آمده را به بند بکشید تا از آن ها یک کتاب توحید درست شود. نگاه حضرت به مسائل طبّی مطرح شده، از نوع نگاه اطبا به این مسایل نیست، بلکه از زاویه ی دلالت آن ها بر توحید است. پیام حضرت این است که من مروارید توحید را از صدف تجربیات و مشهودات بیرون می آورم و پس از عبوردادن نخ از میان آن ها، با آن «توحید» می نویسم. یعنی با دلیل های علمی می نویسم «توحید» تا هر کسی که به آن نگاه کرد، خدا را ببیند. وقتی شما به کتاب توحید مفضل نگاه می کنید، خدا را به راحتی می بینید! امام صادق(ع) با این  شیوه ی جالب، به تبیین توحید پرداخته است. شیوه ای که مع الاسف ما به کار نمی بریم. ما یکی از هزاران صدفی را که دانشمندان معاصر کشف کرده اند، نمی شکافیم و مروارید آن را بیرون نمی آوریم و آن ها را دلیل توحید قرار نمی دهیم!!
بنابراین می توان با بهره گیری از علم و در پرتو دستاوردهای تجربی، به شناخت بیشتر خدا و فهم بهتر دین نایل آمد. از همین رو قرآن، ما را به تعمق و تفکر در مظاهر طبیعت و آثار حیات فرا می خواند. برای مثال پس از این که قرآن کلیاتی درباره ی زنبور عسل و عملکرد او بیان می دارد، انسان ها را به تفکر دعوت می کند، « إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٌ لِقَومٍ یَتَفَکَّرُونَ۱»؛     می گوید در این مخلوق الهی نشانه هایی است، بروید این     نشانه ها را کشف و استخراج کنید! بدیهی است که ابزار استخراج این نشانه ها، دانش است. بدون دانش، تنها کلیات و رئوسی از آن چه در متون دینی آمده، فهمیده می شود. اما رسیدن به جزییات و دقایق آن ها بدون بهره گیری از دانش میسر نیست. ممکن است یک مسلمان و قاری قرآن، آیات مربوط به زنبور عسل و اینکه خداوند به او وحی نمود که از کوه ها و درختان برای خود خانه بساز و از ثمرات درختان بخور و از درون او موادی برای خوردن خارج می شود که شفای مردمان در آن است و…، را صدها بار از روی تیمن و تبرک و برای بردن ثواب خوانده باشد، ولی به خاطر بی بهره بودن از دانش، در آن ها هیچ تأمل و تدبری نکند! برعکس ممکن است شخصی غیر مسلمان، با مطالعات علمی روی این حیوان، به جزییات و حقایق شگفت آوری پی ببرد و بدین وسیله با بصیرت فراوان به وجود خداوند و عظمت او اذعان نماید.
پس اگر دین در اختیار ما باشد، ولی از دانش بی بهره باشیم، عصاره و جوهر دین به دست نمی آید. حقایق دینی به مثابه ی مواد خامی است که باید در دیگ دانش پخته شوند. به حالت غذا در آمدن حقایق و معارف دین و امکان جذب و هضم آن ها، با عبور از کارخانه ی دانش میسر است.
افزون بر همه ی این ها، می توان با تکیه بر تعقل و با بهره گیری از دلایل علمی، به گونه ای از آموزه ها و احکام تعبدی دین دفاع کرد که برای اصحاب علوم تجربی و آزمایشگاهی نیز مقبول افتد. کاری که از استدلال های کلامی و براهین فلسفی ساخته نیست. همچنان که امام صادق علیه السلام در گفت و گو با مفضّل و در پاسخ به شبهات ابو شاکر دیصانی، عمل کردند.    ابو شاکر با استهزاء نمودن پاره ای از آموزه های دین و خرافه و موهوم شمردن آن ها، به پیروان خود جرأت اهانت به پیامبر اکرم (ص) داد. حضرت در این موضع و در برابر او به سراغ بیانات فلسفی و تحلیل های کلامی نرفتند، بلکه با بهره گیری از مثال های ملموس و نمونه های محسوس و تجربی، به آموزش توحید و زدودن شبهات وارده پرداختند و توحید را نه به گونه ای تعبدی، بلکه به شیوه ای علمی وتجربی مبیّن ساختند۱٫ توحید تعبدی مشروط به این است که مراتب عرفانی انسان بالا رفته باشد تا او بتواند با چشم دل به عالم بالا بنگرد و بدین وسیله از استدلال   بی نیاز شود. این درجه از توحید، دارای کمال و ارزشمند است، ولی قابل انتقال به دیگری نیست. آن چه برای اصحاب حس و تجربه، قابل تفهیم و انتقال است، در درجه اوّل “توحید علمی” است.
درست به همین جهت، با رشد و توسعه ی علوم تجربی، آگاهی انسان ها از اسرار خلقت و عظمت آفرینش بیشتر و پربار تر می شود. البته در این علوم، بشر نه به منظور مطالعه ی جهان، بلکه برای مشغول شدن و رفع مشکلات و حتی برای چیرگی بر دیگران و دست کم رفع خطر سلطه ی دیگران، به امر پژوهش و اکتشاف در علوم تجربی روی آورده است و با همین انگیزه ها ، در هر اکتشاف و اختراع جدید، از عظمت آن چه در خلقت انجام شده، آگاه تر گردیده است. بنابر این می توان گفت چه علوم تجربی و چه علوم انسانی، به هنگام گریز از دین مطرح شده اند، ولی  سرانجام به دین نزدیک می شوند.
پس می توان دوره ی فترت را که در آن بشر به علوم انسانی خود بسنده کرده، دوره ی مجازی و از مصادیق « فَاَمَّا الزَّیَدُ فَیَذهَبُ جُفَاء »دانست و دوره ی بعد را که از مصادیق « وَاَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسُ فَیَمکُثُ فِی الاَرضِ » است، دوره ی واقعیت به حساب آورد. عصّاره ی این همه پژوهش در علوم تجربی، اعتراف به استحکام و متانت خلقت و در علوم انسانی، اعتراف به ناتوانی انسان از هدایت خویش و اذعان به حقانیت و توانمندی وحی و دین است.
