اللهم صل علی محمد و آل محمد
خب این مطلب را عرض کردیم که اگر دنیا و آخرت را هر دو را به حساب بیاریم معنای نعمت و بلا عوض میشود. گاهی میشه انسان آخرت را فراموش میکنه بلا و مصیبت براش نعمت میشه. شما میگید چه جوری میشه بلا و مصیبت انسان ببینه و جشن بگیره. برای خودش؟ میشه؟ انسان وقتی از آخرت غافله، شکست بزرگی در امر آخرت میخوره، به نظرش یک پیروزی بزرگی میاد و حالا نمیفهمه این شکست رو، وقتی میفهمه که کار از کار گذشته. این کسانی که جهانگشایی میکردند به هر قیمتی بود بر تمام دنیا مسلط میشدند وقتی کشورها را سرکوب میکردند، شب راحت میخوابیدند که امروز فتح بزرگی کردیم. خب اینا غافلند که در قیامت و وقتی انسان از دنیا رفت نامههای عمل انسان را پیش روش میارن. همین فتح بزرگ یک کتاب مفصل در رابطه با بدهکاریها و بیچارگیها و مشکلاتی است که خودش برای خودش تا آخرت به وجود آورده. آن کتاب پیروزی دنیا، میشود کتاب بیچارگی آخرت. دانه دانه ظلمهای کوچک و بزرگی که به همراهانش کرده یا به دیگران کرده، در آن کتاب نوشته میشود. شما میگید که به همراهانش که ظلم نمیکنه؟ چرا، همراهان را مجبور میکنند به کشتار. صدامیها، شیعیان را میآوردند جنگ با سپاه و بسیجیها و ارتشیها. پشت سر این شیعیان بعثیها بودند. اگر یکی از این شیعهها کوتاهی میکرد در جنگ با ایران، از عقب تیرش میزدند و میکشتنش. بسیاری از این اسرای عراقی وقتی که اسیر میشدند، خوشحال میشدند که ما نجات پیدا کردیم. این ظلمی بود که به عراقیها میکرد و ظلمی هم که به ایرانیها میکرد.حالا صدام از دنیا رفته. هر یه روزی، یک کتاب مفصل پرونده اوست. روزی یک کتاب یا یکساعت یک کتاب. آخرش چی؟ خانواده او چی؟ فرزندانش. تمام اینها آن چه برای او مانده بدنامی و بیچارگی است. این عذاب دنیا و اونم عذاب آخرت و عکسش هم هست. گاهی انسان اتفاقی براش میافته این رو مصیبت میبینه. روزش رو روز بد میبینه. وقتی پای آخرت میاد میبینه همین بیماری که داشته بخاطر صبری که کرده به رضای خدا راضی بوده. دکتر میرفته دارو مصرف میکرده، این خلاف رضای خدا نیست. اما همین مدت بیماری که صبر کرده در نامه عملش آمده. تو حسابش. چه جوریه تو حسابش؟ مثل عابر بانک شما. تا عابر حسابش هست سر هر جایی که این پول گذاشته، میزنی به اندازهای که داری بهت میدن. در آخرت هم همینطوره. در دنیا این پول که از عابر بانک گرفتی صرف حوایج میکنی، در آخرت هم آن ثوابی که در نامه عملت بهت داده خرج هوای تنفسی میکنی. هوا هم باید عابر بانک بدی بگیری، اینجا رایگان است،هیچ چیز، اونجا هیچ چیزی رایگان نیست؛ همه چیز خریدنی است یکی بده یکی ببر، همه حوائجش رو انسان باید چیزی بده چیزی بگیره. اما روزهای بد، روزهای مصیبت میشه براش ، بهتره این روزها نمیگم. یه گوزنی نگاه به آب میکرد. شاخ قشنگش رو دید و این پاهای درازش. گفت حیف این شاخ به این قشنگی روی پای اینطوری. خب این پارو زشتی خودش میدید شاخ رو افتخار خودش. سگهای تازی به گله گوزن حمله کردند. شکارچیها اینها را رها کردند به دنبال گوزنا. گوزنا همین گوزن، تا تو صحرا بود سگها بهشون نمیرسیدن. تا رسیدن به جنگل. تو جنگل شاخش گیر کرد. سگا بهش رسیدن. گفت: این پای زشتم نجاتم داد این شاخ قشنگم گرفتارم کرد و اینو مثال آوردم؛ قرآن هم از این نوع با ما حرف میزنه که موسی(ع) از درگاه الهی خواست که اگر عالمی هست که میتوانم من شاگردی او را بکنم من افتخار میکنم.هم ببینه که عالمتر از او هست هم اینکه ببینه عالمتری چه جوریه. چه خبریه تو عالم بالاتر؟ خداوند بهش وعده داد که این عالم در مجمعالبحرینه، هم دو دریا هستند در یک نقطه بهم میرسند. اونجا زندگی میکند. موسی علیهالسلام رفیقی داشت همه کارهای داشت. مثل علی(ع) برای پیغمبر ما. موسی هم او در نسبت خودش، پیغمبر ما هم در نسبت خودش. به هیچکس درمیان نگذاشت این ماموریت جدیدش را الا به این همه کارهاش. قرآن اینطوری نقل میکنه در سوره کهف ” وَ إِذ قَالَ مُوسَی لِفَتَهُ لَا أَبرَحُ حَتَّی أَبلُغَ مَجمَعَالبَحرَینِ أَو أَمضِیَ حُقُبًا” من یک سفر طولانی در پیش دارم هر چه این سفر به درازا بکشد ادامه میدهم تا برسم به مجمعالبحرین. رفتند تا رسیدند به جایی استراحتی کردند توشه راهشان هم ماهی بود بریان کرده که مصرف کنند ” فَلَمَّا بَلَغَا مَجمَعَ بَینِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا ” وقتی به مجمعالبحرین رسیدند نمیدانستند این همانجاست که موعده. ماهیشان یادشان رفت. “قَالَ لِفَتَهُ ءَاتِنَا غَدَاءَنَا لَقَد لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا ” به این همه کارهاش گفت: غذا را بیار بخوریم از این سفر خیلی خسته شدهام. “قَالَ أَرَءَیتَ إِذ أَوَینَا إِلَی الصَّخرَهِ فَإِنّیِ نَسِیتُ الحُوتَ” اون صخره و اون سنگ را دیدی که ما استراحت کنارش کردیم من ماهی را یادم رفت که بهت بگم این ماهی بریان افتاد تو آب بعد هم زنده شد و رفت. ” وَ مَا أنسَنِیهُ إِلَّا الشَّیطَانُ أَن أذکُرَه ” شیطان این رو از یاد من برد که بهت بگم. اینو به فال بد میگیره و این اتفاق رو شیطانی میدونه در درجه خودش. موسی به این که در درجه بالاتره “قَالَ ذَلکَ مَا کُنَّا نَبغِ” این که میگی شیطان از یادت برد اتفاق بد بوده؛ به من گفتن همونجایی که ماهیتون تو آب زنده میشه همونجا میری.من دنبال این میگشتم من آرزو داشتم این اتفاق بیفته. این که یه درجه پایینتره میگه ” وَ مَا أنسَنِیهُ إِلَّا الشَّیطَانُ أَن أذکُرَه ” اون که یه درجه بالاتره میگه ” ذَلکَ مَا کُنَّا نَبغِ” تمام آرزوی من این بود که این خبر رو از تو بشنوم این آدرس محله، خُب بیا جاشو پیدا کن “فَارتَدَّا عَلَی ءَاثَارِهِمَا قَصَصًا ” نگاه کردن به دقت رو جای پایی که آمدن حرکت کنن که این جا پاهاشونو گم نکنن “فَارتَدَّا عَلَی ءَاثَارِهِمَا قَصَصًا ” بازگشتند، با جستجو دقیق روی اثر پا برگردند خب رفتند به وعده خودشان رسیدند. ” فَوَجَدَا عَبدًا مِّن عِبَادِنَا ءَاتَینَهُ رَحمَهً مِّن عِندِنَا وَ عَلَّمنَهُ مِن لَّدُنَّا عِلمًا” یک انسانی را دیدند بندهای از بندگان ما را دیدند که ما از رحمت خود به او عطا کرده بودیم “ءَاتَینَهُ رَحمَهً مِّن عِندِنَا وَ عَلَّمنَهُ مِن لَّدُنَّا عِلمًا” نه علم دبستانی و دبیرستانی و دانشگاهی و حوزوی و کتابی. از پیش خود ما علمی به او آموخته بودیم “قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا” تا اینجا او وصی و اون فتی همراه موسی است. اینجا موسی به تنهایی است، آقای رفیقش رو مرخص میکنه. چرا؟ چون حد او نیست. در این حد. ببین با ما چه جوری حرف میزنه قرآن؟ میگه هر کسی یه حدی داره. هر حرفی جایی داره. کسی که در حدش نیست، یک مطلب، وقتی بگی، تو میخوای که او رو ترقی بدی او رو کافر میکنی روایت رو ببینید “و ان عملته اکثر من طوقه فقد کسرته و ان کسرته فعلیک جبره” اگر به کسی علمی مافوقش یاد بدهی کمر او را شکستهای. اگر کمر کسی را شکستی خود باید درستش کنی” این مطلب رو اینجا بگم که هر کسی یه حدی داره. امام صادق(ع) کسی را فرستادن برای مأموریتی و رفت و برگشت. این مأموریت در بین یه قوم و قبیلههایی بود و اونجا بود و حضرت طبقه بالا بود. این آقا رسید. آقا بالا بودند. کاروانسراها یه غرفههایی داره تو مسافرت بودند، گفت، که پیش خودش: من خسته شدم یه دقیقه دراز میکشم بعدش که یه خورده استراحت کردم بعد میرم بالا. استراحت کرد سرش گذاشت زمین. آقا متوجه شدن که ایشون آمده. منتظر نشدن که ایشون بیاد بالا. خودشون آمدن بالای سرش. تواضعوشون. بعد به او گفتن رفتی؟ گفتی؟ انجام شد؟