۲- کمک به حاکمیت یافتن دین
ازمطالب پیش به این نکته ی مهم می رسیم که با    بهره گیری از “واقعیت”، یعنی علم و ابزار، می توان افزون بر تبیین حقانیّت دین و درستی احکام و آموزه ها، حاکمیت یافتن آن ها بر جوامع بشری را نیز تسریع کرد. زیرا دستاوردها و توانمندی های علمی، همان گونه که می تواند ابزار دور شدن از حقیقت باشد، می تواند وسیله ی نزدیک شدن و انس یافتن به آن نیز باشد. به دیگر سخن، محصولات و دستاوردهای علمی، ابزار مشترک میان طبیعت مداری و فطرت محوری هستند و فطرت که پرورش یافته ی دین است و از آن بارور می شود، می تواند به وسیله ی دانش، پرورش و تبین یابد و زمینه ی هدایت و رهبری طبیعت را پیدا کند
می توان برای تبیین بیشتر نقش دانش در حاکمیت بخشیدن به دین و تحقق فطرت سالاری، به سراغ تمثیل رفت. همان گونه که برای اداره ی جامعه به سه چیز احتیاج داریم:
۱- قانون اساسی که توسط خبرگان جامعه تدوین می شود.     ۲- قانون مدنی که تهیه و تصویب آن بر عهده  نمایندگان مجلس است.
۳- برنامه ی اجرایی که توسط هیأت دولت تصویب و اجرا       می گردد.
همین طور هم برای اداره ی بشر در سطح کلان و سامان بخشی به امور مادی و معنوی او نیز به سه امر احتیاج است:
۱- وحی و آموزه های وحیانی که از مبدإ غیب و مصدر خلقت ناشی می شود و به منزله ی قانون اساسی است.
۲- سیره و سنت پیامبر صلی الله و علیه و آله و امامان معصوم  علیهم السلام و اخبار و روایات ایشان که در حقیقت کلیات وحی را شرح داده و جزئیات آن را بیان می دارند و به مثابه ی قانون مدنی هستند.
۳- عقلانیت و دانش و دستاوردهای علمی که می توان به عنوان آیین نامه ی اجرایی برای دستیابی به آن ها دانست.
همان گونه که جامعه در صورت فقدان آیین نامه ی اجرایی، از قانون اساسی و قانون مدنی بهره ای نخواهد برد، بشریت نیز آن گاه می تواند از آثار و برکات کتاب و سنت بهره ی وافی ببرد که از به کار گیری محصولات و ابزارهای علمی، غفلت نکند. به دیگر سخن، لازم است فطرت انسانی محصول دین را به کار خانه ی دانش ببرد و برای آن چگونگی پیاده شدن و آداب اجرا گردیدن تهیه کند و بدین ترتیب فرایند انسان سازی را تکمیل نماید.
به عنوان مثال در فرایند تشکیل حکومت، تأمین مواد اولیه در شأن دین و سازماندهی و اجرایی کردن آن، بر عهده ی دانش است. این که پیامبر گرامی اسلام(ص) می فرماید: «إنِّی تَاِرکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَینِ، کِتَابَ اللهِ وَ عِترَتِی…. ۱»، وجود کتاب الله مرحله ی نخست در فرایند انسان سازی است و تحقق عترت، دومین مرحله ی این فرایند محسوب می شود و دین از مجموعه این دو حاصل می گردد. جامعه ی بشریت، افزون بر کتاب و علاوه بر عترت که معلم و مفسّر آن است، به رکن دیگری به نام دانش احتیاج دارد تا محصولات آن دو را اجرایی و قابل استفاده نماید.

ب- خدمات دین به علم
پیش از اشاره به مهم ترین خدمات دین به علم، یاد کرد این نکته ضروری است که در میان علوم بشری، حساسیت دین بیشتر به علوم انسانی است. دین و علوم انسانی دارای مصبّ مشترک ومعبر واحدند و هر دو از انسان، صلاح، فساد، رشد و کمال تربیت او سخن می گویند و داعیه ی خوشبخت نمودن او را دارند و از این جهت، رقیب یکدیگر محسوب می شوند و با هم تضاد و اصطکاک پیدا می کنند. انسان دین مدار، کمال و رشد و هدایت خود را از خدا می طلبد و می گوید: « اِهدِنَا الصِّرَاطَ المَُستَقِیم»:”من محتاج هدایت تو هستم”، تو راه راست و مستقیمی داری که خودت آن را می شناسی، پس من را به آن راه ببر! می گوید: «رَبِّ لاَتَکِلنِی اِلَی نَفسِی طَرفَهَ عَینٍ اَبَداً ». ولی علوم انسانی بشری می گوید: انسان ! تو خودت می فهمی و راه را از چاه تشخیص می دهی و به چیزی جز فهم خود احتیاج نداری! پس برطبق فهم خود رفتار کن و برو ! چرا ایستاده ای؟
بنابراین تضاد و اصطکاک دین با بسیاری از نظریات علوم انسانی، بدان جهت است که این دو متحد الموضوع و دارای قلمرو واحدند. علوم انسانی، همانند دین، به تمامی حرکات و سکنات واعمال روزمره ی انسان کار دارد و در تمامی مسایل سیاسی، اجتماعی، ، اقتصادی و….. دخالت می کند. فشرده ی سخن آن که کار کرد و عمل انسانی، هم مورد ادعای ادیان و هم علوم انسانی بشری است. یعنی با یک موضوع و دو مدّعی )یا دو مبنا( سروکار داریم.
بر همین اساس، می توان حساس ترین وضعیت میان علم و دین را زمانی دانست که علوم انسانی را مطلق و رقیب اصلی دین بنگریم و بگوییم علوم انسانی ارایه دهنده ی اصول حکومت داری، موازین تربیتی، آداب و اصول معاملاتی و… است؛ یعنی همان اموری که در نگرش دین باوران، مصبّ و معبر دین محسوب می شود. بر این اساس می توان سخن از دو نوع علوم انسانی به میان آورد، یکی علوم انسانی ای که هماهنگ و همراه با دین است و از سرچشمه ی دین سیراب می شود و دیگری علوم انسانی است که مبتنی بر انسان شناسی بشری و فهم او از انسان است.
چگونگی علوم انسانی، بیش از هر چیز وابسته به نوع تعریفی است که از انسان ارایه می شود. تعریف ادیان از انسان با تعریف علوم بشری از او متفاوت است. قرآن، در اشاره به این امر که لازم است تعریف انسان از سوی خالق و آفریدگار او ارایه شود، به گفتگوی فرشتگان با خدا در باب آفرینش انسان اشاره می کند و می فرماید: «وَ اِذ قَالَ رَبُّکَ لِلمَلاَئِکَهِ اِنِّی جَاعِلٌ فِی الاَرضِ خَلِیفَه» این سخن، تعریف انسان و مبیّن شأنی از شئون او است. « قَالُوا أَتَجعَلُ فِیهَا مَن یُفسِدُ فِیهَا وَ یَسفِکُ الدِّمَاء» این هم تعریفی از انسان است. دید فرشتگان نسبت به انسان، این گفته ی پروردگار است که فرمود: «قَالَ اِنِّی أَعلَمُ مَا لاَتَعلَمُون۱» یعنی شناخت انسان و حقیقت او، فراتر از حد فهم و ادراک شما فرشتگان است و آن چه بیان کردید، حد علم خودتان است، نه حد این معلوم!
در میان بشر نیز عده ای تنها هیکل و اعضا و جوارح انسان را دیده و او را صرفا بر همین اساس و با توجه به     برداشت ها و تجربیات خود و فارغ از روح و جنبه های علوی و ملکوتی او تعریف کرده اند. بدیهی است با متفاوت شدن تعریف انسان، علوم انسانی مبتنی بر آن نیز متفاوت خواهد شد و اقتصاد، مدیریت، سیاست و تربیتی که بر اساس آن پی ریزی می شود، نیز متفاوت خواهد بود.
گفتنی است، اگر چه میان علوم تجربی و دین هیچ گونه تضاد و اصطکاکی متصور نیست، ولی نمی توان نقش این علوم را در پیدایش و شکل گیری علوم انسانی معارض با دین نادیده گرفت. بشر با پیشرفت علوم تجربی، خود را مجاز دانست که علوم انسانی را تسخیر کند و یا بهتر بگوییم نوعی علوم اختراع و اکتشاف کند و خود را به دانشی به نام علوم انسانی مشغول کند. به دیگر سخن، هوس های خود را تحت عنوان علوم انسانی بر خود و دیگران حاکم نماید. درست همان گونه که امپراطوری های دیرین و جهان گشایی های پیشین و سحرساحران، هوس های خود را تحت عنوان علوم انسانی بر دیگران حاکم می کردند، در عصر ما و زمان حاضر هم پندارهای فیلسوفان و هنر شاعران و … ، ذهن و فکر انسان ها را به خود معطوف داشته است. گویی در   آیه ی « قَالَ أَلقُوا فَلَمَّاّ ألقَوا سَحَرُوا أَعیُنَ النَّاسِ وَ استَرهَبُوهُم وَ جَاؤُ بِسِحرٍ عَظِیمٍ »، سحر عظیم همان گفتارها، فرمول ها و برداشت ها و پیش فرض های علوم انسانی است که تحت عنوان آمار و ارقام و استقراء و مانند آن ها ارایه می شود و لباس پوشیدن، آداب معاشرت، ازدواج، تربیت، مدیریت، تجارت،  سیاست، برنامه ریزی، ورزش، هنر، اخلاق، عقاید، خانه سازی، شهر سازی و روستا سازی، همه و همه در چارچوب این سحر عظیم گنجیده شده اند. آگاهانی که بر مبنای این برنامه اشراف دارند، آسوده خاطر به خلق فرمول های جدید و برنامه های تازه و تبدیل کهنه به نو و سرگرم نگه داشتن خواستاران، اشتغال دارند و با ارائه ی الفاظ و عبارات، رقیبان خود را حذف و یکه تازی خویش را حفظ می کنند. روزی در نقطه ای از دنیا تحت عنوان لغو امتیازات طبقاتی و تشکیل جامعه ی بی طبقه، سلب آزادی را قانونی مترقی و پیشرو می خوانند و هنگامی که ملت های به هم بافته شده ی بلوک شرق در زیر فشار دیکتاتوری، پس از هفتاد سال سرگردانی و خستگی ناشی از سلب آزادی، به خود باز      می گردند و تمام بافته ها پنبه می شود، دام جدیدی به نام دموکراسی و آزادی را که در جای دیگر تعبیه کرده اند، برای سرگرمی آنان پیشنهاد می کنند. چرا؟ چون دیکتاتوری و آزادی هر دو بازی است. زیرا چه کارها که زیر لوای آزادی نمی توان یا می توان کرد؟ آیا این آزادی مطرح شده در جهان نظم و انضباط، چیزی جز نظم و انضباط هماهنگ با جهان نیست؟ در جهانی که ذرّه ای بی نظمی را نمی بخشد، آزادی از چنین نظمی غیر از هلاکت زودرس چه چیز می تواند برای آنان در پی داشته باشد؟ آزادی خودسری و خود مختاری و خودبینی و خودخواهی و خودپسندی چه چیز در پی دارد؟ اگر هر ملتی بخواهد با خود پسندی از دیگران پیشی گیرد، سرانجام آن چیزی جز جنگ نخواهد بود! زیرا آن که به خود به دلیل در اختیار داشتن امکانات و اطلاعات اجازه ی فرادستی می دهد، دیگران نیز تلاش می کنند که داشته باشند و بیشتر بدانند تا بتوانند بهتر ادعا کنند و نهایتاً جهان به کانون ادعاها تبدیل می شود و پس از آن نوبت به اثبات ادعاها و مدّعی ها می رسد و در این رابطه، چه حکمی دقیق تر از جنگ و چه معیاری رسمی تر و چه کارشناسی مطمئن تر از آن خواهد بود؟ کدام فرادستی این گونه دستورات را صادر می کند؟ اکنون که نوبت آزادی است، چه کسی آیین نامه ی آزادی و دموکراسی را این گونه می نویسد که ملت ها به جان یکدیگر بیفتند و خود به تماشای چنین صحنه هایی می نشیند و از این که می بیند بازی خورده ها به جان یکدیگر افتاده اند، لذت     می برد و تا بازی خسته کننده می شود، سرگرمی جدید و آگهی تازه ای به عنوان آخرین نظرات جامعه شناسی وارد بازار دانشگاه و از آن جا وارد صحنه ی حکومت ها می کند؟ آن بازیگر کیست که به نام استاد، دانشگاه ها رابه دنبال خود می کشد واز آن جا   روش های حکومت و اقتصاد و اخلاق و معاشرت و مدیریت و تربیت و … را به همه سو صادر می کند؟
آن بازیگر، انسان است؛ اما انسانی که با دیگر انسان ها دشمنی دارد! انسانی که سالیان دراز تحقیر شده و در یک کلام از همه ی انسان ها گله مند است! انسانی که می بیند همه ی  انسان ها وطن دارند و او سرگردان است! انسانی که احساس می کند همه برای خود سهمی از زمین و آب و جهان دارند و جایی را به نام خود ثبت کرده اند، ولی جایی برای نام نویسی او باقی نیست! انسانی طرد شده از جوامع و ملیت ها که با هیچ ملیتی جوش نمی خورد و خود را از تمام فرهنگ ها جدا دانسته و     می داند و احساس می کند به دلیل اقلیت جمعیت، همه جا به عنوان اقلیت مطرح شده و بنابراین همواره در لاک خود فرو رفته است و همچون نرم تنان ساحل نشین دریا که به ابتکار هستی بخش موجودات، برای جان به در بردن از فراخنای گلو و شکم دیگران که لحظه ای از خوردن و بلعیدن باز نمی ایستند، خود را با پوششی هضم ناشدنی از سلاح و ادوات پوشیده که هیچ   بلعنده ی گرسنه ای، اندیشه ی سویی نداشته باشد و اگر چنین اشتباهی را مرتکب شود، تاوان آن  دردی بهبود نیافتنی است!