گفت: بله. گفت الحمدالله. فلانی رو هم دیدی گفت: نه ما سر به اونا نزدیم. گفت: اونا هم شیعه هستند؟ گفت: بله. اما شیعه بودن ما با اونا با همدیگر فرق میکنه اونا هم شیعه هستند مثل امروز میگیم ما اصولگرا هستیم اونا اصلاح طلب هستند. گفت: هیچی دیگه. گفت واقعاً او هم معتقد به امامته مثل ما؟ گفت بله. گفت با وجود اینا شما از اینا تبری میکنی از این فاصله میگیری؟ گفت چیزایی که ما از امامت میدونیم اینها نمیدونن. اینا خیلی عقبند. گفت: به خاطر همین با اینها رابطه برقرار نمیکنی؟ فاصله میگیری؟ پس ما هم یه چیزهایی میدانیم شما نمیدانید. پس ما هم با شما همین رفتار را بکنیم ما هم قبامون جمع کنیم؟ ما هم حسابمون از شما جدا کنیم! تکون خورد یه دفعه. حضرت گفت: خدا هم یه چیزایی میدونه ما نمیدونیم پس خدا ما رو ول کنه؟ گفت: دارم هلاک میشم. چه بکنم هر چه میگید، میکنم رفتوآمد داشته باشید معاشرت داشته باشید ارتباط داشته باشید بعد حضرت گفت: من فقط یه چیزی توضیح دادم. اسلام هفت مرتبه است اگر کلاس دوم را برای کلاس اول گفتی کافر میشه ظرفیت ندارد. اگر مطالب سوم را برای دوم گفتی ضایع میشه. تا اومد گفت اگر مطالب کلاس ششم را به پنجمی گفتی ضایع میشه بعد گفت مطلب کلاس هفتم را به ششم میگفتی درست نیست بعد گفت: این که توقع داری هر کسی مثل خودتون باشه توقع درستی نیست. بگذار هر کسی مثل خودش باشه. مثل شما نباشد.بعد فرمود: این که توقع دارید هر کسی مثل خودتون باشه نمیخواد اونو بکنید مثل خودتون، مثل اون مسلمانی میشه که همسایه مسیحیاش رو آنقدر از خوبی اسلام براش گفت تا اون مسلمان شد. وقتی اون مسلمان شد شب در خونهاش رو زد. نصف شب گفت چی کار داری. گفت مگه شما امروز مسلمان نشدی؟ گفت چرا، گفت: بیا بریم مسجد نماز شب بخون. گفت باشه.همراهش رفت به نماز تا صبح شد دیگران رفتند برا ی خانه. گفت آقا تازه اولشه خیلی بدهکاری عمرت تلف شده از این تتمه عمرت توشه بردار. امروز رو روزه بگیر، باشه حالا نماز شب خونده حالا امروزم روزه بگیر باشه بعد گفت: من اسلام رو یادت بدم ظهر شد، مردم آمدند برای نماز اینم نماز خواند بعد دید مردم رفتند نماز و تمام کردند. گفت ما هم بریم. گفت: نه باز اینا برمیگردند برای نماز عصر . از این فرصت استفاده کنیم نگهش داشت. مردم برای نماز عصر آمدند اینم نماز عصر خواند گفت: مردم رفتند، گفت حالا برند نه چیزی نمونده به مغرب نماز مغرب را میخوانی میری برای افطار. نماز مغرب را خواند روانهاش کرد بره برای افطار. نصف شب آمد در خانهاش حالا نماز شب خوانده، حالا امروزم روزه بگیر. باشه بعد گفت: حالا این اسلام رو یادت بدم نشست و برای این تا ظهر شد. مردم آمدند برای نماز اینم نماز خواند. بعد دید مردم رفتند گفت حالا بریم. گفت: نه باز اینها برمیگردند برای نماز عصر از این فرصت استفاده کنیم. نگهش داشت. مردم برای نماز عصر آمدند این هم نماز عصر خواند. مردم رفتند گفت: حالا برند. گفت نه چیزی نمانده به نماز مغرب نماز مغرب رو