اصولاً هر انسانی که آماج وحشت اطرافیان و رقبای بسیاری قرار گیرد، در لاکی از بی تفاوتی و بی اعتنایی قرار      می گیرد که هم چون لاک پشت، با رقیب مسلح به زهر     کشنده ای همچون مار، به نبردی حیرت انگیز می پردازد و پیش روی نگرندگان، این موجود سربه زیر و گوشه گیر، رقیب پر هیاهو و دارای چشمانی خشمناک و دهانی زهر افشان و جست و خیز و پرشی هم چون برق و نعره ای هم چون صاعقه را آرام آرام خسته می کند و در فرصتی مناسب، میانه ی سر و دم را گرفته و به درون می کشد و در حالی که رقیب سر و پای را بر زمین و هوا می زند، نهایتاً از حرکت می ایستد! این موحودِ در لاک رفته ی انسانیت کیست که انسان را از کرسی دانشگاه علوم انسانی درمیان گرفته است؟ این دست اندازی به کرسی رهبری بشریت و به سخنی صریح تر، گِزیدنِ بشریت با زهرِ چنین مطالبی، از کدام اقلیتِ در لاک پنهان شده است؟ این سحر عظیم که توده های انسانی را این چنین مسخ می کند و این طوفان سخن که ملت ها را این چنین در هم می نوردد، از کجاست؟
حیف از این انسان که چون به خدا پشت می کند و به سخن گویان خدایی طعنه می زند، گرفتار چنین لاک پشت های آماده می شود! حیف از انسان که چون مست محبت دنیا        می شود، چون ماری زهری شده، سرانجام گرفتار و طعمه ی سنگ پشت های منزوی و گوشه گیر خواهد شد!!
چگونه انسان در راه فرار از تکامل خود، با پندار دستیابی به راحتی و آسودگی چنین گرفتار شد؟ ریشه ی این اشتباه از رشد علمی او بود که او را مست کرد! مستی رشد علمی در علوم تجربی، او را غروری بخشید که در علوم انسانی نیز به ابتکار خود عمل کند و به این ترتیب برای کسانی که از هر جهت از دیگران عقب تر بودند، فرصتی فراهم آمد تا عقب ماندگی خود را جبران کنند و انسان تشنه ی نوآوری را هر روز به اسمی و ایسمی، سرگرم و سرگردان نمایند. چه بسا انسان با رشد نهایی علوم تجربی، به ناتوانی خود در علوم انسانی آشنا شود و بدان اندازه از جهان بداند که بداند که نمی داند، آن اندازه از انسان آگاه شود که بفهمد این مجموعه، عظیم تر از آن است که بتوان هدایت آن را به دانسته ها و یافته های انسانی و به علوم بشری واگذار کرد. هنگامی که انسان، عظمت جهان و خویش را دریابد و در کفّه ی دیگر این ترازو علم و آگاهی خود را قرار دهد، به این نتیجه     می رسد که این گونه دانسته ها برای رهبری این حقیقت بزرگ، یعنی انسان، کافی نیست و آن زمان است که از چنگ این گونه لاک پشت ها رها می شود. تا زمانی که انسان در دوره ی کرمی خود به سر می برد، دست و پایی ندارد. چه خوب است بدانیم که انسان در دوره ی کرمی، کم تر از مار نیست و چه بسا این کرم، مار جهان خواری شود که این هم از انسان بعید نیست!
انسان در دوره خامی طبیعت، گرفتار خامی طبیعت علم خود نیز شده و از این رو ماری زهر آگین می شود. جنگ مارها هرگز نمی تواند نموداری از جنگ انسان ها باشد. کدام زهر کشنده تر از زهری است که بشر می سازد؟ سرانجام تا زمانی که بشر در راه طبیعت در جا می زند، علوم تجربیِ او نیز وضعی مشابه وی را خواهد داشت. هر زمان که بشر آمادگی پذیرش پیشنهادات فطرت را داشته باشد، همین علوم شاهدی برای فطرت او خواهند شد. چه بهتر آن که بگوییم، علوم استعداد گواهی بر عجز بشریت از منصب رهبری خود را دارد. اثبات این امر، تنها نیازمند آن است که بشر، راه های پیشنهادی طبیعت را یکی پس از دیگری تجربه کند. هنگامی که تمامی راه ها به بن بست رسید، علومی که به منزله ی مَرکب فرار از خدا عمل می کردند،    مَرکب های  حرکت به سوی خدا خواهند شد.
به هر حال، علوم انسانی، سحر ساحران عصر ماست و اومانیسم و اصالت انسان، فریاد «أَنَا رُبُّکُمُ الاُعلُی۱» است و علت مستی و غرور بشر، پیشرفت های چشمگیر او در علوم تجربی است. در ادامه ی بحث به توضیح فشرده ی دو مورد از خدمات دین به علم می پردازیم:
۱- جهت دهی به علم
کشتی بادی آن گاه سودمند است و با امنیت و آرامش به مقصد می رسد که در کنار وزش باد و برخورداری از این نیروی محرکه، جهت یاب نیز در اختیار داشته باشد و با بهره گیری از نقشه ی صحیح، راه خود را به درستی طی کند. بشر برخوردار از دانش و فن آوری ولی محروم از دین، به مثابه ی کشتی بدون بادبان و جهت یاب است و در این صورت، رشد دانش و افزایش توان علمی وی، رهاوردی جز تحیر و سرگردانی او نخواهد داشت.
از انسان به خاطر دو چیزِ او می ترسند:
۱- قدرت ، ۲- سوء استفاده از قدرت.
داشتن قدرت به خودی خود خطر آفرین و مسئاله ساز نیست، آن چه مایه ی خطر و بحران و تنش است، این است که هیچ نیرویی قدرت و توانمندی انسان را کنترل نکند و در مسیر صحیح به کار نیندازد؛ راه و رسم بهره گیری از دانش و قدرت را به او نیاموزد و به دیگر سخن، طبیعت انسان به وسیله  فطرت او مهار و کنترل نشود.
این که لقمان به فرزندش سفارش می کند: « یَا بُنَیَّ لاَتُشرِک بِااللهِ إِنَّ الشِّرکَ لَظُلمٌ عَظِیمٍ » می خواهد بگوید: پسرم! برای خدا شریکی قرار مده! زیرا بر اساس جهان بینی شرک، خود و جامعه را بنده ی خدا نخواهی دید و برای خود حق خدایی و قانون گذاری فرض خواهی کرد و بر پایه ی آن حق، قانون وضع می نمایی و بر اساس آن قانون قضاوت می کنی و بر مبنای آن قضاوت ظلم می نمایی!
تجاوز به حریم حاکمیت و مالکیت الهی، موجب اصالت دادن مطلق به انسان و قدرت او خواهد شد. این نوع انسان شناسی، جامعه شناسی متناسبِ خود را در پی دارد که به نوبه خود از آن جامعه شناسی، اقتصاد، سیاست، تربیت و مدیریت های انحرافی به وجود می آید و به تبع آن قانون گذاری در انواع مسایل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، مطرح می شود و آن قانون ها، ملاک احکام و قضاوت و فصل خصومت می شوند.
از این رو قرآن می گوید: « اِنَّ اللهَ لاَ یَغفِرُ أَن یُشرِکَ بِهِ وَ یَغفِرَُ مَادُونَ ذَلِکَ مَن یَشَاءُ » خداوند شریک فرض کردن برای خود را نمی بخشد، اما پایین تر از شرک را برای هر کسی بخواهد می آمرزد. از این ولایت و سلطنت و حکومتِ فرضی، انسان شناسی و جامعه شناسی شرک و از آن قانون گذاری مخصوص به خود حاصل می شود. با انحراف در جهان بینی، همه چیز از مسیر خود منحرف می شود. فطرت گرایی، در جهت توحید و طبیعت گرایی، درجهت شرک حرکت می کند. نهایت طبیعت گرایی، جهان بینی شرک است. انسانی که “خودیت” خود را اصل قرار می دهد، نمی تواند با توحید هم خوانی کند. زیرا توحید هر چه به جز خدا را نفی می کند و چون با آمدن توحید، “خود” نفی می گردد، طبیعت و نفی خود، مانعه الجمع می شوند. بنابراین طبیعت گرایی و طبیعت مداری، دستگاهی است که مجموعه ی جهات زندگی در آن غرق می شود و فطرت گرایی، دستگاهی است که مجموعه ی ابعاد فردی و اجتماعی انسان را در بر       می گیرد .
طبیعت گرایی و فطرت گرایی، دو دستگاه، دو مدیریت، دو نوع اقتصاد، دونوع حرکت، دو نوع جهان بینی، دو نوع زندگی و دو نوع مرگِ متفاوت دارند. فطرت گرایی، نخست مسأله ی  مرگ را حل می کند، سپس مسأله ی حیات در جای خود قرار        می گیرد.
تا جشن مرگ، جای مرگ وحشتناک را نگیرد، فطرت گرایی به اوج خود نرسیده است. همان گونه هم تا “انسان خدایی” و “خود خدایی” همه ی مبانی فرد و جامعه را در خود فرو نبرد، طبیعت گرایی به اوج خود نرسیده است. انسان بین اوج طبیعت گرایی تا اوج فطرت گرایی در حرکت است؛ ظلمت طبیعت گرایی تا ادعای خدایی، و نور و فطرت گرایی تا شوق جان دادن برای دیدار خدا مطرح است. «مَن کَانَ یَرجُو لِقَاءَ اللهِ، فَأِنَّ أَجَلَ اللِه لَآتٍ وَ هُوَالسَّمِیعُ العَلِیم١»:”هر کس امید ملاقات خدادارد، زمان دیدارالهی فراخواهد رسید”.
فطرت گرایی، جهان بینی و انسان شناسی خود را از توحید خالص به دست می آورد. توحیدی که خدا را مالک و صاحب خود دیده و جهان و همه چیز را مِلک خدا می داند. فطرت کرایی، بر اساس خود بنده دیدن و برای رسیدن به رضای مالک و آمادگی برای حضور در ضیافت الهی، پایه های مسایل اجتماعی و روش زندگی فردی و اصول تربیت، مدیریت، اقتصاد و سیاست را پایه گذاری می کند. روش و ارزش در دستگاه فکری فطرت گرا بر مبنای حرکت به سوی رضای الهی خواهد بود؛ حرکتی که به زندان دیدن حیات دنیا و گلستان دیدن حیات آخرت منجر می شود .
طبیعت گرایی، جهان بینی و انسان شناسی خود را از شرک به دست می آورد؛. شرکی که جهان را بی صاحب دیده و خود را صاحب خود می پندارد. درطبیعت گرایی بر این مبنا، حیات دنیا به عنوان نخستین و آخرین فرصت خود ارضایی، بر مبنای خویشتن را مختار و غیر مسئوول دیدن، مطرح است و لحظه ی مرگ به عنوان خطر همیشگی و مسأله ی حل نشده و مبهم و مجمل خود نمایی می کند. به گونه ای که هرگاه مرگ به خاطر آید، توان اندیشیدن، به کارپرداختن و رغبت تلاش و اقدام از انسان گرفته می شود و چون فراموش شود، توانِ کار و اندیشه وگزینش ورویارویی و همه چیز دیگر، به جای خویش بازمی گردد.