میخوانی میری برای افطار. این هم نماز مغرب رو خواند نگه داشت نماز عشاء رو خواند بعد روانهاش کرد بره برای افطار. نصف شب آمد در خانهاش که مثل دیشب آقا مسلمان شدی بریم. اینم امام صادق(ع) نقل میکنه. بهش گفت ” اطلب لدینک هذا افرغ مِنّی فانی رجل ذوالعیال” برو برای این دین خودت یک بیکارتر از از من پیدا کن گفت: من عیالوارم باید باید برم دنبال کاسبی نون برای زن و بچهام در بیارم برو به درد دین تو یه آدم بیکاری میخوره حضرت گفت: با اون تشویقها آورد و مسلمونش کرد به اینکه اون رو میخواست بکنه مثل خودش خرابش کرد برگردوندش به همون حال. چرا آدم اصرار کنه همه مثل خودش فکر کنن. چرا؟ هر کس در همین چارچوب ارادت به اهلبیت سلیقهای داشته باشد. در قبول کردن موازین اساسی در سلیقه خودش آزاد باشه.خطوط قرمز را رعایت کند زیاد مستحبات بار طرف نکند، به همین دلیل بود که این مراقبتی که بین خضر و موسی بود در حد این شاگرد موسی که از اخیار و بزرگان بنیاسرائیل بود صلاح نبود. ببینید آیه میگه”قَالَ لَهُ مُوسَی هَل اَتَّبِعُکَ” موسی گفت من دنبالت بیام اگر او هم بود میگفت ” هَل أَتَّبِعُکَ” ضمیر متکلم معالغیر به کار میبرد. ما دو تا در خدمت شما باشیم استفاده کنیم. گفت نه اون آقا را مرخص کرد. ” هَل أَتَّبِعُکَ عَلَی أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمتَ رُشدًا” از این چیزهایی که تو یاد گرفتهای به من هم چیزهایی یاد بدهید که من رشد کنم بر رشد من بیفزاید، این آنجا هم آب پاکی ریخت تو دستش. گفت: نمیشه در حد شما نیست. “قَالَ إِنَّکَ لَن تَسطَیعَ مَعِیَ صَبرًا” شما طاقت و شکیبایی با من کار کردن من را تحمل کردن و با من راه آمدن را نداری. ” إِنَّکَ لَن تَسطَیعَ مَعِیَ صَبرًا وَ کَیفَ تَصبِرُ عَلَی مَا لَم تُحِط بِهِ خُبرًا” چگونه میتوان چیزی را که خبر از حقیقتش نداری تحمل کنی؟ این که امام زمان علیه السلام ظهورش به تأخیر میافتد چون میخواهن کسایی بیان که طاقت حکومت او را داشته باشند. تسلیم او باشند دستش باز باشه هر تصمیمی میخواد بگیره تو هر تصمیمی یک دفعه جا نزنند. چرا چرا بکنند. موسی قانع نشد. با این که توضیح داد دلیل آورد “کَیفَ تَصبِرُ” چیزی که ازاخبارش خبر نداری و از واقعیتش بیاطلاعی چه جوری میتونی تحمل کنی؟ موسی(ع) این چنین گفت “قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَاللهُ صَابِرًا وَلَا أَعصِی لَکَ أَمرًا” ان شاءالله میبینی که من شکیبایی خواهم کرد و امری از فرمانهای شما را نافرمانی نخواهم کرد. ” وَلَا أَعصِی لَکَ أَمرًا” قال (استاد به موسی گفت) “فَإِنِ اتَّبَعتَنِی فَلَا تَسئَلنِی عَن شَیءٍ حَتَّی أُحدِثَ لَکَ مِنهُ ذِکرًا” اگر دنبال ما آمدی و با ما همراه شدی نپرس تا خودم برات توضیحی بدم. خیلی خوب “فَانطَلَقَا” ایشان راه افتاد موسی هم همراهش. “فَانطَلَقَا حَتَّی إِذِا رَکِبَا فِی السَّفِینَهِ خَرَقَهَا” رسیدند لب دریا کشتی بود سوار کشتی شدند تا رسید تو کشتی یک چوب از اینجای کشتی شکاند. کشتی را سوراخ کرد کشتی سوراخ بشه آب میره توش. آب رفت توش. کشتی میره پایین و آدمام غرق میشن موسی اعتراضش شروع شد. با اینکه قول داده بود “قَالَ أَخَرَقتَهَا لِتُغرِقَ أَهلَهَا لَقَد جِئتَ شَیئًا إِمرًا”سوراخش کردی که اهل کشتی را غرق کنی؟ کار عجیبی کردی کار قابل قبولی نیست ایشان هم جواب دادند “أَلَم أَقُل إُنَّکَ لَن تَستَطِیعَ مَعِیَ صَبرًا” نگفتم شما طاقت همراهی با ما را نخواهی داشت. “قَالَ لَا تُوَاخِذنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تِرهِقنِی مِن أَمرِی عُسرًا” موسی (ع) گفت: سخت نگیر یک دفعه هم طلب شما از ما در رفت یادم نبود چون فراموش کردم خیلی بر من سختگیری نکن”قَالَ لَا تُوَاخِذنِی بِمَا نَسِیتُ” مؤاخذه نکن حالا که من فراموش کردم “وَلَا تِرهِقنِی مِن أَمرِی عُسرًا” اینقدر سخت و شدید با ما سخت نگیر راه افتادند این یکی را تحمل کرد “انْطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِیَا غُلامًا فَقَتَلَهُ” رفتند و رسیدن به یک پسر بچهای این پسربچه را خفه کرد. این چیز بدتر! موسی از کوره در رفت “قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّهً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْرًا” این چه کار بود کشتیش بیگناهی را بدون این که کسی را کشته باشد کشتی؟ کار زشتی کردی. “قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا” نگفتم به شما که طاقت همراهی با ما را نداری تو مأموریت دیگری داری برو مأموریتت را انجام بده بذار ما کارمان را بکنیم. موسی ایندفعه جور دیگری عذرخواهی کرد “قَالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرًا” اگر من کار دیگری کردی از شما سوال کردم دیگر با من مصاحبت نکن قبول کردم که نمیتوانم “قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْرا” از ناحیه من عذر شما پذیرفته است. واقعاً طاقت نداشت گفت باشه “فَانْطَلَقَا” راه افتادند “حَتَّى إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَهٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا” رسیدند به یک آبادی گفتند: میهمان میخواهی؟ طعامی میفروشی؟ گفتند: نه ما اهل این برنامهها نیستیم. هیچ حاضر نشدند “فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ” دیواری بود نزدیک بود از ریشه کنده شود و بریزد. کج شده، این دیوار را صاف کرد مرمتش کرد موسی گفت “لَوْ شِئْتَ لاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا” اینا که به ما حاضر نشدند ما را مهمانی کنند چرا مجانی برای اینها کار کردی اجرت این کار را هم گرفته بودی بهتر بود. گفت مگر قرار نشد چیزی نگویی. “قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ” استاد گفت الان دیگر ما از هم جدا میشویم “هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا” این سه موردی که تو طاقت نیاوردی برای تو خبر و حقیقتش را توضیح میدهم اما اون کسی که گفتی میخوای غرق کنی اهلش را، کشتی را سوراخش کردی ایراد گرفتی”أَمَّا السَّفِینَهُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَهٍ غَصْبًا” این کشتی مال یک عده فقیر و بیچاره بود در دریا با این کار میکردند، پادشاهی بر آنجا مسلط بود که جنگ داشت با دیگران، بازرسها میآمدند کشتیهای مطمئن را مصادره میکردند کشتیهای معیوب را رها میکردند، من این را معیوبش کردم تا بازرسها به عنوان خارج از گردش و غیرقابل استفاده اینو تلقی کنند و اینها از آن کشتی نان دربیاورند. “أَمَّا السَّفِینَهُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ” مال عدهای از فقرا بود، نگفته مؤمن بودند؛ مسلمان بودند فقیر بودند یعنی فقیر هر چه باشد مستوجب ترحّمه و خدا برای او ارفاق میکنه “لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا” سوراخش کردم که معیوبش کنم “کَانَ وَرَاءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَهٍ غَصْبًا” وقتی میگی هر سفینهای یعنی هر سفینه سالم، سلاطین کشتی