۲- کمک به پویایی علوم ، هماهنگ با فطرت انسانی
علوم و دانش های گوناگون بشری، آن گاه از رشد و پویایی لازم برخوردار می شوند و متناسب با فطرت انسانی و نیازهای حقیقی او نضج می گیرند و سیر تکاملی خود را به درستی طی  می کنند که از هدایت و پرتو افکنی دین برخوردار شوند. با تحقّق این امر است که تمامی علوم، اعم از تجربی و انسانی، در خدمت رشد و کمال انسانی و تشکیل جامعه ی آرمانی قرار می گیرند و در آن موقع افراد و جوامع، امنیت فراگیر و پایدار را با گوشت و پوست خود احساس می کنند و جنگ و خونریزی، جای خود را به صلح و آرامش می دهد.
ضمن مباحث پیشین به این نکته ی اساسی اشاره کردیم که اموری که عقول بشری در آن ها به اتفاق نظر دست نیافته و علیرغم ارتقا و رشد علمی بشر، لاینحل مانده است، ساماندهی آن امور و حل آن مسایل، جز درپرتوی وحی و بدون پادرمیانی دین ممکن نیست. می توان برای تبیین بیشتر این نکته، نظام اقتصادی را مثال زد که امروزه بیش از هر زمان، ضرورت     ساماندهی آن براساس مبانی صحیح و اطمینان بخش احساس        می شود.
توضیح آن که در عصر متمدن امروزی، بشر به موازات رشد و توسعه ی علمی و صنعتی، دو سیستم اقتصادی مختلف؛ یعنی سرمایه داری و سوسیالیزم را تجربه کرد و هر یک از این دو نظام، با ادعای درستی راه خود، بخش های عمده ای از جهان را تحت نفوذ خود قرار داد و بر همین اساس، کشورهای بزرگ و   اثر گذار جهان به دو بلوک شرق و غرب با دو اقتصاد متمایز تقسیم شدند.
چنان که می دانیم روح نظام اقتصادی غرب، سرمایه سالاری و قدرت محوری است و در این میان آن چه پایمال        می شود و مورد توجه واقعی قرار نمی گیرد، حقوق فقیران و مستمندان است. باید گفت همین مسأله ی فقر و غنا بود که سوسیالیزم و کمونیزم را به وجود آورد؛ روش نادرست سرمایه داری در این مسأله و بی پناهی فقیر در مقابل زیاده خواهی غنی بود که به پیدایش مارکسیسم منتهی شد. تعارض شرق و غرب و فاصله ی آن ها، بر سر مسأه ی فقیر و غنی است و بلکه می توان گفت اختلاف آن ها بر سر روش حمایت از فقیران است. مسأله حمایت از فقیر، یک مسأله ی اساسی است. شرق و غرب روش یکدیگر را در حل این مسأه غلط می دانند و هر دو در ردّ یکدیگر دلایل و نیز انگیزه های فطرت پسندانه دارند. دفاع غرب از مالکیت فردی و نگرانی شرق از بهره کشی انسان از انسان،   انگیزه ای انسانی دارد .
روح دولت سالاری، بر مبنای بدبینی مفرط نسبت به مردم است. سلب مالکیت از مردم و انحصار آن در دولت، ناشی از این باوراست که دارایی سلاح است و دارا مسلح؛ فقیر غیر مسلح و رابطه ی مسلح و غیر مسلح، رابطه ی گرگ و میش است. پس  چاره این است که مسلح را خلع سلاح کنیم تا قوی ضعیف را پاره نکند. بر این اساس، منابع طبیعی و پرندگان و حیوانات، همه به مالکیت دولت در می آیند و مالک بودن او، قاعده ی اولیه       می شود، مگر این که ثابت شود چیزی از آن مستثنی است و در این بخش از مستثنی ها، آن چنان قید و بند و استثنا در استثنا قایل می شوند که هیچ کس اختیار هیچ کاری را نداشته باشد.
روح این امر همان بدبینی به مردم و انحصار خوش گمانی در دولت است که نتیجه ی کار، سلب اختیار از مردم و انحصار قدرت در دولت خواهد شد. دریای امکانات در یک جا    بلا استفاده می ماند؛ در حالی که صحرای نیازها و تقاضاها، تشنه است. مجرای باریک استیذان از دولت با پیچ و خم ها، قطع و وصل ها و شرط و شروط، اجازه ی نزدیک شدن عرضه و تقاضا را نمی دهد. نتیجه این می شود که ابزار شکوفایی خلاقیت که اعتبار و انتخاب و اقتدار است، از عموم مردم سلب و بر عهده ی دولت واگذار گردد.
وقتی اموال مردم به صورت پول در می آید و قدرت خرید پول در ولایت دولت است، زمانی که از مالکیت ولایت کم شود، صاحب مال، از مهجور ورشکسته و هر مهجور دیگری    بیچاره تر می شود. زیرا اگر دیوانگان بر اموال خود حق تصرف ندارند، دست کم از اصل مال کم نمی شود و در جهت منافع    آن ها خرج می گردد. اما پول مردم، افزون بر این که ولایت بر ارزش آن از دست آن ها خارج است، به طور عمده درصد بالایی از آن هر ساله به مالکیت دولت در می آید ودولت با اضافه اسکناسی که چاپ می کند، بخشی از اموال را به تملک خود در می آورد .
علت این که دولت سالاری طرفدار دارد این است که در شرایط حاضر، ندار در برابر دارا پناهگاه دیگری ندارد و فقیران به وسیله ی اغنیا قربانی می شوند و تهیدستان به وسیله ی مرفهین بی درد، مترفین، متمکنین و متولیان حریص و           بی گذشت، شکار می گردند و هر کس به نوعی آن ها را از پای در می آورد. یکی او را پاره پاره می کند، دیگری خون او را می مکد، یکی گردن او را می شکند، دیگری نفس او را می گیرد و استخوان های او را خرد می کند و او را خفه می نماید. آن کس که قدرت خرید خانه ندارد، چون قرض الحسنه ای در کار نیست که با آن خانه بخرد و اقساط قرض را بپردازد، ناچار است همان اقساط را به عنوان اجاره بدهد. آن که قدرت خرید نقدی ندارد، باید مبالغ سنگینی را عهده دار شود و جنسی را به دو برابر قیمت خریداری کند؛ چون می خواهد اقساطی بپردازد. اگر قرض الحسنه بود به آن پناه می برد و قربانی واسطه ها نمی شد! چرا برخی به جای استفاده از بانک ها به نزول خوار مراجعه می کنند؟ زیرا سیستم بانکی افزونِ بر آن که بهره را در قالب مضاربه مطالبه می کند، آن قدر شرط و قید و بند دارد که کارآیی و گره گشایی خود را از دست می دهد.
بانک در جنبه ی حمایت از ضعیف، غربی و در جنبه ی دولتی بودن شرقی است و در آن سرمایه سالاری با دولت سالاری عجین شده است. از این رو بهره گرفتن آن مثل غرب و ضرر دادنش همانند شرق است.
در شرق اگر مالکیت از مردم گرفته می شود، به دولتی که خود را نماینده ی محروم می داند، واگذار می شود. در غرب اگر سرمایه سالاری است وضعیف به وسیله ی قوی دوشیده     می شود، نظام آن دولتی نیست و از این رو خلاقیت در کار وجود دارد و امنیت سرمایه گذاری تأمین می شود. اما در سیستم فعلی ما، دولت، امکانات دولت شرقی را دارد و سرمایه دار، امنیت سرمایه گذاری غرب را ندارد. سیستم غربی به دلیل امنیت اقتصادی، فرهنگ مالیات دهی دارد و می تواند با اخذ مالیات ها برای ضعیف کار کند؛ ولی در نظام موجود ما، چون قیمت گذاری در دست دولت است، دارا تأمین ندارد و لذا با دولت، بازی موش و گربه انجام می دهد؛ سود خود را می برد و مالیات نمی پردازد!
در شرق به دلیل قدرتِ دولت، امکانات زمین و انسان، با سیستم دولتی به کار گرفته می شود و از نیروی انسانی و آب و خاک و معادن بهره کشی می کند و ارزان ترین کالا را با کیفیت قابل قبول به بازار عرضه می نماید. در غرب به دلیل آزادی عمل مردم و نبودن سیستم دولتی، رقابت در خلاقیت و استفاده از آب و زمین و معدن در حد اعلا است؛ قوای انسان و زمین به کار گرفته می شود و تولید با کمّیت و کیفیت عالی انجام  می گیرد. مسأله ی استثمار و آدم خواری در مورد انسان، به خوردن بدن نیست بلکه به خوردن حقوق آدم ها است. انسان به شخصیت و حقوقش انسان است و خوردن انسان با آدم خواری، به معنی سلب حق طبیعی انسان از وی است. سرمایه داری و دولت سالاری، هر دو استثمارگر و آدم خوارند؛ شرق با آدم خواران دولتی و غرب با آدم خواران خصوصی، بیچاره شده اند. انگیزه ی حرکت شرق و غرب، هر دو حق و فطرت گرایانه است، ولی راه حل آن ها اشتباه و خطا است. انگیزه ی حرکت شرق، مهار کردن جریان          آدم خواری سرمایه دار است، ولی راه حلش که خلع سلاح مالکیت از مردم است، غلط است. انگیزه ی حرکت غرب، مقابله با        آدم خواری دولتی است، اما راه حل وی خطا است؛ هر دو برای علاج آدم خواری، آدم خوار شده اند.
آن چه در آموزش و تعلیمات و تبلیغات دیده می شود، نقص ها و اِشکال های طرف مقابل است و اگر از عیب های خودی مطلبی گفته شود، تاکتیکی است که برای اثبات صداقت بی نظری و جلب اطمینان به اصالت نظام خود به آن تن داده می شود.
گفتنی است وقتی اقتصاد، شرقی _ غربی شد، نتیجه تابع اخسّ مقدمات است. معایب هر دو را دارد و از کمالات آن ها بی بهره است. چون نه شرقی خالص و نه غربی خالص است. نه امنیت سرمایه گذاری غرب و نه امور رایگان شرق را دارد. وقتی اقتصاد دولتی شد، فرصت ها و  استعداد ها ضایع می شود. ولی هر گاه اقتصاد، نه شرقی و نه غربی شد، مردمی می شود و      می توان گفت مزایا و محاسن اقتصاد شرقی و اقتصاد غربی را یافته ایم و از معایب هر دو دور خواهیم بود.
معایب و پیامدهای نا مطلوب اقتصاد شرق و غرب، موجب شده است که جهان امروز شاهد قیام های فراوان در مقابل «دولت مالکی» و « دارا سالاری» باشد. ولی به دلیل روشن نبودن راه سوم، در عمل، نهضت های ضد دولت مالکی به لجن زار دارا سالاری می لغزند و نهضت های ضدّ دارا سالاری به دولت سالاری گرایش پیدا می کنند.
جهان در انتظار راه سوم است. در کشورما، تئوری “نه شرقی نه غربی” در میدان سیاست به بار نشست و خود را در طول مبارزات و جنگ نشان داد؛ اما این تئوری در میدان اقتصاد و مدیریت به مشکل برخورد نموده، گویی پشت خاکریز دشمن، زمینگیر شده است. حال مشکل بزرگ ما در حفظ پیروزی ها و فتوحات سیاسی و میدان های وسیعی که آزاد شده، این است که مبادا رزمندگان ما در میدان سیاست از ناحیه ی چپ و راست یعنی اقتصاد و مدیریت، پرسش دار شوند و ناچار شویم از بسیاری از آن چه در میدان سیاست به دست آوردیم، صرف نظر کنیم تا اصل نیروها به دست دشمن نیفتد. دشمن با اطلاع از این مشکل، امید دارد ما هم چنان در بخش اقتصاد و مدیریت، در پشت خطوط شرقی و غربی زمینگیر باشیم تا زمینه ی قیچی شدن شعارهای سیاسی ما فراهم شود.
نظام مدیریت”دولتی شرقی”و”دارا سالاری غربی”دو خط دشمن است که باید شکسته شوند. چهره ی صحیح اقتصاد و مدیریت اسلامی، چون روش کار بردی و آیین نامه ی اجرایی را برای نزول از « آسمان تئوری» به « زمین عمل» به دست نیاورده، خط دشمن ناشکسته مانده و پیروزی های سیاسی به دست آمده در آینده در خطر است و چون شیوه ی اصولی اسلام برای باز گرداندن حقوق مردم به آن ها کشف نشده مانده است، هر بخش از انتقال این مالکیت دولتی به بخش خصوصی، فوری رنگ طرفداری از سرمایه داری پیدا می کند و ثروت های باد آورده را آن چنان بالا می برد که آهنگ خصوصی سازی را کُند می کند.