شکسته به دردشون نمیخوره. خوب موسی وقتی دید گفت اگه میدونستم کمکتون میکردم گفت که من گفتم “کَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا” تو که سرّش را نمیدانستی چگونه میتوانی طاقت بیاری. اما دومی “وَأَمَّا الْغُلامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ” این بچه پدر و مادرش هر دو مؤمنند “فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا” نگران شدیم که این بچه در بزرگی آنها را منحرف کند و به طغیان و انحراف بکشاند “فَأَرَدْنَا أَنْ یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِنْهُ زَکَاهً وَأَقْرَبَ رُحْمًا” خواستیم عوض این بچه خدا به آنها بچهای بدهد مهربانتر پاکتر و درستکارتر “فَأَرَدْنَا أَنْ یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِنْهُ زَکَاهً وَأَقْرَبَ رُحْمًا” پس میبینی گاهی انسان یه اتفاقی براش میافته، طلحه و زبیر در جنگ با حضرت علی(ع) بودند زبیر از کسانی بود که نه مثل حضرت علی(ع) اما واقعاً آچار فرانسه پیغمبر بود هر مأموریت خطرناکی به زبیر میدادند؛ انجام میداد، خیلی شمشیر زبیر کارایی داشت، پسرش عبدالله زبیر وقتی بزرگ شد باباش رو اینطوری تو مشت گرفت، باباش را به جنگ با علی (ع) واداشت. همه کاره او پسرش بود گاهی طرف یه خدمتی میکنه خدای تعالی یکی را از او میگیرد. یکی بهتر یهش میده. گاهی هم برای امتحان میذارد. چون بهش گفت “وَأَمَّا الْغُلامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَنْ یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا” پدر و مادر چون مؤمن بودند ما این لطف را به آنها کردیم.یعنی این لطف استثنایی ما بود و شامل همه نمیشه اما دیوار “وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَهِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنْزَهُمَا رَحْمَهً مِنْ رَبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا” اما اون دیوار مال دو پسربچه یتیم بود زیر این دیوار گنجی برای این دوتا بود و پدر اینها انسان صالحی بود، این دیوار اگر میافتاد مردم میآمدند گنج اینها را میبردند. خدا میخواست این گنج بماند برا ی اینها، دیوار را درست کردم تا اینها بزرگ شوند خودشان گنج خودشان را استخراج کنند. خوب دیدید کشتی سوراخ کردن را گفت “فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِیبَهَا” بچه کشتن را گفت “فَأَرَدْنَا” اما نسبت به دیوار صاف کردن گفت: “فَأَرَادَ رَبُّکَ” ما هم همینطوریم اول انسان میگه: من این کار را میکنم، بعد قبول میکنه خدا هم دخیله. اول میگه ما این کار را میکنیم، بعد متوجه میشه همه کاره خداست، میگه خدا این کار را کرد این رشدی که به موسی داد این بود اول گفت “فَأَرَدْتُ” در وسط گفت “فَأَرَدْنَا” در آخر گفت “فَأَرَادَ رَبُّکَ” ما هم همینطوریم ما اول خودمون را همه کاره میبینیم بعد میگوییم خدا هم دخیله ما آخرش به اینجا میرسیم که ” لا حول و لا قوه الابالله” پس این شد که اگر خبرهای آخرت بیاد تو کار بسیاری از سودها میشه ضرر بسیاری از ضررها میشو سود به همین دلیل میگوید “عسی ان تحبوا شیاً و هو شرٌ لکم و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیرٌ لکم” پای آخرت بیاد، گاهی شما دوستش میدارید براتون بده گاهی از چیزی بدتون میاد برات خوبه!
و صلی الله علی محمد و اهل بیته الطاهرین آقا اون عبادت هر شبی را فراموش نکنید چی بود عبادت ” من زار اخاه مومن کمن زارالله” برادران دینیتون را روبوسی کنید.