از نظر ما، تنها راهی که امروزه فرا روی بشر قرار دارد و می توان اقتصادی منطبق بر نیازهای واقعی انسان و هماهنگ با فطرت او پی ریزی کند، روی آوردن به دین است. منتها باید به این نکته توجه داشت که زبانی که امروز همه ی جهانیان آن را می فهمند، زبان علم است. حلّ عملی مشکلات سخت خانواده و جامعه، عبور از میان آدم خواری سرمایه داری غربی و آدم خواری دولت سالاری شرقی است. حلّ مسأله ی فقر و غنا، بدون پیش آمد استثمار فقیر به وسیله ی غنی و بدون پیش آمد حکومت سالاری شرقی، به وسیله ی زبان عمل است که از هر زبانی     گویا تر می باشد.
نظامی که شاهد انواع توطئه های داخلی و خارجی باشد و با این وجود بخواهد روز به روز درخشش آن بیشتر شود، این امر برایش حاصل نمی شود، مگر این که قبل از هر چیز به عجز خود در امر اقتصاد و عدم کارآمدی اقتصادِ شرقی و غربی اعتراف کند که به دستورالعمل بزرگ ترین کارشناسان اقتصادی عمل کرده و مشاهده نموده که هنوز نه تنها درصدی از مشکلات اقتصادی اش حل نشده که مشکلات اقتصادی دیگری خود را نشان داده است.  پس از کشف ناتوانی این کارشناسان، نوبت به روی آوردن به       طرح های کاربردی اسلام می رسد؛ زیرا تا همه راه ها تجربه نشود و همه به قضاوت ننشینند که مشکل حل نشد، نوبت به تجربه کاربردی اسلام نمی رسد.
حضرت موسی علیه السلام پس از آن که ساحران هنرنمایی خود را نشان دادند، اقدام به انداختن عصا نمود و یوسف علیه السلام پس از جست و جوی بارهای برادران، به سراغ بار برادرش رفت و پس از آن که زنان شیرده از شیردادن به موسی علیه السلام ناتوان ماندند، به مادرش برگردانده شد.
طرح های کاربردی اسلام، آن گاه فرصت تجربه پیدا   می کند که ما از راهکارهای شرق و غرب خسته و مأیوس شده باشیم. با فرصت اجرا شدن طرح های کاربردی اسلام، امنیت چشمگیر جامعه ی اسلامی، دیده ها را خیره می کند. شکوفایی اقتصادی، بدون استثمار شدن فقیر توسط غنی و تأمین عدالت اجتماعی بدون توسل به دیکتاتوری حاصل می گردد. آن گاه که چنین جامعه ای در جهان بدرخشد، امنیت فردی و اجتماعی، شکوفایی اقتصادی وسیاسی، بروز و ظهور نوابغ و مشاهده ی تمام نمودارهای رشد اجتماعی، بدون بروز مشکلات شرقی و غربی به وجود می آید و بزرگان قوم خواهند گفت چه شد که ما از کشف چیزی که انسانی در چهارده قرن پیش عرضه کرده بود، عاجز ماندیم؟/

کتاب نامه
۱- قرآن کریم
۲- ابن شعبه ی حرّانی، تُحَفُ العقول، قم، انتشارات جامعه ی مدرسین، ۱۴۰۴ ق.
۳- ابن منظور، لسان العرب، چاپ اول، بیروت، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۱۶ ق.
۴- امام سجاد(ع)، صحیفه ی سجادیه، چاپ اول، قم، نشر الهادی، ۱۳۷۶ ش.
۵- امام خمینی(ره) تهذیب الاصول، چاپ سوم، قم، دارالفکر، ۱۳۷۶ ش.
۶- توفیقی، حسین، آشنایی با ادیان بزرگ، چاپ پنجم، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی، (سمت)، ۱۳۸۱ ش.
۷- حرّ عاملی، وسائل الشیعه، چاپ اول، قم، مؤسسه  آل البیت،(ع)، ۱۴۰۸ ق.
۸- دیلمی، حسن بن ابی الحسن، اعلام الدین، چاپ اول، قم، مؤسسه ی آل البیت (ع)، ۱۴۰۸ ش.
۹- رحیم پور ازغدی، حسن، کتاب نقد، تهران، مؤسسه ی فرهنگی اندیشه ی معاصر، ۱۳۷۶ ش.
۱۰- صدوق، من لایحضره الفقیه، قم، انتشارات جامعه ی مدرسین، ۱۴۱۳ ق.
۱۱- طبرسی، فضل بن حسن، اعلام الوری، چاپ سوم، تهران، دارالکتب الاسلامیه، (بی تا)
۱۲- طبرسی، احمدبن علی، احتجاج، مشهد، نشر مرتضی، ۱۴۰۳ ق.
۱۳- طبرسی، عمادالدین، بشارهُ المصطفی، چاپ دوم، نجف، کتابخانه ی حیدریه، ۱۳۸۳ ق.
۱۴- طوسی، محمدبن حسن، تهذیب الاحکام، تهران دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۶۵ ش.
۱۵- طوسی، محمد بن حسن، امالی، چاپ اول، قم، انتشارات دارالثقافه، ۱۴۱۴ ق.
۱۶- فیروز آبادی، محمد بن یعقوب، قاموس المحیط، چاپ اول، بیروت، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۱۲ ق.
۱۷- قمی، علی بن ابراهیم، تفسیر قمی، چاپ سوم، قم، مؤسسه ی دارالکتاب، ۱۴۰۴ ق.
۱۸- کفعمی، البلد الامین، چاپ سنگی، ( بی جا )، ( بی نا )، ( بی تا ).
۱۹- کلینی، محمدبن یعقوب، کافی، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ۱۳۶۵ ش.
۲۰- مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، چاپ سوم، بیروت، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۰۳ ق.
۲۱- مفید، محمد بن نعمان، ارشاد، چاپ اول، قم، کنگره ی شیخ مفید، ۱۴۱۳ ق.
۲۲- مولوی، جلال الدین محمد، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولدا. نیکلسون، تهران، انتشارات هرمس، ۱۳۸۲ ش.